روایت‌های یک مادر کتاب‌باز

اگه یه روز پولدار بشم ...

عجیب است که در آن لحظات توانستم به چیز دیگری هم فکر کنم. پسرک دیر کرده بود و دیرکردنش از حد معمول بازیگوشی سر راه بازگشت از مدرسه هم گذشته بود. صبحی دم رفتن، چند بار تاکید کرده بودم که «دیر نکنی‌ها! به‌محض این‌که برسی باید بریم دانشگاه من. امروز روز دفاعیه‌مه.»
کد خبر: ۱۱۷۹۳۶۴

با این همه تاکید قاعدتا دیرکردنش عادی نبود. ناظم مدرسه هم تلفنی پاسخ داد که پسرک سر موقع از مدرسه زدهاست بیرون.

فکرم از جلوی در مدرسه راه میکشید و تمام احتمالات بد و ترسناک و دیوانهکننده را قدمبهقدم مجسم میکرد و میآمد تا برسد جلوی درِ خانه؛ از پیچِ خلوت کوچه بعد از مدرسه گرفته تا چهارراه شلوغ میانِ راه تا ساختمان نیمهساز سر کوچه خودمان و ... همه را توی فکرم دور میزدم که ببینم پسرک آنجاها گرفتار نشده؟ کسی خفتش نکرده؟

با این حال، وسط آن همه ترس حواسم از جلسه دفاع و پیامکهای استاد و احتمال از دسترفتن حاصل زحماتم هم پرت نمیشد.

بالاخره گذاشتم عقلِ کمترترسخورده همسرم پیشنهاد بدهد که من خودم را برسانم دانشگاه و او بماند تا محله را بگردد و پسرک را پیدا کند و ...

به حال گریه از شدت نگرانی و ترس، پذیرفتم که این راه بدی نیست.

رسیدم دانشگاه و خودم را رساندم به سالن دفاعیه و شروع کردم به آمادهکردن مقدمات نمایش پاورپوینت و... که ناگهان ذهنم جرقه زد: «نکنه رفته کتابخونه؟!»

سریع شماره همسر را گرفتم تا بگویم برود کتابخانه مسجد سر کوچه که بهمحض وصلشدن تماس، همسر گفت: «رفته بود کتابخونه مسجد. شازده یادش رفته بود که امروز قراره زود بیاد!»

از قرار معلوم هر دو همزمان یادِ اشتهای سیریناپذیر پسرک به کتاب افتاده بودیم.

وقتی رسیدند، وسط دفاع بودم. در حال حرفزدن نگاهش کردم و دیدم چشمهای پسرک حسابی پف کرده است....

وقتی استادها گفتند که برای شور و مشورت پیرامون نمره من، ما از سالن بیرون برویم، دست پسرک را گرفتم و توی راهرو روی نیمکتی نشستیم.

دوباره بغضش ترکید: «ببخشین مامان. بابا گفت چقدر تو ناراحت و نگرانم شدی. وقتی توی کتابخونهام، اصلا یادم میره ساعت چنده.»

«آخه مامان جون! من که میدونم تو چشمت به کتابخونه میفته، کلا میری تو یه دنیای دیگه. خودتم میدونی. اصلا امروز نباید میرفتی. واسه چی رفتی آخه؟!»

«راستشو بگم؟!»

«حتما!»

«دیشب آخرین جلد کتاب «مدرسه پرماجرا» رو خوندم. رفتم کتابخونه ببینم دیگه هیچ داستانی ازش ندارن؟»

«یعنی نمیشد صبر کنی تا فردا مثلا؟»

«دیشب که آخرین کتابش رو هم خوندم، خیلی دلم گرفت. انگار یه عده دوست و رفیق داشته باشی که یهو باهات خداحافظی کنن و دیگه قرار نباشه ببینیشون....دلم برای اون مدرسه و آدماش تنگ شد خیلی.»

میفهمیدم چه میگوید. پسرک دهسالهام غرقشدن در دریای مواج کتاب را بلد شده بود. تندادن به دنیای کلمات و دلدادن به فرزندانِ زاده از قلم نویسنده را تجربه کرده بود. دلباختن به روحِ بردمیده بر خلقتِ لغات را حس کرده بود. نیازِ برآمده از این حس را میفهمیدم که باعث شده بود دنیای واقعی بیرون را که در آن مادر و پدرش با نگرانی چشم به راهش دوخته و برایش برنامهها چیده بودند، فراموش کند و سِحرِ روایت، هدایتش کند به باغ جادویی کتابها.

آهی کشید و ادامه داد: «مامان میدونی من اگه یه روز پولدار بشم، چیکار میکنم؟ خیلی بهش فکر کردم. یه نویسنده خوب استخدام میکنم که برام تا آخر عمرم ادامه کتابهایی رو که دوست دارم، بنویسه. از ای.جی و برندا و هریپاتر و رون ویزلی و چارلی و مجید و بچههای تیم فوتبال جوادیه همیشه برام داستان بنویسه. اینجوری انگار دوستام همیشه پیشم هستن. تنهام نمیذارن.»

سمیهسادات حسینی

نویسنده

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها