گفت‌وگوی خواندنی جام‌جم با ریزعلی وقتی خبر فوتش را شنید

دهقان فداکار: من زنده‌ام

ریز علی خواجوی یا همان دهقان فداکار خودمان که درس فداکاری او را از کتاب سوم دبستان خوانده‌ایم بار دیگر از یک شب سرد در سال 1341 برایمان گفت، شبی که اگر خدا او را بر سر راه قطار تبریز ـ تهران نمی‌گذاشت معلوم نبود چه برسر مسافران این راه می‌آمد. به حق که خداوند خوب می‌داند چه کسی را کجا برساند...
کد خبر: ۱۰۲۴۳۹۵

درست سر بزنگاه، بر روی ریل‌های آهنی و بر فراز درّه‌ای 400 متری بود که ریزعلی خواجوی پیش از قطار رسید؛ به موقع رسید و دست به کار شد و اجازه نداد برخورد قطار با صخره‌های کوه سرد مسافران بیگناه را به کام مرگ بکشاند.

این بزرگ‌ترین خاطره ذهنی امروزی‌ها از ریزعلی خواجوی است و شاید با تمام احساس و جزئیات اتفاقات آن شب را ندانیم، اما این بار خود دهقان فداکار قصد دارد آن شب را برای خوانندگان جام‌جم بار دیگر نقل کند.

اما در این بین موضوع دیگری هم توجه همگان را جلب کرده است، موضوعی که هر از چند گاهی خبر مرگ دهقان فداکار را بر سر زبان‌ها می‌اندازد.

دلمان طاقت نیاورد و این‌بار دست به کار شدیم تا از تمام این ماجراها مطلع شویم. دهقان فداکار در حال حاضر در یکی از روستاهای توابع میانه به نام «قهرمان لو» سکونت دارد و چند وقت پیش کسالتی برایش پیش آمده و او را روانه بیمارستان کرد، اما در حال حاضر او سلامت و در منزل استراحت می‌کند.

وقتی با او همکلام شدیم، پرسیدم، «حاج آقا این شایعه‌ها از کجا سر می‌زند؟»، او هم با خنده دلنشینی اظهار بی‌اطلاعی کرد و گفت: من که زنده‌ام... به دهقان فداکار گفتم، خیلی دلم می‌خواهد یکبار دیگر ماجرای شب سرد زمستانی را که هم کتک خوردید و هم جان 1000 نفر را نجات دادید برایم تعریف کنید، البته اگر اذیت نمی‌شوید.

ریزعلی خواجوی با زبان شیرین آذری یک بار دیگر آن شب را نقل کرد:

بیشتر از 50 سال پیش روزهای آخر پاییز بود که یک شب باجناقم در خانه ما مهمان بود؛ هوا سرد و تاریک بود و حدود ساعت‌های 8 شب یکباره بلند شد و گفت همین الان باید برای فروش گوسفندانم به تهران بروم، که به او گفتم تا ایستگاه قطار در حدود 7 کیلومتری خانه خودمان تو را همراهی می‌کنم.

هرچه به او اصرار کردم که هوا سرد و تاریک و بارانی است، امشب را بمان، قبول نکرد؛ در نهایت با یک فانوس و تفنگ شکاری به راه افتادیم و او را به ایستگاه رساندم، اما در راه برگشت به خانه دیدم خط آهن به خاطر ریزش کوه مسدود شده است و یادم آمد که قطار تا چند دقیقه دیگر از ایستگاه به سمت پایین راه می‌افتد، آن هم قطاری که پُر از مسافر است. راه افتادم به سمت ایستگاه، اما حدود 2 کیلومتر که مانده بود متوجه شدم که قطار از ایستگاه حرکت کرده و چون وزش باد فانوسم را خاموش کرده بود، چاره‌ای ندیدم جز این‌که کتم را درآوردم و بر سر چوب بستم و نفت فانوس را بر روی آن ریختم و با کبریتی که همراه داشتم، آن را آتش زدم و بر روی ریل قطار به راننده علامت دادم.

وقتی دیدم که راننده متوجه نمی‌شود، با تفنگ شکاری یکی دو گلوله شلیک کردم که راننده متوجه شد و وقتی قطار کم‌کم توقف کرد، همه مأموران و مسافران از آن بیرون ریختند و اول فکر می‌کردند که من قصد سوار شدن به قطار را داشته‌ام و این کارها را برای متوقف کردن قطار به نفع خودم انجام دادم به همین خاطر، آنقدر کتکم زدند که له و لورده شدم!

وقتی به آنها گفتم که چه اتفاقی افتاده و صحنه را نشانشان دادم، آن وقت بود که متوجه شدند، جان حدود 1000 نفر نجات پیدا کرده است و آنقدر به شعف آمده بودند که بازرس قطار همان شب، جیب‌هایش را گشت و 50 تومان به من انعام داد.

چون لباس‌هایم را درآورده و لُخت شده بودم و با تن خیس از عرق بر روی ریل دویده بودم، آن شب سرمای شدید خوردم و تمام بدنم عفونت کرد و 15 روز در یکی از درمانگاه‌های میانه برای درمان بستری بودم و بعد از آن بود که برای ادامه درمان به تبریز رفتم، اما هزینه درمانم آنقدر بالا بود که حتی گوسفندانم را فروختم و خلاصه در آن دو سه ماه درمان، تمام دارایی‌ام را خرج کردم.

یک سال پس از آن حادثه داستان آن شب وارد کتاب‌های درسی بچه‌ها شد . اما تا سال 69 یا 70 هیچ کس جز اهالی روستایمان نمی‌دانست که دهقان فداکار منم؛ تا این‌که وقتی به خاطر بیماری در یکی از بیمارستان‌های تبریز بستری شده بودم، به طور اتفاقی و البته بعد از تحقیقات، من را شناختند.

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها