با بدنی خیس از عرق بیدار شدم. لباس‌ها چسبیده بودند به تنم. حدود 30ساعت بیدارخوابی و استرس بالاخره جایی باید از جانمان خارج می‌شد و چه جایی بهتر از مدینه. خستگی نگذاشته بود بفهمیم سیستم خنک‌کننده هتل خاموش و اتاق شده بود مثل رختکن حمام‌های سنتی، دم کرده و چسبناک... تلفن هم کار نمی‌کرد که زنگ بزنم بیایند چک کنند. هنوز گیج و گولم، منگم، بدنم کرخت است و لش... 90 کیلو وزنم را می‌کشانم به بچه یخچال هتل درش را باز می‌کنم.
کد خبر: ۱۲۱۸۶۲۷

یخچال مقداری سرما ذخیره کرده. بطری آب معدنی را برمی‌دارم. درنیامده و نرسیده به هوای اتاق پشتش عرق می‌کند. درش را باز می‌کنم و لاجرعه سر می‌کشم. به موسیقی گلویم گوش می‌دهم، صدایی مثل بچه‌نهنگ است. آب از دو طرف لب‌هایم شره می‌کند روی پیراهنم. آب جان می‌دواند توی جسمم. اتاق را دارم آنالیز می‌کنم؛ یک دراور و آینه با سه کشوی تمام‌چوب، یک چای‌ساز، یک قرآن، دو تا سیب و چند لیوان یک بار مصرف کاغذی کنار هم نشسته‌اند، دو دیوار رو‌به‌روی هم لختند، یک دیوار عکس گنبد نبوی را دارد و یک دیوار جهت نمای قبله، کف اتاق سرامیک است و سقف چراغ‌های زرد دارد. کولر خود به خود روشن می‌شود. باد می‌خورد به عرق تنم مورمورم می‌شود، یک نقشه روی میز است و جاهای زیارتی مدینه را نشانک‌گذاری کرده. تا حرم نبوی حدود دو کیلومتر راه است. چمدان را باز می‌کنم و مهربانی‌های همسرم را کنار می‌گذارم، خاکشیر، نبات، آلو بخارا، تخم شربتی، انجیر خشک، قرص نعنا و.... کیسه وسایل حمام را پیدا می‌کنم. دوش داغی می‌گیرم و لباس زابلی سفیدم را می‌پوشم که حامد غلامی، دوست عکاسم به من هدیه داده است.
همان شب عید غدیری که در زابل شعرخوانی داشتم، عطر توسکان لیدرم را می‌زنم و از هتل می‌زنم بیرون. دو کیلومتر پیاده‌روی در لوار (کویری‌ها به باد داغ می‌گویند لوار) در حاشیه اتوبانی که منتهی می‌شود به حرم، سه دقیقه نمی‌کشد باد داغ در لباس بلوچی‌ام می‌افتد و همه رطوبت بعد حمام بدنم را بخار می‌کند، سه دور تسبیح صلوات راه است تا رسیدن و این دیدار است. چه بگویم و چه بخواهم؟ راهم می‌دهید، من کجا، اینجا کجا؟....کفش‌هایم را درمی‌آورم...

حامد عسکری

شاعر و نویسنده

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها