در یک عصر اردیبهشتی در نمایشگاه کتاب کنار مرادی کرمانی بودیم تا برای مخاطبانش کتاب امضا کند

قصه‌های هوشنگ

خودش بارها گفته هنوز کفش‌های کودکی‌اش اندازه پاهایش است. تعبیر لطیفی که می‌تواند نشان دهد او به ادبیات داستانی چه نگاهی داشته و برای خلق تک‌تک داستان‌هایش هر بار، بارها کودک شده و خالق روایاتی که می‌تواند برای همیشه با مخاطبش بماند. بماند و بشود لحظه‌های ناب و ساده‌ای که درست مثل خود زندگی زیبا، باشکوه و به‌یاد ماندنی‌اند. وقتی دوشنبه بعدازظهر یک ربع گذشته از ساعت 5 از راه رسید و پشت پیشخوان کتاب کوچه در نمایشگاه کتاب نشست، ترکیبی بود از پدربزرگی جاافتاده و مهربان و کودکی شاد با چشمانی پر از زندگی و بازیگوشی. اگر هوشنگ مرادی‌کرمانی را از نزدیک دیده باشید، قبل از این‌که نامش را هم آورده باشم، می‌توانید حدس بزنید این همه لطافت باشکوه فقط می‌تواند برای او باشد. از معدود نویسندگانی که وقتی با مخاطبانش روبه‌رو می‌شود، کلمه‌هایشان را خوب و دقیق می‌شنود، نگاهشان می‌کند و هیچ دو جمله تکراری را برای تقدیم به آنها در کتاب نمی‌نویسد. هر کس حرف‌ها و ارتباط خودش را با او داشته و حالا هم جمله و عبارتی خاص خودش را با خط نویسنده محبوبش خواهد داشت.
کد خبر: ۱۲۰۳۸۷۰


1. سعدی کرمانی
مرادی‌کرمانی به نمایشگاه آمده بود تا «قصه‌های مجید» و «زیر نورشمع» را که با همکاری مهدی پاکدل و در مجموعه نوین کتاب گویا تبدیل به کتاب‌های صوتی شده‌اند، برای مخاطبان امضا کند. هر چند خیلی‌ها رفته بودند انتشارات معین، ناشر اختصاصی کارهای مرادی‌کرمانی و کتاب‌های کاغذی را برای امضا گرفتن از او انتخاب کرده بودند، اما خوشحالم برای آنها که این دو کتاب صوتی را با خود به خانه بردند و می‌توانند نتیجه این همکاری موفقیت‌آمیز را بشنوند و ببینند پاکدل و مرادی‌کرمانی چه کرده‌اند!
راستش من هم طرفدار کتاب‌های صوتی نیستم، اما اولین بار که به صورت کاملا تصادفی داستان اول مجموعه «زیر نورشمع» با همین نام را شنیدم، بی‌آن‌که بخواهم کاملا درگیر قوت داستان و خوانش خوب پاکدل شدم؛ آنقدر که آخر کار با صورتی خیس از اشک نشستم و به نگاه عمیق و انسانی مرادی‌کرمانی در داستان فکر کردم. به این‌که نوشتن داستان به این سادگی و پرمغزی چه دشوار است. به این‌که مرادی‌کرمانی انگار سعدی عصر ماست. سهل و ممتنع داستان می‌گوید و تو را با خود می‌کشاند و می‌برد به هرجا که بخواهد. از کودک چند ساله تا پیر چند ده ساله هر دو می‌توانند در جهانش غرق شوند و از این غرق شدن لذت ببرند.


2. دختری و داستانی به نام «نگار»
توی فکرهای خودم هستم و مردم را تماشا می‌کنم، لبخندها و مهربانی‌هایی که میان آقای نویسنده و مخاطبانش رد و بدل می‌شود، خودش یک کتاب است. کتابی که کاش یکی از راه می‌رسید و می‌نوشتش. دختری یکی از کتاب‌های مرادی کرمانی را می‌گذارد مقابلش و می‌گوید: «می‌دونید بخش زیادی از زندگی من، کودکی و نوجوانی من با شما گذشته. می‌دونید چقدر دوست داشتم ببینمتون؟» مرادی کرمانی خودکار به دست نگاهش می‌کند و لبخند می‌زند: «اسمت چیه؟» و دختر پاسخ می‌دهد: «نگار». آقای نویسنده همانطور که مشغول امضاست، به او می‌گوید در کتابم یک داستان عاشقانه هست به اسم نگار و دختر عینکش را از روی سرش هل می‌دهد روی چشم‌ها. بغض صدایش اما... کتاب را می‌گیرد و با خداحافظی ساده‌ای می‌رود. اما می‌توانم تصور کنم خیلی زود گوشه‌ای از نمایشگاه میان همهمه آدم‌ها نشسته و داستان «نگار» را می‌خواند.


3. منم خیلی ناراحت شدم
خیلی‌ها وقتی مرادی‌کرمانی را دیدند، جلو آمدند و درباره خبری که به‌تازگی خوانده بودند، پرسیدند. خبرگزاری‌ها همین چند روز پیش اعلام کردند این نویسنده گفته دیگر نمی‌نویسد. هر چند ما قبلا بارها درباره این نوشته بودیم که در ایران هنرمندان درکی از خداحافظی به‌موقع از عالم هنر ندارند و دیدن این تصمیم مرادی‌کرمانی برایمان اتفاق مهمی و جذابی بود، اما راستش دلمان نمی‌خواست باور کنیم که ... مردم می‌پرسیدند «استاد توی خبرا خوندم دیگه نمیخواین بنویسین. خیلی ناراحت شدم. درسته؟» آقای نویسنده اما به هیچ کس جوابی نداد. می‌خندید و می‌گفت: «چه جالب! منم وقتی این خبر رو خوندم خیلی ناراحت شدم.» و بارها از این سوال با لبخند گذشت و آخرش هم به کسی جواب نداد که چرا تصمیم گرفته دیگر ننویسد.


4. دهه هشتادی‌ها مشتری «قصه‌های مجید»
شاید شما هم مثل من فکر کنید «قصه‌های مجید» برای دهه شصتی‌هاست. خیلی‌ها هم هم‌سن و سال ما بودند و آمدند برای این کتاب و یا کتاب صوتی‌اش از مرادی‌کرمانی امضا گرفتند. اما عجیب این بود که دهه هفتادی‌ها و هشتادی‌هایی که آمدند و برای این کتاب امضا گرفتند هم کم نبودند. حالا کنار اینها بگذارید مادربزرگی را هم که آمد و قصه‌های مجید به دست از مرادی کرمانی امضا گرفت. مادربزرگ کلی کتاب داشت. یکی یکی کتاب‌ها را به آقای نویسنده داد و اسم نوه‌هایش را گفت. می‌خواست برای همه‌شان کتابی با امضای مرادی‌کرمانی ببرد. آخرش هم «قصه‌های مجید» را رو کرد و گفت این را برای خودم امضا کنید. مرادی‌کرمانی اسمش را پرسید. گفت بنویسید مامان‌جون! که آقای نویسنده با خنده و شوخی خطاب به این خانم پیر گفت نمی‌شود که. شب همسرتان نمی‌گوید چرا این آقا برایت نوشته مامان‌جون! مادربزرگ ماجرای دیروز حسابی خندید، نامش را گفت و کتاب امضاشده را گرفت و رفت تا علاوه بر مهربانی و حوصله و داستان‌های خوب مرادی‌کرمانی از شوخ بودنش هم برای دیگران تعریف کند. جالب‌تر اما پدر و مادرهایی بودند که آمدند و امضا گرفته و خطاب به مرادی‌کرمانی گفتند دوست داریم بچه‌مان مثل خودمان با قصه‌های شما بزرگ شود.


5. ساعات پایانی یک روز
آدم‌ها می‌آمدند و می‌رفتند اما نه حوصله نویسنده «قصه‌های مجید» کم می‌شد و نه از مهربانی‌اش کاسته می‌شد. حدود ساعت هفت و نیم بود و مرادی‌کرمانی هنوز هم نرفته بود. خانم پیری آمد و کتاب به دست امضا گرفت. بارها با ذوق گفت اینها را برای هیچ‌کس نمی‌خواهم، فقط برای خودم هستند، من با داستان‌های شما زندگی کرده‌ام. مرادی‌کرمانی نرفت تا نمایشگاه تعطیل شد، غرفه‌ها بسته شدند و بعد آرام و با لبخند رفت. می‌شد نگاهش کرد و تصور کرد که واقعا هنوز هم کفش‌های کودکی‌اش برایش تنگ نشده‌اند.
البته با همه این مهربانی‌ها تن به مصاحبه با ما نداد و آن را به زمان دیگری موکول کرد. حالا نمی‌دانم مصاحبه چه زمانی انجام می‌شود یا اصلا انجام می‌شود؟ آیا آقای نویسنده مهربان و با حوصله، روزی فرصت دارد که بروم و با او نه‌تنها از سوال‌های معمول رسانه‌ای که از داستان‌هایش حرف بزنم، از آنچه که در نوشتن به من که سخت مشغول تمرین نویسنده شدن هستم یاد داده است، خب... اگر فرصتی هم نشود تجربه تماشای رابطه او و مردم در نمایشگاه کتاب آنقدر شیرین است که از یادم نرود.

زینب مرتضایی‌فرد

ادبیات و هنر

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها