همشهری بودند اما همسایه نه! زلزله آنها را همسایه کرده است؛ چادرهایشان حالا کنار هم است داخل پیاده‌رو. خانه مژگان خندانی و خانواده‌اش سمت شهرک جهاد سرپل ذهاب بود، خانه ریحانه میری و خانواده‌اش سمت محله شاهد یک، هرکدام یک طرف شهر.
کد خبر: ۱۰۹۵۲۲۷

زلزله اما هر دوخانواده را آواره کرده و رسانده به یک گوشه مشترک از پیاده‌رو نزدیک بلوار اصلی. حالا مژگان و ریحانه همسایه‌هایی هستند که از حال هم خبردارند، همسایه‌هایی که بعد از یک شب کنار آتش خوابیدن، اینجا چادر زده و نشسته اند پای حرف‌های هم. با هم گریه کرده‌اند و برای شهرشان، این شهر جنگ‌زده‌شان غصه خورده‌اند، باهم غذا درست کرده‌اند، چای دم کرده‌اند، بچه‌هایشان حالا با هم دوستند، کتاب می‌خوانند و بازی می‌کنند. زلزله، سقف خانه را از خانواده این دو زن کرمانشاهی گرفته اما آنها اینجا شده اند پناه همدیگر. هنوز سرپا هستند؛ به هم قوت قلب می‌دهند و هوای هم را دارند.

مشاوره؛ نیاز ضروری زلزله‌دیدگان

در هیاهوی روزهای بعد از زلزله، در شلوغی خیابان‌ها و آدم‌ها، ثریا قمشه کارشناس دفتر مشاوره کمیته امداد کرمانشاه را با چند نفر از همکارانش بین جمعیت می‌بینیم؛ یک تیم متخصص از روان‌شناس‌هایی که آمده‌اند با خانواده‌های زلزله زده صحبت کنند.

قمشه می‌گوید: «با توجه به نیاز ضروری زلزله زده‌ها به بحث امداد روانی، تصمیم به اعزام روان‌شناس گرفته شد و بچه‌های ما در قالب چندتیم از روز سه‌شنبه هم به منطقه ثلاث باباجانی رفته‌اند، هم در سرپل ذهاب و روستاهایش مستقرند.»

ماموریت این گروه روان‌شناس، رسیدگی اورژانسی به وضعیت خانواده‌های آسیب‌دیده است؛ مخصوصا خانواده‌های داغدار. قمشه روی کلمه داغدار تاکید می‌کند و می‌گوید: «بعد از حادثه‌ها و بلایای طبیعی، ما همیشه بحث ترومای روانی را داریم. این موضوع در بین خانواده‌هایی که یک یا چند عضو از دست داده‌اند بیشتر دیده می‌شود و ضروری است که به وضعیت آنها رسیدگی شود.» بچه‌های تیم روانشناسی و مشاوره کمیته امداد حالا چند روز است که کنار زلزله‌دیده‌ها هستند و صحنه‌های تلخ زیادی دیده‌اند؛ برای آنها در مرحله اول فرقی نمی‌کند که زلزله دیده مددجوی کمیته باشد یا نه، خدمات مشاوره آنها شامل حال همه می‌شود: «از نظر روانی وضع خیلی از خانواده‌ها به هم ریخته، ادامه زندگی مخصوصا برای افرادی که عزیزی از دست داده‌اند سخت است، چون کسی که وارد مرحله سوگ می‌شود، به مرور تمام رشته‌های اتصالش به دنیا قطع می‌شود و اطرافیان نباید بگذارند مدت طولانی‌ای در این وضعیت بماند.» آنها اینجا هستند این رشته‌های اتصال قطع نشود.

معلمی که نگران دانش‌آموزان است

مژگان خندانی، فرهنگی است. تا ظهر روز زلزله یعنی یکشنبه 21 آبان، معلم 35 دانش‌آموز کلاس چهارمی بوده در دبستان دخترانه حدیث سرپل ذهاب. حالا چند روز است که از حال دانش‌آموزانش خبر ندارد. نگرانشان است نمی‌داند کدامشان زنده است، کدامشان نه.... ته دلش آرزو می‌کند دوباره همه آنها را ببیند؛ شنیده مدرسه‌شان تا حدود زیادی تخریب شده و خسارت دیده، دو روز بعد از زلزله رفته مدرسه را از نزدیک دیده، چشم‌اش به ترک‌های عمیق دیوارها خورده و سقفی که هنوز پایین نیامده، مژگان نمی‌داند حالا قرار است کجا بچه‌ها درس بخوانند.

داخل چادرش کنار دخترکوچکش می‌نشیند، با این‌که روزهای سختی را پشت‌سر گذاشته اما نگاهش مطمئن است، می‌گوید: «سرپل ذهاب همان شهری است که در جنگ عراق مقابل دشمن ایستاد، مردم ما با چنگ و دندان مقابل دشمن ایستادند، حالا هم دوباره شهر را می‌سازیم...شاید سخت باشد اما از مردم شهر من برمی‌آید.»

همسایه‌ای که به داد همسایه‌اش رسیده

ریحانه میری خانه‌دار است؛ شب حادثه همسرش شیفت شب بوده، خانه نبوده، ریحانه و دخترش و مادرشوهرش باهم خانه بودند: «آن شب دخترم زودتر از بقیه شب‌ها خوابش برد، من هم جا انداخته بودم بخوابیم که یک لحظه انگار که بمباران شده باشد، یک صدای خیلی بلندی آمد و بعد از صدا، زمین شروع کرد به لرزیدن. به محض لرزش زمین برق‌ها قطع شد. بعد دیگر ما فقط صدا می‌شنیدیم، اصلا یادم نیست، چطوری دست دخترم و مادرشوهرم را گرفتم و از خانه آمدیم بیرون.»

ریحانه وقتی رسیده بود داخل کوچه همه‌جا پر از گرد و خاک بود، همان موقع چشم انداخته بود و دیده بود چندتا از خانه‌های کوچه‌شان ‌آوار شده‌اند، دیده بود قسمت‌هایی از خانه طبقه بالایی خودشان هم آوار شده: «همان موقع دیدم که همسایه طبقه بالایی‌ام داد می‌زند یکی به ما کمک کند... می‌دانستم که شوهر او هم خانه نیست و یک دختر کوچک دارد. خواستم بروم کمکش اما همه جا خیلی تاریک بود، غبار هم بود. داد زدم: «لیلا جان، من شما را نمی‌بینم خاله، چطوری بیایم پیش شما؟ اما از شانس دخترم وقتی خوابش برده بود موبایلش توی دستش بود، وقتی هم که من دستش را گرفتم آوردم بیرون این موبایل را همچنان با خودش داشت، بعد در حالی که می‌لرزید گفت مامان من موبایل دارم.»

ریحانه همان موقع چراغ قوه موبایل را روشن کرده و برگشته داخل خانه و رفته کمک همسایه طبقه دومش. پا گذاشته به خانه‌ای که هر لحظه ممکن بود آوار شود؛ چرا؟ جوابش برای خودش واضح است: «ما چهارسال با لیلا خانم همسایه بودیم، حتی اگر نمی‌شناختمش هم باز می‌رفتم، بنده خدا احتیاج به کمک داشت.»

ریحانه خودش را رسانده طبقه بالای خانه خودش، لیلا و دختر چهار ساله‌اش را آورده پایین: «لیلا خیلی گریه می‌کرد حتی لباس مناسب و روسری و مانتو هم تنش نبود، من دخترش را دادم بغل مادرشوهرم، این دفعه برگشتم داخل خانه خودمان از داخل کمد برایش لباس آوردم. بعد هم همگی دویدیم داخل کوچه.

آنها شب اول را کنار آتش داخل خیابان گذرانده‌اند، فردای آن روز شوهر لیلا از راه رسیده، دست زن و بچه‌اش را گرفته و آنها را برده و خانه یکی از اقوامشان در کرمانشاه. از شب دوم، ریحانه و مژگان شده‌اند همسایه. چادر به چادر کنار هم. نشسته‌اند پای حرف‌های همدیگر، غصه‌های همدیگر. روزهایشان را با هم به شب می‌رسانند، شب‌ها تا صبح با هم سرما را دوام می‌آورند... آنها باور دارند این روزهای سخت هم بالاخره تمام می‌شود، مثل همان روزهای سخت جنگ.

مینا مولایی

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها