آن روز بعدازظهر عموی مجید به خانه آنها آمده و این موضوع باعث خوشحالی او شده بود. مجید می‌دانست که هر وقت عمو به آنجا می‌آمد حتما ‌چیزی برایش می‌خرید و معمولا اولش آن هدیه را به او نمی‌داد و مدتی که می‌گذشت مجید را صدا می‌زد و با لبخند می‌گفت: «خب، حالا وقت چیه؛ آقا مجید خودمون؟!» و بعد می‌رفت هدیه را از توی ماشین‌اش می‌آورد.مجید توی خانه این طرف و آن طرف می‌رفت و هر لحظه منتظر بود تا عمو صدایش بزند، اما او و بابا سخت مشغول صحبت کردن بودند و مجید احساس می‌کرد که شاید فراموش کرده باشد، برای همین هر چند لحظه یک بار طوری که عمو او را ببیند از جلویش رد می‌شد و لبخند می‌زد‌.
کد خبر: ۸۱۰۶۴۴

بالاخره بعد از گذشتن حدود یک ساعتی انتظارش تمام شد و عمو صدایش زد و همان جمله همیشگی را بر زبان آورد. اما این بار با دفعه‌های قبلی کمی تفاوت داشت. او یک کلید از جیبش بیرون آورد و از مجید خواست که خودش برود و از صندوق عقب ماشین آن را بردارد. مجید از شنیدن این جمله خیلی تعجب کرده بود و پرسید: خودم برم؟!

عمو خندید و گفت: بله دیگه؛ نکنه نمی‌تونی؟ مجید خودش را جمع و جور کرد و در حالی که سعی می‌کرد سرش را بالاتر بگیرد محکم گفت: می‌تونم .

-‌ آفرین مجیدخان گل؛ ماشینمو که می‌شناسی، یه پراید سفیده، همین جا جلوی در گذاشتم، پلاکشو بلدی؟

پسرک با سر حرف عمو را تائید کرد و با خوشحالی راه افتاد و از خانه بیرون آمد. ماشین را که دید به طرفش رفت و بدون معطلی کلید را به سمت قفل برد، اما آن را باز نکرد. با خودش فکر کرد که شاید کلید را برعکس جا زده است، بنابراین آن را بیرون آورد و از طرف دیگرش داخل کرد، ولی این بار هم تا نصف فرورفت و باز هم صندوق باز نشد. با تعجب کلید را بالا آورد و بدقت نگاهش کرد. هر دو طرفش کاملا شبیه هم بودند، ولی او نمی‌دانست چرا قفل را باز نمی‌کند. یکی دوبار دیگر به آرامی و با حوصله سعی کرد، اما باز هم نتیجه‌ای نگرفت. با خودش فکرکرد‌ممکن است چیزی در قفل گیر کرده باشد. خم شد و آن را بررسی کرد، اما هیچ اشکالی وجود نداشت. آمدنش یک مقدار طولانی شده بود و فکر می‌کرد که نکند یکدفعه عمویش بیاید و ببیند که او نتوانسته صندوق را باز کند که خیلی بد می‌شد! یک قدم عقب آمد و دوباره با دقت بیشتری به کلید و قفل نگاه کرد تا بلکه راه‌حلی پیدا کند اما چیز غیرعادی نمی‌دید. همین طور که ناامیدانه فکر می‌کرد و تصمیم داشت برود و از عمو کمک بگیرد ناگهان چشمش به ماشین جلویی افتاد که دقیقا شبیه ماشین عمو بود. آهسته به طرفش حرکت کرد و به پلاکش نگاهی انداخت. وقتی متوجه اشتباهش شد و فهمید که تا الان سعی می‌کرده یک ماشین دیگر را باز کند خنده‌اش گرفت و خدا را شکر کرد که کسی او را ندیده است. سریع بسته را از صندوق برداشت و به داخل خانه برگشت. البته تصمیم گرفت‌ این ماجرای عجیب و خنده‌دار را فعلا جایی تعریف نکند‌.

رضا بهنام

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها