روایتی کوتـاه از سکوت، تنهـایی و ...

یک رساله کوتاه در بابِ تنهایی نوع بشر

پشت مقبره فردوسی، ردیف ماشین‌ها پارک بود: یک لکسوس، سه تا مینی‌بوس، هفت هشت تا پراید، یک پژوی 405 . چند تا ماشین دیگر. نرسیده به آرامگاه فردوسی پیچیدم توی یک جاده فرعی. از تهران فرار کرده بودم، از هیاهوی تهران با مدرنیته جعلی و دروغینش بیرون آمده بودم.
کد خبر: ۱۱۴۰۲۲۸

رسیده بودم مشهد و دیده بودم مشهد هم همان تهران است. همان شهر مدرن، با همان شلوغیها، همان درهمتنیدگی همه ساحتهای زندگی و البته همان تنهایی که آدمهای تهرانی و شیرازی و اصفهانی و اهوازی و تبریزی دارند. از مشهد هم آمده بودم بیرون. میرفتم به طرف توس، در مسیری که 20 کیلومتر از آرامگاه فردوسی میگذشت و میرسید به باغی کوچک، با استخری کوچک و خانهای کوچک در میانهاش. جایی که صدای حضور آدمیزاد را کمتر شنیده بود. جایی که در مسیرش از دو روستا میگذشت.

توی راه، به این فکر کردم که انسان تنهاست. حتی اگر درست در مرکز تهران زندگی کند، یا مرکزِ شهر شانگهای زندگی کند، یا مرکز شهر لندن خانهای داشته باشد، یا در مرکزِ شهر نیویورک متولد و بزرگ شده باشد.
یعنی شلوغترین محلهها را در شلوغترین شهرهای عالم در نظر بگیر، باز هم آدمی که در آن محلهها زندگی میکند، از گونهای از تنهایی رنج میبرد. میخواستم رنجِ دهشتناک تنهایی خودم را کم کنم با این فکرها و ملالِ این فکرهای کج و کوله را با این فکرها کم کنم. آخر اساسا آدمیزاد وقتی در تحمل رنج با کسی احساس نزدیکی کند، رنج را آسانتر بر خود میگیرد.

توی این فکرها بودم. توی فکر احوالِ انسانِ شهری مدرنِ معاصر که تنهاست. توی همان حالها، همانطور که از جاده توس وارد آن فرعی شده بودم و در خلوتی عصر آن جاده بلند و خالی میراندم، فکر میکردم به بشر پناه برده به روستا. فکر میکردم چنین انسانی حتما از رنج دهشتناک تنهایی مصون است. آدمی که به روستا راه پیدا میکند، زندگیاش را در طبیعت پیدا میکند، حتما میتواند خودِ گمشدهاش را هم در طبیعت بیابد و آدمی که خودش را در طبیعت پیدا میکند، دیگر نمیتواند احساس تنهایی کند. چون آدمیزاد بخشی از طبیعت است و ملاقاتِ این دو تکه طبیعی، یعنی انسان و طبیعت، رنجِ تنهایی هر کدامشان را تقلیل میدهد. در همان مالیخولیا بودم. عصر داشت میرفت. آفتاب به تیغهاش رسیده بود. در غروبِ این بیابان بیانتها، این چوپان را دیدم که تنهایی ملالآورش را با «هِی» کردن رمه سر میکرد. وسط بیابانی تهی از هر انسان دیگر، تنها بود. تنهاییِ بزرگی با گلهای بزرگ. گرچه تنهایی انسان شهری با تنهایی این پیرمرد روستایی اساسا فرق میکند، اما به هرحال تنهایی یعنی تنهایی. با هر لهجهای و به هر زبانی و در هر جغرافیایی و به هر دلیلی. چه تنهایی نویسندهای با کتابهایش در اتاقی نمور و تاریک در یک جای تهرانِ 18 میلیونی، چه تنهایی چوپانی با گوسفندهایش در فراخی دشتی بیآغاز و بیانتها.

احسان حسینی نسب – خبرنگار و روزنامه نگار

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها