اواخر دهه‌70 بود. مدتی می‌شد که معاونت پارلمانی یک نهاد بزرگ را به عهده داشت. درست همون موقع که گزارش‌های اجتماعی من هم تو مطبوعات گل کرده بود. ازم خواست حین یکی از گزارش‌ها همراهیم کنه. گفتم: «اذیت می‌شید.»
کد خبر: ۱۱۵۸۱۱۹

گفت: «نه.»

اومد. رفتیم پارک ملت. میگفت: «این چرا دامنش اینجوریه؟ اون چرا لباسش اونجوریه؟ این چه مدل موئیه؟ اینا چرا این شکلی شدند...؟»

گفتم: «حاجی! بعد از جنگ، ایران نبودید؟!»

با تأسف گفت: «صبحها با راننده عازم مجلسم، شیشه دودی رو میدم بالا و قرآن میخونم. عصرها در همون حالت، نهجالبلاغه. ماها نمیبینیم تو جامعه چی میگذره!»

بعد از اون با چند نهاد بزرگ دیگه ستادی زدند برای رسیدگی به چنین مواردی که به مطبوعات کشیده میشه! تا چند سال اخبار ستادشون رو داشتم. ولی بعدها...

محافظینش میگفتند: «هر وقت نشریه در میاد، حاج آقا میگه: صفحه من رو بیارید. ما هم از کل نشریهتون صفحهی ۱۰ رو میبُریم و براشون میبَریم تا مطالب تو رو ویژه بخونند.»

حاج آقا رئیس یکی از قوای نظام بود. یه بار که در اثنای گزارشم، مجبور شده بودم از یه فروشنده مشروبات الکلی، وُدکای سیاه بخرم، قوطی رو دادم به محافظهاش گفتم به صفحه ۱۰ پیوست کنند! داده بودند بهش. ا... وکیلی رسید‌‌گی میکرد. تا ماهها پس از اون وُدکا، چهار راه استانبول قُرُق بود. عرقخورا و مشروببازای تهران خورده بودند به تاق.

این بود تا از رفتار یکی از نهادها با جانبازهای جنگ، گزارشی نوشتم. پیش از چاپ، خبرش رسید به مشاور حاج آقا. زنگ زدند و دستنوشته من رو گرفتند تا ایشون در حین دیدار با حضرت «آقا» موضوع رو خصوصی براشون طرح کنه. «آقا» خیلی متأسف شده و دستور پیگیری داده بودند. حاج آقا هم گفته بود به فلانی بگید نیاز نیست مطلب رو تو نشریهشون بزنند. «آقا» دستور داد و ما هم رسیدگی میکنیم. گفتم: «آقا گفت مطلب رو نزنیم یا حاج آقا؟!»

گفتند: «حاج آقا.»

گفتم: «به حاج آقا سلام برسونید بگید شما کار خودتون رو بکنید، ما خبرنگارها هم کار خودمون رو میکنیم.»

بعد از اون دیگه رابطهمون مثل سابق نشد...

فکر نمیکردم بتونم وارد امارت اسلامی افغانستان بشم و حالا که وارد شده بودم بعید میدونستم زنده خارج بشم. یکی دومورد هم به چنگ یگان امر به معروف طالبان افتادم. به دوربین عکاسیم گیر دادند. ولی رفیق همراهمون تونست موضوع رو ماست مالی کنه و نجاتم بده. موضوع فقر و فلاکت در سیستان و خشکی هامون و هیرمند بود. اواخر تابستون ۸۰ و اوج قدرت طالبان. مدتی تو زاهدان و زابل مونده بودم ولی ریشه اونور مرز بود. استان نیمروز و هلمند افغانستان که آب هیرمند و سد امانا... خان رو میبردند لابراتوارهای بزرگ هروئینسازی. مدیریت نشریه تا زابل رفتنم رو قبول داشت. از اونجا به بعدش رو نه. الباقی ایده و همت و کلهشقی خودم بود.

بهراحتی آب خوردن از مرز رد شده بودم. با قاچاقچیهای کالا. رفتن به لشکرگاه و قندهار به خاطر مشکلات پیش اومده منتفی شد. پس از مدتی از شهر زرنج برگشتم سمت مرز و از اون گذشتم. به راحتی همون آب خوردن. با قاچاقچیهای تریاک! گزارشم رو بدون سانسور نوشتم و در انتها اضافه کردم: «میدانم ورود و خروج من بدون روادید جمهوری اسلامی جرم محسوب شده و حداقل شش ماه حبس دارد، ولی پیش از آن تک تک مسئولان اجرایی و قضایی نظام هم باید به جرمهای خود در قبال بیهمتی در جلوگیری از فقر، خشکسالی، خروج قاچاق کالاهای اساسی از مرز و ورود بدون مانع موادمخدر اعتراف کرده و خود را به قانون بسپارند و...» چند روز بعد با انهدام برجهای دو قلوی مَنهَتن، جنگ در گرفت. بساط طالبان جمع شد و منطقه در هم پیچید. اینور هم نه کسی به کوتاهی خودش در قبال سیستان اقرار کرد و نه من به شیش ماه زندان محکوم شدم!

سهیل کریمی

روزنامهنگار و مستندساز

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها