روایتی از مواجهه با بچه‌های کتاب‌دوست

قصه‌رسان بودن هم عالمی دارد!

در مهمانی‌های شلوغ و پر جمعیت، هر کس رسالتی دارد. مثلا یک نفر مسؤول سفره انداختن است، یک نفر مسؤول سفره جمع کردن، یک نفر وظیفه سرو چای و میوه و شیرینی را به عهده می‌گیرد و یک نفر هم همیشه حواسش هست چیزی کم و کسر نباشد.
کد خبر: ۱۱۷۸۱۲۹

من هم با وجود قابلیتهای بسیاری که دارم همیشه وظیفه سرگرم کردن بچههای کوچک را به عهده میگیرم. فرقی نمیکند بچههای مهمان چند سالشان باشد و چند نفر باشند، بالاخره مسؤولیت سرگرم کردن این بمبهای انرژی با من است. در این نوشته قرار است شما را با فوت و فنها و بالا و پایینهای رسالت عجیب و غریبم آشنا کنم.

از نظر من بچهها به دو گروه تقسیم میشوند: بچههای کتابدوست و بچههای «کتابندوست».

بچههای «کتابندوست» اصولا نسبت به هر جمله و کلمهای که به قصه، داستان و کتاب مربوط باشد واکنش سریع نشان میدهند. اذعان میکنند که حوصلهشان سر رفته و دلشان میخواهد با تمام وجود بدوند، جیغ بزنند و در یک کلام مهمانی را به آتش بکشند. در آخر هم از آدم میپرسند: «موبایل نداری باهاش بازی کنیم؟»

علاج این گروه از کودکان بازیهای تخیلی است. در این مواقع باید به آنها القا کنید که در کوهستانهای صعبالعبور گیر کردهاند و باید دنبال گوزنهای قطبی بگردند تا راه نجات را پیدا کنند. چهارتا صندلی برایشان بگذارید و طوری جو را هیجانی کنید که تا چند ساعت از لابهلای پایههای صندلی دنبال گوزن بگردند و زیر برف و بوران تلفات انسانی بدهند. آخر مهمانی هم در نقش بالگرد وارد بازی شوید و همهشان را نجات دهید.

اما بچههای کتابدوست خودشان گروه بزرگی هستند که به دو گروه کوچکتر تقسیم میشوند. گروه «خاله برامون قصه بگو» و گروه «خاله برامون کتاب بخون». سر و کله زدن با گروه اول به مراتب راحتتر است. این اطفال تقریبا زیر پنج سال دارند و به شنیدن داستانهای تکراری یا حتی من درآوردی هم قانع میشوند. کافی است برایشان درباره لوبیاهای قرمه سبزی ناهار مهمانی یک داستان خیالی تعریف کنید. آن وقت میبینید چطور با دهان باز به شما خیره میشوند و در پایان داستان از شما میخواهند قصه لپه کوچولوهای قیمه را هم تعریف کنید. گروه دوم، سختگیرترند. اینها اطفال بالای پنج سال هنوز بیسواد محسوب میشوند که البته حساب و کتاب سرشان میشود. کتاب قصه را میگیرند جلوی صورتت و میگویند از اول تا آخر بخوان. کافی است یک واو جا بیندازی و برای همیشه خودت را بدبخت کنی. مثل عقاب فرود میآیند و تذکر میدهند که «دفعه قبلی که خوندی طولانیتر بود!»

بعد آدم خودش را لعنت میکند که چرا دفعه قبلی داستان را کشدارتر خوانده و الان برای خودش مصیبت عظیم خریده است. این گروه هرچند وقت یکبار درباره آرزوی باسواد شدن و رفتن به مدرسه با شما حرف میزنند. حتی گاهی اوقات تهدید میکنند اگر کتاب را کامل نخوانید، مچتان را میگیرند؛ چون والدین نگونبختشان آنقدر کتاب را برایشان خواندهاند که این کودکان خط به خطش را حفظ شدهاند.

بعضی از افراد گروه «خاله برامون کتاب بخون»، با وجود وقوف بر واقعیتها، توقعات عجیب و غریب از شما دارند. مثلا سه تا کتاب داستان با محوریت تنها دستشویی رفتن و تنها مسواک زدن جلوی شما میگذارند، اما توقع دارند یک داستان «گیش گیش بنگ بنگ»ی برایشان بخوانید. آنجاست که باید تخیلتان را به کار بیندازید و چیزی در باب «وقتی تنهایی میری دستشویی به جنگ جوجوهای داخل شکمت میری»، از خودت دربیاوری و خدا خدا کنی مورد پسندشان واقع بشود.

خلاصه، شما چند تا قصه تعریف میکنید یا چند تا کتاب داستان مختلف برای بچههای کتابدوست میخوانید و کمکم احساس میکنید دلتان میخواهد مثل دیگران چای با شیرینی تَر بخورید و کمی با بزرگترها معاشرت کنید. به بچهها میگویید: تا شما کمی بازی کنید، من برمیگردم.

بچهها میپرسند: خاله کجا میری؟

و شما از روی اجبار میگویید: دستشویی!

هنوز اولین گاز از شیرینی تر را فرو نبردهاید که ارتش کودکانِ منتظر جلوی اتاق پذیرایی صف میکشند و با سوالاتی مثل: «خاله مگه قرار نبود بری دستشویی؟»، «خاله دروغ گفتی؟»
«خاله نمیای کتاب بخونیم؟» و...، آبرو برای شما باقی نمیگذارند.

بعضی از بچهها هم از این رهگذر تلاش میکنند به باقی اهدافشان برسند و با گفتن این جور جملات تخیلی رسما باعث سبز شدن شاخ بالای سر شما میشوند: «خاله مگه قرار نبود بریم ترقه بازی!» یا «خاله بیا اون داستان دراکولایی رو برامون تعریف کن» یا «خاله بریم کتک بازی.» اینجاست که چای و شیرینی در گلویتان میپرد و جلوی چشمان نگران والدین بچهها با آخرین سرعت به درون اتاق منحوس بازی و قصه کوچ میکنید و به ادامه رسالتتان میپردازید.

مهمانی تمام میشود و جوجه گودزیلاها خواب و خسته در بغل والدینشان مهمانی را ترک میکنند.

خستهاید اما لبخند شیرینی روی لبهایتان نقش بسته است. از بس حرف زدهاید و قصه تعریف کردهاید صدایتان گرفته اما ته قلبتان شاد و آرام است. به خودتان میگویید در این روزهای بیحوصلگی، در این عصر دیجیتالی، برای چند ساعت هم که شده بچهها را مسافر دنیای جادویی کتاب و قصه کردید. سرشان را داخل موبایل و تبلت فرو نکردند. کارتونهای بیمحتوای تکراری را برای چندمین بار تماشا نکردند. بازی کردند، قصه شنیدند، کتاب دستتان دادند و مچتان را گرفتند. احساس میکنید رسالتتان را درست انجام دادهاید. مثل یک پستچی با صبر و حوصله، قصهها را به گوش صاحبان کوچولویشان رساندهاید.

کش و قوسی به دستهایتان میدهید و به خودتان میگویید: قصهرسان بودن هم عالمی دارد!

نیلوفر حسنزاده

داستان‌نویس

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها