در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
زمین و زمان درهم پیچید وقتی زمین لرزید و بم و مناطق اطرافش را تکان داد، 12 ثانیه و با شدت 6/6 ریشتر؛ وقتی هنوز شیرینی شب یلدا از خاطر مردمان خطه کویر بیرون نرفته بود؛ زمین لرزید وقتی بسیاری از جمعیت 90 هزار نفری بم، دوباره پس از نماز صبحگاهی سر بر بالین گذاشته بودند تا لذت استراحت و خواب شیرین صبح جمعه و روز تعطیل را از دست ندهند؛ عقربههای ساعت اما به 5و26دقیقه بامداد که رسید، زمین به غرش درآمد؛ به غرش و لرزش؛ تکان خورد و خورد؛ آنقدر که بزرگترین سازه گلی جهان؛ ارگ 2500 ساله بم، به کلی فرو ریخت، خانههای خشت و گلی مردم که جای خود داشت؛ بیش از 70 درصدشان به کلی ویران و آوار شده روی سر ساکنان در خواب خفتهاش. دهها هزار نفر زیر آوار ماندند؛ آمار رسمی آن سال؛ سال خونین 82، خبر از فوت یکسوم جمعیت 90 هزارنفری بم و مجروح شدن همین تعداد و بیخانمان شدن بیش از صد هزار نفر میداد؛ گرچه این آمار روزهای نخست زلزله بود و کمی بعدتر آمار بسیار بیشتری از کشتهها و مجروحان روی خروجی رسانهها قرار گرفت.
حکایت؛ حکایت فوت یا جراحت یکیدو نفر از اعضای یک خانواده نبود؛ سقف خانهها که یکی یکی به زیر میآمد، کل خانواده را زیر خود مدفون میکرد؛ خانههایی که آوار شدند و تا همین امروز دیگر نه صدای هیچ آدمی و نه بوی هیچ آدمیزادی از آنها شنیده و استشمام نشد. در بسیاری موارد هم نه کل خانواده که کل جمعیت یک فامیل برای همیشه در همان بامداد پنجمین روز از دی 82 خاطره شدند و راهی آسمان؛ گاهی حتی بدون هیچ نامی و یادی و سنگ قبری که زمانی و مجالی هم برای دفن این جمعیت نبود...
گذشتهای زیر آوار مانده
خانواده و فامیل بزرگ شهرام نظری، یکی از همین گروههای فامیلی بود که از جمعیت 60 -50 نفره آنها فقط شهرام و همسرش عمرشان به دنیا بود.
شهرام، زمان زلزله 20 ساله بود و چهار سال از ازدواجش میگذشت و تنها کمتر از یکسال بود که امیرعلی کوچک با ورودش به دنیا، به زندگی و خانه کوچکشان شور و صفایی بخشیده بود. شهرام از همان کلاس پنجم ابتدایی که مدرسه را رها کرد در کنار پدر و سایر برادرانش در رستوران گلگندم بم مشغول به کار شد. سال 82 یعنی همان زمان که زمین خیال غرش و لرزش داشت، او سرباز شش ماهه بود و از محل خدمتش در کرمانشاه چند روزی مرخصی آمده بود؛ چند روز پیش از زلزله: «شب جمعه پسرم را که هنوز یکسالش نشده بود، در آغوش گرفتم و خوابیدم و...» شهرام اینها را ایام اربعین امسال برایم تعریف کرد؛ دوشنبه شب؛ درست شب قبل از اربعین، پای عمودِ 1169وقتی که در پیاده روی مسیر نجف تا کربلا، چشمم به او افتاد که روی فرغونی، پرچم ایران به دست، دَمَر افتاده بود و رهگذران را تماشا میکرد؛ فرغونی که خودش ساخته و وسیله ایاب و ذهابش بود و میتوانست تمام جثه کوچکش را که نیم متر هم نمیشد در آنجا دهد. در حال و هوای خودش بود و در آن هوای سرد و در حالی که پتویی تا روی کمرش بالا امده بود، با زائران رهگذر، زمزمهها، نوحهها و نواهای عاشورایی شان که از هر سو به گوش میرسید و سکوت شب بیابان را شکسته بود، صفا میکرد. نتوانستم از کنارش بیتوجه عبور کنم، پاهایم سست شد و از مسیر پیادهروی کندم و جلویش ایستادم. پس از حال و احوالی کوتاه، روی چهارپایهای که یکی از دوستان عراقیاش برایم آورد، نشستم. حتما حرفهای زیادی برای گفتن داشت: «علاوه بر پدر و مادرم که در قید حیات بودند، هفت برادر و چهار خواهر داشتم و کلی خواهرزاده و برادرزاده و زندگی ساده و باصفا و بیدغدغهای در شهر بم داشتیم. زندگی و امور همهمان از راه کار و آشپزی در رستوران و نان حلال میگذشت تا سپیده دم 5 دی ماه...»
شهرام از روز زلزله چیزی به یاد ندارد؛ تنها چیزی که از آن سال به یاد دارد مربوط به سه ماه بعد از حادثه است. وقتی در بیمارستان از کما خارج میشود و همسرش بهرغم سفارش دکتر بیمارستان، خبر زیرآوار ماندن و فوت پدر و مادر و تمام خواهران و برادران و خواهرزادهها و برادرزادهها و پسر و دخترعموها و پسرو دخترخالهها و ... را به او میدهد؛ جمعیتی حدود 60 نفر...
شهرام پیش از آنکه قصه زندگیاش را مفصل برایم تعریف کند، پرسید میدانی امام علی چرا درددلهایش را به چاه میگفت و ادامه داد تا یکسال هم زمانداری به این سوال پاسخ بدهی. آن موقع دلیل پرسش عجیبش را نفهمیدم اما حالا خوب میفهمم که تنهایی و بیکسی و درد و رنجی که امانش را بریده بود، او را به امام علی نزدیک کرده؛ حتما او هم بارها سرش را در چاهی فروبرده یا در خلوت، فریادی از سردرد کشیده...
حالا یعنی زمانی که من روبهرویش نشسته بودم اما آرام بود؛ عشق امام حسین و نزدیکی به اهل بیت آرامش کرده بود، میگفت دیگر از دنیا چیزی نمیخواهد و تنها خواستهاش از امام حسین هم شادی و سلامت زائران و مردم ایران است. امسال دومین سالی بود که با همان ویلچر دستسازش راهی پیادهروی اربعین شد، با همان بدن بیحس و پاهای نداشتهاش....
شهرام پس از زلزله بم دیگر تاب ماندن در این شهر را ندارد، پس آن شهر را ترک میکند و راهی تهران میشود.
قطع هر دو پا
وی چند ماهی در آسایشگاه کهریزک تهران مقیم میشود و بعد هم چند ماهی به مشهد سفر میکند و در آسایشگاه معلولان آنجا میماند و درنهایت به سفارش دوستی که میگوید در تبریز دکتری هست که میتواند پاهایت را قطع کند، به آذربایجان و شهر سراب میرود.
هنر میآموزد و آموزش میدهد
شهرام در تمام سالهای گذشته در آسایشگاه معلولان سراب میماند و همانجا هنرهایی مثل طراحی، سیاهقلم، بافت تابلوفرش و منبتکاری یاد میگیرد و به معلولان آموزش میدهد: «تابلوفرشهای بسیار نفیسی میبافم و آنها را به مسؤولان آسایشگاهها میدهم تا بفروشند و پولش را برای معلولان هزینه کنند و خودم هم از این طریق رایگان در آسایشگاهها اقامت میکنم.»
وقتی که شهرام را کنار عمود 1169 دیدم، گفت که از آسایشگاه معلولان خرمشهر درخواستی به او رسیده تا به آسایشگاه آنجا برود و همانجا هم زندگی کند و هم به معلولان آموزش بدهد، اما یکی دو روز پیش که پس از چند ماه دوباره با وی تماس گرفتم، گفت هیچگاه نتوانسته به آن آسایشگاه برود و از همان زمان مثل تمام 15 سال گذشته آواره شهرهای مختلف کشور شده؛ آواره کرمانشاه، سنندج، لرستان، شیراز و... او حالا در نداری و فقر کامل آواره شیراز است، اما خدا میداند فردا کجا باشد و در چه شرایطی....
زمینلرزهای که هنوز آثارش بر جاست
در زلزله 6/6 ریشتری بم که در پنجمین روز زمستان 82 بهوقوع پیوست بیش از 30هزار کشته و 30 هزار زخمی بر جای ماند و بیش از 100هزار نفر از جمعیت این شهر آواره و بیسرپناه شدند. این آمار روزهای نخستین بود و بعدها اعلام شد که تعداد فوتیهای آن حادثه بیش از 50 هزار نفر بودهاند.
فاطمه مرادزاده
ایران
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
رییس مرکز جوانی جمعیت وزارت بهداشت در گفتگو با جام جم آنلاین:
گفتوگوی «جامجم» با سیده عذرا موسوی، نویسنده کتاب «فصل توتهای سفید»
یک نماینده مجلس:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»: