گفت و گو « به نسبت تاریخ » با چهرزاد بهار، آخرین فرزند ملک الشعرای بهار

من دختر بـهارم!

بانو چهرزاد بهار، آخرین فـرزند ملک‌الشعرای بهار، به گاه سخن گفتن از پدر، با انگیزه و حرارتی خاص به بیـان خاطرات خود می‌پردازد، به‌رغم آن‌که تنها یـادمــان‌های واپسین دهه از حیات او را به خاطر دارد.آنچه پیش‌روی دارید، حاصل دو ساعت گفت وشنود ما با اوست که از هر توضیحی مستغنی است. امید آن‌که تاریخ پژوهان و علاقه‌مندان را مفید و مقبول آید.
کد خبر: ۱۱۸۲۵۵۸

شیرین‌ترین و تلخ‌ترین خاطره‌ای را که از پدر به یاد دارید، برایمان بگویید.

از دو سال پایانی عمر پدر، یعنی سال‌های 1328 و 1329- که ایشان بعد از معالجه از سوئیس برگشتند -خاطرات جالبی را به یاد دارم. من متولد سال 1315 هستم و آن زمان به دبستان می‌رفتم. پزشکان گفته بودند ایشان باید به ییلاق بروند و ما یک سال به حصارک رفتیم. مادرم نمی‌توانستند بیایند، چون باید خانه و زندگی را اداره می‌کردند و به من گفتند تو با پدرت برو! دایه‌ای داشتیم که همه ما بچه‌ها را بزرگ کرده و در واقع عضوی از خانواده بود. من و او با پدر به ییلاق رفتیم.

سال بعد مادرم باغچه‌ای را در نیاوران اجاره کردند که اتاق هم داشت، اما چون چشمه‌ای در آنجا بود، کنار چشمه چادر زدیم! پدرم دوست داشتند ناهار را در چادر و کنار چشمه بخورند و بعد از ظهرها در چادر استراحت کنند. این ماجرا باعث شد من به پدر نزدیک‌تر شوم. آقای یزدان‌بخش قهرمان، شوهر خواهر بزرگم، شاعر و از شاگردان پدرم بود و گهگاهی پیش ایشان می‌آمد. یک روز دوتایی داشتند ویس و رامین را تصحیح می‌کردند. یک نسخه دست پدرم بود. پسر دایی‌ام-که از من کوچک‌تر بود-هم آن روز مهمان ما بود. پدرم گفتند: «چهرزاد! تو متن ویس و رامین را بخوان، ما هم این نسخه را می‌خوانیم». من کلاس ششم دبستان بودم. با تعجب پرسیدم، «من بخوانم؟» پدر گفتند: «بله، مگر سواد نداری؟ تو الان کلاس ششمی، می‌توانی بخوانی». گفتم:«مشکل است». گفتند: «بخوان.» موفق شدم بخوانم. پدر گفتند: «دیدی بلدی؟» آن خاطره برایم بسیار جذاب و شیرین است. تلخ‌ترین خاطره هم روز مرگ پدر است. جز این، هیچ خاطره تلخی از ایشان ندارم.

اوضاع سیاسی جهان در آن دوران چگونه بود؟

یادم هست در باغ نیاوران بودیم که جنگ کره شروع شد و آمریکا به آنجا حمله کرد. روزنامه‌ها از جمله روزنامه اطلاعات هر روز درباره این رویداد مطلب می‌نوشتند. پدرم خیلی ابراز ناراحتی می‌کردند و می‌گفتند: «آخر چه معنی دارد که آمریکا از آن سر دنیا بلند شود و بیاید و در این سر دنیا جنگ به راه بیندازد؟» حالا پدر کجا هستند که ببینند آمریکا در همه جا مشغول خرابکاری است!

به واقع درآن دوره، آمریکا اولین گام‌های استعمار را برمی‌داشت...

جنگ کره اول راه بود و بعد از آن جنگ ویتنام شروع شد. هر شب روزنامه اطلاعات را برای پدرم می‌آوردند. من و ایشان در ایوان باغ نیاوران می‌نشستیم و پدر به من می‌گفتند: «سرمقاله روزنامه اطلاعات را برایم بخوان». من هم برایشان می‌خواندم.

یک روز هرمز لنکرانی و شوهر خواهرم به باغ نیاوران آمدند. آنها می‌خواستند انجمنی به نام «انجمن صلح» را راه‌اندازی کنند و از پدر خواستند با آنان همراهی کنند، اما پدر گفتند: «حال من خراب است و مریض هستم، روز به روز هم دارم بدتر می‌شوم، چه کاری از دست من ساخته است؟» آنها گفتند: «نمی‌خواهیم کاری برایمان بکنید، فقط اسمتان روی این انجمن باشد!» بعد از آن پدر را به حزب توده و اینها بستند، در حالی که اصلا او ربطی به چپ نداشت. پدر به‌قدری مریض بودند که بعد از وزارت و یک سال وکالت، کاری انجام نمی‌دادند. یکی از زیباترین قصاید پدر به نام «جغد جنگ» مربوط به همان دوره است. متأسفانه غالبا، به‌خصوص در محافل خارج از ایران، این قصیده را غلط می‌خوانند:

فغان ز جغد جنگ و مُرغوای او

که تا ابد بریده باد نای او

جغد مرغ است و «مَرغوای او» می‌خوانند که غلط است. پدر این قصیده را در همان باغ نیاوران سرودند.

در واکنش به جنگ کره؟

بله.

در کنار شأن بالای ادبی، یکی از مهم‌ترین جنبه‌های زندگی ملک‌الشعرای بهار، بعد سیاسی است. خصوصیتی را در ایشان برشمرده و گفته‌اند که ایشان زیر فشار زیاد تاب نمی‌آورد. یعنی حرف حساب می‌زد، اما وقتی تحت فشار قرار می‌گرفت و اذیتش می‌کردند، حرفش را پس می‌گرفت یا شعری می‌گفت که غائله را ختم کند! تحلیل شما چیست؟

مرحوم پدر همان قدر که دوستان زیادی داشتند، دشمن هم زیاد داشتند. ایشان علاقه زیادی به خانواده داشتند. اولین تبعیدشان در کودتای سال 1320 بود که ایشان را به شمیران فرستادند. شمیران مثل حالا که نبود. خیلی از تهران دور بود. آن موقع فقط برادر بزرگم به دنیا آمده بود. بعد از آن هم دو سه بار تبعید شدند. اگر کتاب «تاریخ احزاب سیاسی ایران» را خوانده باشید، حتما متوجه شده‌اید رضاشاه بدش نمی‌آمد ملک‌الشعرای بهار با او همکاری کند.

بعد رضاخان تصمیم گرفت رئیس‌جمهور شود و قضایای مخالفت‌های آقای مدرس و اقلیت پیش آمد و ماجراهایی که می‌دانید. در تمام این دوران، ما زیر فشار شدید بودیم.

پس می‌فرمایید اشعاری که هست و با طبع و فکر بهار نمی‌خواند، ناشی از همین ایذا و اذیت‌هاست؟

این‌طور شنیده‌ام، چون خودم که هنوز به دنیا نیامده بودم. مادرم و خواهرم پروانه - که آن موقع کوچک بود و مبتلا به مالاریا شده بود- با ماشین‌های لکنته از اصفهان به تهران می‌آمدند تا دوست و آشنا را ببینند و بگویند که: این مرد بیمار است و ما هم بی‌پول هستیم! محبتی را که اصفهانی‌ها به پدرم و خانواده ما کردند و احترامی که اهالی این شهر به ما گذاشتند، هرگز کسی در خانواده بهار فراموش نکرده است و نمی‌کند. محبت و احترام آنها به ما واقعا بی‌نظیر بود. در چنین اوضاعی که خانواده ما این‌قدر زیر فشار بود، رضاشاه دوباره بهار را تبعید کرد و این‌بار به یزد فرستاد. مستخدمی به نام محمدحسن داشتیم که بعدها مشخص شد جاسوس شهربانی است و دزدی‌ها و حقه‌بازی‌های زیادی کرد...

جاسوس رضاخان بود؟

بله. در حالی که او همه زندگی‌اش را از ما داشت. در همان دوره، دکتر لقمان‌الدوله ادهم دوست صمیمی و پزشک خانوادگی ما همراه با فروغی پیش رضاشاه رفتند و گفتند: شما قرار است به‌زودی جشن هزاره فردوسی را بگیرید، مستشرقین و مهمانانی را هم از خارج دعوت کرده‌اید که به ایران بیایند. همه آنها ملک‌الشعرای بهار را می‌شناسند. وقتی بپرسند پس ملک‌الشعرای بهار کو؟ می‌خواهید بگویید شخصیتی مثل او زندانی و در تبعید است؟ رضاشاه گفت: چه کنم؟ گفتند: «خب آزادش کنید! رضاشاه هم گفت: پس باید در وصف من شعری بگوید! چهار خطابه و... حاصل آن قضیه است.

آزار و اذیت‌ها ادامه پیدا کرد؟

خانه ما بیرون دروازه دولت و اطراف خانه‌مان بیابان بود. سفارت آمریکا در فاصله زیادی از منزل ما قرار داشت. آقای مدرس به پدرم می‌گفتند: «آقاجان! دم به ساعت می‌خواهند تو را بکشند، آن وقت شما در بیابان خانه گرفته‌ای؟» پدرم می‌گفتند: چه کنم؟ خانم می‌خواستند خانه مستقل داشته باشیم. وقتی پدر و مادرم با هم ازدواج کردند، پدرم در آبسردار خانه‌ای اجاره کرده بودند. برادر بزرگم آنجا به دنیا آمد. مادر به پدر می‌گفتند: دلم می‌خواهد در خانه‌ای زندگی کنیم که مال خودمان باشد و بتوانم در آن کارهایی بکنم و مثلا در باغچه‌اش گل بکارم. پدر گفته بودند: من پول ندارم در داخل شهر خانه بخرم. بالاخره به اصرار مادرم، آن خانه را که متعلق به خانواده هدایت بود، می‌خرند. من سند آن خانه را به سازمان اسناد ملی داده‌ام. دور تا دور سند را اعضای خانواده هدایت امضا کرده بودند. پدرم آن ملک را به متری یک تومان خریدند. در باغ آنجا ساختمان کوچکی بود. مادرم شش ماه در آن باغ چادر زدند و از معمار آشنایی خواستند زود خانه را بسازد تا خانواده بتواند آنجا ساکن شود. اتاق پدر و مادر پنجره‌ای رو به خیابان داشت که بعدها به خاطر جریاناتی آن پنجره را بستند. مادرم می‌گفتند شب‌ها پاسبان‌ها می‌آمدند و به شیشه می‌زدند و می‌گفتند: امشب می‌آییم و همه‌تان را می‌کشیم!

از طریق هوش شخصی وسوابقش فهمیده بود که رضاشاه چه جور آدمی است؟

راستش را بخواهید نمی‌دانم از کجا، اما پدر شناخت خوبی از او داشتند. مادرم می‌گفتند:روزی که رضاشاه را تبعید کردند، ما تلفن داشتیم که به دیوار منزل نصب شده بود. آن روز پدر به مادر تلفن کردند و گفتند: «هیولا رفت!» مادرم گفتند: «آخیش! دیگر راحت شدیم!» این را هم بگویم، این پدرم بودند که رضاشاه را تشویق کردند مقبره فردوسی را بسازد. می‌گفتند: فردوسی شخصیت بسیار بزرگی است....

البته قضیه بیشتر به اسم فروغی تمام شد...

اشکال ندارد. فروغی هم آدم شاخصی بود. بعد از مراسم هزاره فردوسی، واقعا وضع مالی بدی داشتیم. از وزارت فرهنگ پدرم را تشویق کردند که کتب قدیمی را تصحیح وفهرست‌نویسی کندوبعدهم اینها را چاپ کنند. چاپ هم کردند، اما درآمدش کفاف خانواده شلوغ ما را نمی‌داد. کار به جایی رسید که پدر ناچار شدند در خیابان سعدی مغازه کتابفروشی بزنند! اسم کتابفروشی دانشکده بود.

واقعا ملک‌الشعرای بهار کتاب می‌فروخت؟

بله، آنجا پاتوق دوستان ایشان شد. سرپاس مختاری پیش شاه سوسه می‌آمد که: بهار دارد دو باره همه را دور خودش جمع می‌کند و ضد تو شعر می‌گوید! پدرم می‌خواستند دیوانشان را چاپ کنند. نگذاشتند و آمدند و همه را جمع کردند و بردند و ایشان را مجبور کردند کتابفروشی را ببندد! تا پنج سال بعد از فوت پدر، هنوز دیوان چاپ نشده بود.

همچنان بعد از رفتن رضاخان در معرض ایذا بودید یا بعد از شهریور سال 1320 اوضاع قدری بهتر شد؟

کمی بهتر شد.

گرایش به حمایت از کارگران و محرومان در آثار بهار هست و همین موجب شده است ایشان را متهم به چپ بودن کنند. آیا بهار چپ بود؟

نه، من چیزی ندیدم. البته برادرم مهرداد چپ بود، اما پدرم چپ نبودند. مادرم به پدرم گفته بودند: «جلوی مهرداد را نگیر، شما که می‌گویی آدم‌ها آزادند، بگذار برود و خودش امتحان کند». روزی که در دانشگاه بر ضد دکتر سیاسی شعار دادند، در شلوغی‌ها مشتی به بینی مهرداد خورد و بینی‌اش شکست! مادرم به‌خاطر مریض‌احوال بودن پدر اصلا این قضیه را به ایشان نگفتند.

به هرحال بعید به نظر می‌رسد که بهار چپ بوده باشد؟

همین‌طور است. بهار یک آدم آزادیخواه و دموکرات بود. برایش چپ و راست فرقی نمی‌کرد. انسانیت برایش مهم بود.

به خاطر پیشینه و مایه‌های مذهبی خانوادگی، بعید بود زیر بار مرام اشتراکی برود. این‌طور نیست؟

بله، اصلا این تیپی نبود. در مورد انجمن صلح هم موقعی که هرمز لنکرانی و شوهر خواهرم آمدند، من حضور داشتم و دیدم که پدر می‌گفتند من مریضم، اصلا اهل این حرف‌ها نیستم، می‌خواهم استراحت کنم و بگذارید راحت باشم! ولی آنها گفتند ما نمی‌خواهیم شما کاری کنید، فقط می‌خواهیم اسم شما روی این انجمن باشد. همان‌طور که گفتم کار مهم پدر در آن مقطع، سرودن شعر «جغد جنگ» بود. یک روز هم مردم به خانه ما آمدند و باغ پر از جمعیت شد. پدرم با این‌که واقعا توان نداشتند، ایستادند و این شعر را برای مردم خواندند.

احتمالا به این دلیل می‌گویند بهار چپ است که چون امروز جریان چپ در دنیا شکست خورده، اینها می‌خواهند یکی از شخصیت‌ها و مفاخر فرهنگی کشور را به خود منتسب و از این رهگذر کسب آبرو کنند...

از روی کدام شعر بهار چنین برداشتی دارند؟

شخصیت بهار را خیلی خوب می‌توان از شعرهایش شناخت. من در مقدمه دیوان پدر نوشته‌ام که بهار را از شعرش بشناسید. اگر شعر بهار و ریزه‌کاری‌های آن را دقیق بخوانند و واقعا بخواهند بفهمند، متوجه خواهند شد که چه شخصیتی دارد. یکی بهار را به چپ و دیگری به راست می‌چسباند. شاید به خاطر این‌که برادرم یک مقدار در این مسائل بود...

محمدرضا کائینی

جام‌جم

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها