یک گزارش تکان دهنده از رفتار برخی «چهره‌ها» با آرزوهای کودکان سرطانی

سلبریتی بدون گریم

بچه‌ها دلشان کوچک است، مثل دل گنجشک می‌ماند، یک تلنگر که بخورد می‌شکند، یک اخم برایشان کافی است که به هم بریزند،‌ زود باورند خب، بچه‌ها برای خودشان رویا می‌سازند، توی رویاهایشان می‌شوند آدمی مهم، می‌شوند قهرمان،‌ جاویدان، ضدمرگ. بچه‌ها اسیر مفاهیم نیستند،‌ اسیر اسم و رسم هم نمی‌شوند، چه می‌دانند سلبریتی چیست و چه می‌کند، چه می‌دانند آدم مشهوری که تلویزیون قابش می‌گیرد و سینما پوسترش را می‌کند توی بوق و کرنا چه جور آدمی است. بچه‌ها توی نقش‌ها فرو می‌روند و از یک نقش که خوششان بیاید محو بازیگرش می‌شوند. جادوی مستطیل سبز هم دل خیلی از بچه‌ها را برده است، چه فرق می‌کند بچه‌ها طرفدار چه رنگی‌اند، خودشان می‌دانند که توی یک زمین بزرگ از بین کلی آدم که دنبال یک توپ می‌دوند چرا عاشق یک نفر می‌شوند؛ و چه رویاها که با این یک نفر نمی‌سازند. چه فرق می‌کند بچه‌ها سالم و قبراق باشند یا بیمار و نزار، مگر فرقی هم دارد که تا ته پیری شان کلی راه مانده باشد یا این که همین امروز و فردا برسند به ته پیمانه عمر. بچه‌ها دلشان کوچک است، مرگ برایشان زود است، اصلا موقعش نیست که سر از گورستان و قبری تنگ دربیاورند، آن هم با دلی پر از آرزو، آرزویی نه حتما بزرگ که کوچک به اندازه دیدن یک آدم، عکس انداختن با کسی یا نفس به نفس شدن با کسی دیگر.
کد خبر: ۱۱۷۷۴۲۳

آرزو اما به دل بعضی از بچهها مانده است. بچههای مبتلا به سرطانهای حادِ رنگ به رنگ با این که اصلا وقت ندارند ولی دنبال آرزوهایشان میدوند با همان پایههای سرم که مثل سایه تعقیبشان میکند، با همان آنژیوکتهای دردناک توی دستشان و با همان سروصورتهای بی موی یک شکل، تازه اگر بدوند و برسند. آنهایی که دویدند و نرسیدند و آنهایی که هنوز میدوند به امید رسیدن، سوژه گزارش این بار مایند، کسانی که تحقق آرزوهایشان بند بوده وهست به کمی مهربانی آدمهای مشهور و کمی وقت گذاشتنشان.

خرچنگ امان نداد

پوریا 9 سالش بود، توی رویاهایش بافته بود که یک روزهم که شده بشود وزیربهداشت، الکی، فیلمی، بچه بود دیگر. پوریا وقت نداشت، سرطان ریشه دوانده بود توی جانش، خاله آرزوها که میدانست حال پوریا چه قدر بد است افتاد دنبال آرزویش، کلی نامه نوشت، پارافها را از وزارتخانه گرفت، وصل شد به مستندساز وزیربهداشت، هی صبر کرد و صبر که وقتی در تقویم روزانه وزیرخالی شود که نشد تا حمله داعشیها به مجلس.

خرداد 96 بود که تماسها با خاله قطع شد و دیگر خبری از وزارت بهداشت نرسید. خاله مانده بود دودل که پوریا را چه کند، که آرزویش را چه کند، که حال بدش را چه کند. عاقبت همه چیز را به پوریا گفت، بچه درد داشت، سرطان طغیان کرده بود، پوریا میان آن همه درد گفت «وزارتشان باشد برای خودشان» ولی درعوض سفر مکه خواست یا کربلا، اگر نشد مشهد.

خاله آرزوها افتاد دنبال کارش، از وزارت خارجه کمک خواست که سفر را هرچه سریعتر هماهنگ کنند ولی خانمی از پشت تلفن لبخندی زد که نامه بنویسید و زیاد عجله نکنید. خاله شستش خبردار شد که سفر شدنی نیست، پس دنبال سفر کربلا را گرفت، به پوریا که خبر داد پسرک خوشحال شد، باورش شد این سفر، ولی پوریا وقت نداشت، حالش اصلا خوب نبود، مادرش که گذرنامهها را رساند به خاله، پوریا چند ساعت بعد مرد، پوریای 9 ساله به آرزویش نرسید. از اینجای قصه امیرحسین را میدانیم که خرچنگ با همه توان داشت کارخودش را میکرد، دهان امیرحسین پر شده بود از تاول، بچه نمیتوانست حرف بزند، درد داشت، خیلی، اما با اشاره به خاله گفت که دوست دارد با خواننده جوانی که مدتی است معروف شده و اینجا و آنجا کنسرت میدهد حرف بزند. خاله دست به کار شد، مدیربرنامههای خواننده را پیدا کرد و جریان پسرک را گفت. مرد بی تفاوت اما گفت فلانی وقت این جورکارها را ندارد. «این جورکارها» مثل پتک خورد توی سر خاله، دنیا چرخید دور سرش که حرف زدن، فقط حرف زدن از پشت تلفن آرزوی امیرحسین است. خاله گفت عمر پسر کفاف نداد که حتی به او بگوید مدیر برنامههای آن خواننده چه گفت.

داستان رضا از چهارسالگیاش شروع شد که سرطان افتاد به جانش. تا 14 سالگی که نگذاشته بودند اسم سرطان را بشنود فکر میکرد شیطنتهای یک ویروس سمج است که حالش را بد میکند و سرش را کچل. تا 14سالگی رضا غم نان نداشت اما وقتی پدرش از غصه بیکاری سکته کرد و مرد، تازه فهمید خرج و برج سرطان بوده که پدرش را کشته. همین شد که رضا روحیهاش را باخت، سرطان هم عرصه را خالی دید و تاخت. خاله آرزوها که با رضا آشنا شد او مغلوب سرطان بود ولی خاله کشف کرد که ته این همه ناامیدی یک آرزو دست و پا میزند. رضا آرزو داشت با یکی از سوپراستارهای سینما حتی اگر شده برای مدتی کوتاه بازی کند؛ نوجوان بود دیگر. خاله بازهم دست به کار شد، پی مدیربرنامههای سوپراستار را گرفت و ماجرای رضا را شرح داد. مدیر اما خاله را غافلگیرکرد، او گفت اگر30 میلیون تومان بدهند آرزوی رضا حل است. دنیا دوباره چرخید دور سر خاله، این حرف، رندی میخواست ولی زده شد. رضا اما در نهایت فوت کرد، موقع مرگ شده بود جوانی 18 ساله با یک آرزو گوشه قلبش. هدی روحش شاد، 17 ساله بود که از این دنیا رفت، سرطانش بدجور میتاخت. مدتی بود مدرسه نمیرفت چون استرس و آلودگی برایش سم بود. هدی رشته گرافیک میخواند، عاشق رشتهاش بود، توی رویاهایش میدید که گرافیست شده آن هم ازنوع معروفش.

هدی دوست داشت یک بارهم که شده گرافیستهای حرفهای را از نزدیک ببیند، آنها باید میآمدند بیمارستان. خاله که فهمید با جامعه هنری استان حرف زد، اول کار همه چیز خوب بود، همه رویشان خوش بود، گفتند که میآیند دیدن هدی، اما زمان که گذشت همه سرد شدند و دیگر خبری از گرافیستها نشد تا آن روز که مادر هدی با دستهای لرزان شماره خاله را گرفت و خبر داد که دخترش رفته به کما. سرطان به کما که میرسد معمولا ته خط است، برای هدی همین شد. خاله میگوید 3 بعدازظهر آن روز که هدی فوت کرد مادرش فقط ضجه میزد که ایوای دخترم به آرزویش نرسید.

هنوز فرصت هست

دیروز هدی رشیدی که خاله آرزوهای بچههای مبتلا به سرطان است با تاثر گفت که رامین دهساله فوت کرد. شوکه شدیم از این همه سبقت مرگ به زندگی. دوهفته پیش بود که میدانستیم پسرک زنده است و آرزو دارد توی مستطیل سبز، کنار قرمز پوشهای پایتخت بازی کند. آرزوی رامین اما با خودش مرد، به همین سادگی. خاله اما میخواهد بقیه بچههایی که با سرطان میجنگند آرزو به دل نروند، برای همین هرچه دارد وسط گذاشته و از هرکسی که توانی دارد استمداد میخواهد به خاطربچهها. او به فکرمحمدمهدی شش ساله است که حسرت یک سلفی انداختن دارد با یکی از بازیکنهای تیم استقلال، آرزویی که هنوز راه به جایی نبرده و هدی نگران است.

فرخنده آنوقتها که مو داشت همیشه پسرانه کوتاهش میکرد حالا اما که موهای سرش ریخته. یک روز نشسته بود روی یکی از صندلیهای بیمارستان، همان روز خاله هم آنجا بود. خاله گفت که کارش پیگیری آرزوهای بچههایی مثل اوست و فرخنده هیجانزده و با شوق گفت که آرزویش، تنها آرزویش این است که توی زمین فوتبال با آبیپوشهای پایتخت عکس یادگاری بگیرد. ازآن روز حالا یک سال گذشته و هیچ خبری نشده با این که هرچه آشنا بوده برای فرخنده دست به کار شدهاند. کسی چه میداند دخترک چه قدر وقت دارد، خیلی از بچههای مبتلا به سرطان وضعشان همین است. هدی میگوید میبینی حال بچهها خوب است اما یکهو حمله شروع میشود و بچهها میروند در کما.

رضا با این که فقط 9 سال دارد اما سرطان تا به حال سه بار در بدنش عود کرده و این بارِ آخری آن قدر پرقدرت برگشته که پزشکان گفتهاند فقط پیوند مغز استخوان. پسر خوش سر و زبانی است، سیر نمیشوی از هم صحبتی با او.خاله میگوید هرجا که قرار است خواستههای بچههایی مثل او پیگیری شود از رضا کمک میگیرند از بس بزرگتر از سنش حرف میزند. رضا با این حال هنوز توی تحقق تکآرزوی خودش مانده، آرزوی او همصحبتی با بازیگر مشهوری است که در یکی از سریالها نقش روح را بازی میکرد. بهمن پارسال بود که بعد از یک عالم پیگیری، مدیربرنامههایش گفت «چشم»، گفت چشم و البته کاری نکرد. رضا زیاد وقت ندارد، کسی چه میداند این پسر بانمک بعد پیوند چه میشود.

اما خدا را شکر که هنوز این بچهها زندهاند، خدا را شکر که هنوز از دلشان آرزو میجوشد، چه خوب که اینها هنوز زنده اند به امید. ولی سرطان شوخی ندارد، فرمان دست اوست که کی کسی را ببرد، سلبریتیها و سوپراستارها و ورزشکارانی که بچههایی مثل بچههای این گزارش به دیدنشان دل بستهاند. برای همین بد است اگر بیاعتنا باشند. سلبریتی بودن مسؤولیت اجتماعی میآورد، این طور نیست که مردم فقط تصویر و فیلمهای خوش آب و رنگ اینها را ببینند و از ثروتشان بشنوند، وقتی مشهور شدی وظیفه پیدا میکنی، حتی اگر گرفتارترین آدم کشورت هم شده باشی باید برای این مردم وقت بگذاری، مخصوصا برای این بچههای مریض با آن پایههای سرم که مثل سایه تعقیبشان میکند، با آن آنژیوکتهای دردناک توی دستشان و با آن سرو صورتهای بی موی یک شکل. بچههای مبتلا به سرطان شکنندهتر از آنند که ماندن پشت سد سنگ اندازیهای مدیر برنامهها و چهرهها و کاغذبازیهای اداری را تاب بیاورند.

نامه مسلم به امام رضا (ع)

آورده صبا از گذرت عطر خدا را / صبح است و دلم لک زده ایوان طلا را

آقا امام رضا منم مسلم پسر 18 ساله که از بچگی دوست داشتم بیام زیارتت، آرزوم بود. آقا ولی متاسفانه بیمار شدم و مشکلات زیادی برام پیش اومد که بیشترینش مالیه. خیلی تلاش کردم بیام به دیدنت، به هر موسسهای که میرفتم میگفتند خیر نداریم، بودجه نیست. آقا امام رضا از تو میخوام کمکم کنی که بیام دستمو به ضریحت بگیرم و ازت شفا بخوام.

مریم خباز

جامعه

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها