گزارش میدانی جام‌جم از شب سرد بی‌خانمان‌ها در شوش، هرندی، مولوی و دروازه غار

یلدای کارتن‌خواب‌ها

ساعت 7 و 31 دقیقه، دیگ پیاز داغ و کشمش آمد روی میز، همان وقت قابلمه روغن آمد روی گاز زمینی، روغن با ملاقه هم خورد، روغن آب شده ریخته شد روی برنج، دم دیگ زد بالا، زعفران دم کرده ریخته شد روی چند کفگیرعدس پلو، زرشک سرخ شده رسید و گذاشته شد روی میز. ساعت 7و 40 دقیقه ظرف‌های یکبار مصرف رسید، دانه دانه شد، قاشق‌های پلاستیکی دست به دست شد، کیسه‌های فریزر باز و دانه دانه شد. 7 و 59 دقیقه درِ دیگ‌ها برداشته شد، کفگیر به دست‌ها عدس پلو را کشیدند، مخلفات ریخته شد روی برنج‌ها، در ِ ظرف‌های یکبار مصرف بسته شد، یک قاشق گذاشته شد کنارش، ظرف رفت داخل کیسه‌های فریزر، ده تا ده تا گذاشته شد در کیسه‌های بزرگ دسته دار، بسته‌ها چیده شد کنار دیوار روی یک پتوی چهارخانه پنبه‌ای. ساعت 9 و10 دقیقه دیگ‌ها خالی شد. شد 1300 پرس عدس پلوی اعلای خوش بو و رنگ، 120 کیلو برنج، 50 کیلوعدس و 27 کیلو کشمش. دیگ‌ها که خالی شد ته‌دیگ‌های طلایی نان لواش کنده شد و آمد روی میز، تکه هایش رفت زیر دندان‌ها و خرت خرت کنان خورده شد. 12دقیقه بعد حیاط جارو شد، کارتن‌خواب‌های سال‌های دور و نزدیک و بهبود یافته‌های این روزها روی ظرف‌های غذا، پلاستیک‌های کلفت کشیدند که گرم بماند، بعد رفتند برای آیین مهرورزی، در شبی سرد، در سالنی سردتر با یک کیک شکلاتی کوچک و شمعی باریک و صورتی که بارها و بارها فندک خورد، درخشید و بعد فوت شد پس از ذکر هر خاطره و هر احساس که جمعیت طلوع بی‌نشان‌ها نامش را گذاشته‌اند تولد.
کد خبر: ۱۱۸۶۶۳۴

اولین بارشمع ساعت 9 و 45 دقیقه شب روشن شد برای فریبا که 9 ماه است پاک شده، دومین بار برای حمید‌رضا و پاکی سه هفته‌ای‌اش، سومین بار برای عیسی، بعد برای داریوش و بعد برای مهبد و چنگیز و فهیمه. فهیمه از پاتوق اتوبان آزادگان گفت. از یک معتاد کارتن‌خواب که وقتی او رسید گریه می‌کرد. اشک بدجورسریده بود روی صورتش. او دستمالی تمیز از جیبش درآورد و داد دست کارتن‌خواب. او دستمال را گرفت و اشک‌ها را چید. شش ماه بعد همان کارتن‌خواب اعتیاد را گذاشت کنار، به خاطر همان دستمال مهربان. عموعلی می‌گفت خیلی از کارتن‌خواب‌ها جلد یک محبت کوچک شده‌اند و ترک خماری کرده‌اند. می‌گفت حتی با یک لیوان آب تمیز، یک استکان چای یا یک پرس غذا به خودشان آمده‌اند. عموعلی می‌گفت این پرس‌های غذا بذرهای محبتند که به امیدی کاشته می‌شوند وگرنه خداست که روزی می‌دهد حتی به کارتن‌خواب‌ها.
ساعت 11 و15 دقیقه آیین مهرورزی تمام شد، ماشین‌ها استارت خوردند و پرس‌های غذا چیده شد در صندوق‌ها، بسته‌های کلاه و دستکش و جوراب و پتو هم رویشان. چند ماشین رفتند سمت آزادگان، چند تا سمت فرحزاد، چند تایی سمت آتی ساز و خاوران، چند ماشین هم به سمت شوش، هرندی، دروازه غار و مولوی. خبرنگارها را دیگر به آزادگان نمی‌برند. آخرین بار که برده بودند پاتوق‌دارهای کوره‌های آجرپزی رویشان کلت کشیده بودند. در بین پاتوق‌های تهران هنوز پاتوق‌های محله شوش و مولوی نجیبانه‌تر اداره می‌شود.

این پاتوق سرد است
یک‌ربع به 12 شب، میدان شوش غلغله است. نیسان آبی می‌پیچد به انبارگندم و جلوی پارک شوش ترمز می‌زند،‌ بعد با دنده یک می‌رود داخل پارک. کارتن‌خواب‌ها نیستند، رفته‌اند، یکی دونفری که آنجا پرسه می‌زنند می‌گویند مامورها طرح زده و همه را پخش و پلا کرده‌اند. نیسان برمی‌گردد، از انبارگندم دوباره راه کج می‌کند به سمت اوراقچی‌ها، کوچه معلوم‌الحالِ منتهی به میدان شوش. سر خیابان مهدیه یک کارتن‌خواب دست دراز می‌کند که غذا بگیرد، می‌گیرد،‌ یک لا قباست، لباسش کم است، کلاه و دستکش و جوراب هم می‌گیرد. اول ِ اوراقچی‌ها دو نفر می‌دوند سمت نیسان، یک پرس غذا می‌گیرند و می‌روند، وسط کوچه چند کارتن‌خواب که ماشین را شناخته‌اند به دو می‌آیند. غذا می‌گیرند، دستکش و کلاه هم. زنی غذا در دستش، پتو می‌خواهد، پتو می‌دهند، شام نخورده، گوشه ظرف غذا را بالا می‌دهد و یک کشمش می‌گذارد زیر دندانش.
کارتن‌خواب‌ها کم حرفند، یا اعتماد ندارند یا نا که حرف بزنند. پیرمردی قوز کرده کنار آتشی کوچک و عدس پلو می‌خورد، خوشش آمده، معلوم است. پسری جوان از نیسان یک گونی چوب می‌گیرد و کشان کشان می‌برد پای دیوار، چوب‌ها را می‌دهند که کارتن‌خواب‌ها در سرمای شب خشک نشوند. روی کاپوت نیسان کسی زرورق گذاشته تا هروئین را مهیا کند برای دود شدن. نیسان می‌رود دنده یک، او از جا کنده می‌شود.
یک‌ربع از 12 گذشته ولی مولوی خواب نیست، بی‌خانمان‌های زیربازارچه بیدارند، روزشان انگار تازه از شب شروع می‌شود. یک عده این وقت شب، توی سرما، توی برودتی که آدمیزاد سگ لرز می‌زند افتاده‌اند دنبال خرید مواد. دیوارِخانه‌ای سوراخ است، پنجره‌ای میله‌دار رویش گذاشته‌اند، کرم رنگ، دو دست می‌رود داخل و یک دست می‌آید بیرون، دو دست پول می‌دهند و یک دست مواد. نیسان هنوز غذا پخش می‌کند و کارتن‌خواب‌های کیسه به دوش همانجا پای ماشین می‌خورند. ماشین می‌پیچد به دروازه غار، به محله خوفناک تهران، به آن همه بدنامی، به محله امتزاج همه آسیب‌های اجتماعی، به خانه زنی خیابان‌خواب که داشت آتش کم جانی را با تکه مقوایی باد می‌زد، به خانه مردی که بینی‌اش سرخ شده بود از سرما و بالاپوش درستی نداشت، به پاتوق جوانی که فندک را گرفته بود زیرپایپ و شیشه می‌کشید، به محله‌ای که زن‌های بی‌خانمانش هرکدام صاحبی داشتند از میان انبوه مردهای کارتن‌خواب، به خیابانی که زنی با آرایشی غلیظ که نقاب اعتیادش بود سگ سیاهی را با جلیقه صورتی پوشانده بود، به محله‌ای که همین سگ‌ها خیلی از کارتن‌خواب‌هایش را گرم می‌کنند، به دروازه‌غار، به پاتوق تجاوز به پسرهای نوجوان، به محله وحشت.
ساعت 30/12 شب است، نیسان بار سبک کرده ولی کارتن‌خواب‌های گرسنه هنوز غذا می‌خواهند؛ تهران شب‌ها کارتن‌خواب می‌بارد. آخرین پرس‌ها دارد توزیع می‌شود، ایستگاه آخر گود عرب‌هاست در خیابان انوری، حوالی هرندی. 6 دقیقه به یک غذاها تمام می‌شود، پتوها و کلاه‌ها و دستکش‌ها هم ولی گرسنه‌ها تمام نشدند.

یاد شیرین عید و یلدا
نیسان آبی امشب بسته‌های یلدایی بار می‌زند، دوباره می‌چرخد توی همین پاتوق‌ها و این بار بوی درازترین شب سال را پخش می‌کند میان کارتن‌خواب‌ها. بسته‌های هرسال انار و پرتقال و آجیل داشت، اما بعد از جنجال آجیلِ امسال، فقط انارمانده و شکلات و چند خرده‌ریز دیگر. حرف بسته‌های یلدایی که می‌افتد رضا یاد قدیم‌ها می‌کند، یاد همه روزهای قبل پاکی، یاد کارتن‌خوابی‌های ده ساله‌‌اش در شوش و مولوی و هرندی. هر بار که برای توزیع غذا به اینجاها می‌رود یاد خودِ قدیمی‌اش می‌افتد، یاد آن روز که «طلوعی»‌ها یک دانه انار درشت دادند دستش و او از این انار فهمید که یلداست.
رضا می‌گفت، آخ که آن روزها چه قدر هوس یک دست چلوکباب کرده بود که بوی کبابش هوش از سرش ببرد و شکمش را گرم کند. احمد می‌خندد،‌ یاد خودش افتاده، یاد احمد ِ قبل از پاکی، یاد پسر خیابان، یاد 30 سال کارتن‌خوابی‌اش در میدان راه‌آهن که همیشه حاضر بود گرسنه بماند، ولی پول را به جز برای مواد خرج نکند. احمد خوب یادش مانده که چقدر دلش بستنی می‌خواسته، داغ آن بستنی نخورده مانده روی دلش، هوس آن چلوکباب نخورده هم روی دل رضا.
نازیلا می‌آید، زن درشتی است، خنده هم از صورتش محو نمی‌شود، می‌خندد و می‌گوید چه قدر سال‌ها شب‌های عید و یلدا دلش یک مشت آجیل می‌خواسته، یک وعده سبزی‌پلو با ماهی زعفران خورده. 9 سال است که نازیلا پاک شده، ولی 18سال کارتن‌خوابی‌اش همیشه سنجاق است به او. نازیلا همه چیز کشیده، ولی حالا که پاک است دلش پیش همدردهاست، پیش کارتن‌خواب‌های تهران که تکرار او هستند. 9سال پیش توی پارک جمعیتی آمد سمتش، ترسید، فحش داد، پرخاش کرد، ولی آنها دست دراز کردند و یک کاسه عدسی داغ دادند دستش، او بو کشید، دلش غنج رفت، کاسه را سر کشید، گرسنه بود باز، کاسه دومی گرفت و با نان سنگک خورد. آن سیری همیشه یادش هست، آن مهربانی، آن کاسه کوچک عدسی.
احمد یاد خودش افتاده، یاد چهار سال پیش، آخرهای برج یک، یاد آن پرس قیمه خوشمزه‌ای که طلوعی‌ها دادند دستش، یاد عطر خوش زعفران و برنجی که پنبه‌ای و نرم بود. این قیمه، آن کاسه عدسی و آن انار درشت شیرین، زندگی این سه نفر را عوض کرد. بیخود نبود که عموعلی می‌گفت این پرس‌های غذا بذرهای محبتند که به امیدی کاشته می‌شوند، بیخود نبود که می‌گفت خیلی از کارتن‌خواب‌ها جلد یک محبت کوچک می‌شوند و ترک خماری می‌کنند.
ساعت نزدیک 2 است، سرما تازیانه می‌زند، پاها حتی با کفش و جوراب پشمی و تن‌ها با بالاپوشِ گرم مثل چوب می‌شود، دماغ‌ها می‌بارد از سرما. سه کارتن‌خواب لبه نیسان را می‌گیرند و می‌آیند بالا، توی بار می‌نشینند و طلوعی‌ها رویشان پتو می‌کشند. اینها آمده‌اند که بروند برای ترک، شاید سرما خلع‌سلاحشان کرده و شاید خسته شده‌اند و به عجز رسیده‌اند، شاید هم کار پرس‌های گرم غذا باشد، کار محبت‌های بی‌منت و بی‌ترحم و بی‌قضاوت.
مجید پشت رل نیسان است و در خلوتی شب‌های خیابان، دنده چاق می‌کند. مجید می‌گفت کارتن‌خواب‌ها تنهای تنهای تنهایند و منتظر که معجزه‌ای از راه برسد. مطهره می‌گفت از این معجزه‌ها زیاد دیده و دیده که آدم‌ها از منجلاب اعتیاد با محبتی بیرون آمده‌اند مثل لادن ژاوه‌وند، کارتن‌خواب محله هرندی که ستاره فیلم مغزهای کوچک زنگ زده است.

مریم خباز

جامعه

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها