مادر رضا که زنی سرد و گرم چشیده بود و از خلق و خوی خواهر و شوهرخواهرش بخوبی آگاه بود از لحظه اول رضا را از این تصمیم منصرف کرد. او میدانست که در فرهنگ شوهرخواهرش چیزی بجز ثروت کلان معنا ندارد و مطمئنا دخترش را به همسری مردی بسیار متمول درمیآورد، نه جوانی مثل رضا که تا آخر عمر باید زندگیاش را با حقوق کارمندی میگذراند، اما رضا ول کن نبود. او پدرش را هم در جریان گذاشت، ماجرا را به گوش خالهاش رساند و آنقدر به مادرش اصرارکرد تا بالاخره پدر و مادر راضی شدند یک روز شال و کلاه کنند و برای خواستگاری به منزل خاله رضا بروند؛ رفتنی که البته دیگر تکرار نشد، چون عکسالعمل شوهرخاله رضا از آگاه شدن احساس پسر عاشقپیشه نسبت به دخترش آنقدر فجیع بود که باعث شد تا سالهای سال، رابطه بین دو خواهر از بین برود.
پدر و مادر رضا هم آب پاکی را روی دست او ریختند که هرگز دوباره به خواستگاری آن دختر نخواهند رفت. حال چه کسی میتوانست بر قلب شکسته رضا مرهم بگذارد و غرور جریحهدارشدهاش را ترمیم کند؟ قضیه زمانی وحشتناکتر شد که به گوش رضا رسید دخترخالهاش را به عقد مرد میانسال متمولی درآوردهاند که با ثروت افسانهایاش میتواند هزاران جوان مثل رضا را بخرد و آزاد کند.
زندگی برای رضا تمام شده بود. بیهدف صبحها از خواب برمیخاست و به بیمارستان میرفت. پیشتر کارش را دوست داشت و بهعنوان کارمند نمونه شناخته شده بود، اما در آن وضع دیگر چیزی از او جز یک مرده متحرک باقی نمانده بود. پدر و مادر بسیار نگران وضع روحی او بودند. رضا روز به روز تکیدهتر میشد و بیش از پیش در باتلاق افسردگی فرومیرفت. معلوم نبود زندگی او قرار است به کدام سمت هدایت شود.
در بخش او یک پرستار خانم حدودا چهل ساله به نام مریم کارمیکرد که تجربه یک ازدواج ناموفق را در کارنامه زندگیاش داشت. او متوجه تغییرات رفتاری رضا شده بود و هیچ خوشحال نبود که میدید همکارش روز به روز در حال تحلیل رفتن است. او در مواقع آزاد به رضا نزدیک میشد و مایل بود علت ماجرا را بداند. رضا خاموش بود، اما بالاخره یک روز در فرصتی مناسب جریان را برای مریم تعریف کرد و بغضش در حضور او ترکید. زن میانسال شروع به دلداری دادن به رضا کرد. حرفهای مریم متفاوت از سخنانی بود که تا آن روز به گوش رضا رسیده بود. او خیال نصیحت کردن نداشت. برعکس، چیزهایی به رضا گفت که موجب تسلی خاطر او شد و این شروعی فوقالعاده برای دوستیشان بود.
رضا فهمیده بود که در محل کارش کسی هست که میتواند با او درددل کند و در پاسخ داستانهای غمانگیز او، برایش یک سنگ صبور و در عین حال طبیب به معنای واقعی باشد. رضا بهدلیل شرایط روحی لطمه خورده، بشدت نیازمند یک چنین یاری بود و براحتی نیمهگمشده خود را در مریم یافت.
از آن طرف، مریم هم بهدلیل مطلقه بودن احتمال ازدواج مجدد با فردی مجرد را تقریبا نزدیک به صفر میدانست و به همین دلیل، از عواطف رضا نهایت استقبال را کرد. آنها برخلاف مخالفت شدید اطرافیان با یکدیگر ازدواج کردند و به خانهای که به مریم ارث رسیده بود نقل مکان کردند.
روزگار آنها به شیرینی میگذشت. مریم که از تجربه طلاق درسهای مهمیگرفته بود و به هیچ وجه نمیخواست اشتباهات سابق را در این زندگی تکرار کند، تا آنجا که توان داشت تلاش میکرد تا همسر جوانش را به خود جذب کند و از هیچ لحاظ برای او کم نمیگذاشت. رضا هم شیفته همسر مهربانش شده بود و سعی میکرد این مطلب را به گوش خاله و شوهرخاله نامهربانش هم برساند. آن دو خیلی زود صاحب فرزند شدند و زندگیشان رنگ و بوی شادتری به خود گرفت. دو سال بعد، فرزند بعدی هم به جمعشان اضافه شد تا این اجتماع کوچک و خوشبخت دیگر چیزی کم نداشته باشد. بچهها بزرگ میشدند و زن و شوهر هم ناظر رشد آنها بودند.
ده سال از ازدواج مریم و رضا گذشت. مریم در مرز پنجاه سالگی قرار داشت و دیگر انرژی سابق برای جذب همسر سی و چهار سالهاش را نداشت. او به زنی جاافتاده تبدیل شده بود که بسختی میتوانست از فرزندان کوچکش مراقبت کند. زندگی آنها مانند روز اول شاد نبود. رضا هم مانند اوایل از این زندگی رضایت نداشت. او مدتی بود که احساسات متفاوتی را در خود تجربه میکرد. هرگاه با دختری بیست و چند ساله روبهرو میشد، احساس نیاز شدید میکرد، اما مگر ارضای این نیاز شدنی بود؟ او همسر و دو بچه داشت و نمیتوانست به آنها خیانت کند. پس سعی میکرد خود را سرکوب کند. اما اوضاع روحیاش روز به روز بدتر میشد. رضا احتیاج داشت با دختری چندسال کوچکتر از خود باشد، اما هربار که به همسرش نگاه میانداخت، زنی در سنین یائسگی را میدید. بدتر از همه این که دیگر به بچههایش هم عاطفهای نداشت و آن دو را به چشم افرادی تحمیل شده از سوی زنی زرنگ میدید که سعی کرده بود شوهر جوانش را از طریق بچهها به آن زندگی زنجیر کند. دو سال بعد آن زندگی از هم پاشید، زیرا رضا با دختری دوازده سال جوانتر از خود قول و قرار عروسی گذاشت.
این بود پایان زندگی رضا و مریم و آغاز بیپناهی دو بچه. هستند پسران جوانی که بهدلیل مشکلات مادی و یا لطمههای شدید عاطفی حاضر به ازدواج با زنانی مسن میشوند؛ اما پس از گذشت چندسال و برآورده شدن احتیاجات مادی یا برطرف شدن ناراحتیهای روحی، احساس میکنند که دیگر به آن زندگی علاقه ندارند و نیاز آنها، زندگی با دختری جوانتر از خودشان است. معمولاً یک چنین ازدواجهایی نمیتواند دوامی درست داشته باشد و بهتر است هر مردی با زن جوانتر از خودش پیوند زناشویی ببندد.
زنان زودتر از مردان به بلوغ فکری و جسمی میرسند. زن بزرگتر از یک مرد تجربههایی را دارد که مرد از آنها آگاه نیست. در عین حال، مرد بهدلیل مردانگیاش اصرار به ریاست دارد و این در حالی است که زن از اشتباه مرد اطمینان دارد. زن نمیتواند جوابگوی نیازهای جنسی مرد باشد و بهدلیل اختلاف سن، بمراتب سردتر از مرد است. تفاوت نسل آن دو موجب شده که هرکدام از یکسری اصطلاحات مخصوص نسل خود استفاده کنند و زبان یکدیگر را نفهمند. مرد جوان بمراتب خود را به روزتر از زن مسن میداند و او را تمسخر میکند.
مرد در میان آگهیها بهدنبال گجت جدید میگردد و زن باید پیگیر معالجه بیماریهای مربوط به سن خود باشد. بدتر از همه این که مرد جوان به زنی جوانتر از خود احتیاج پیدا میکند؛ احتیاجی که هرگز همسر مسناش توان برآورده کردنش را نخواهد داشت.
معمولا هر پسری که در سنین پایین، زنی بمراتب بزرگتر از خود را به همسری برمیگزیند، احتیاجاتی از جمله نیاز مالی یا عاطفی دارد که کلید آن را در دست زنی مسن دیده است. اما آیا این نیاز تا ابد ارضانشده باقی خواهد ماند؟ به محض این که شوهر جوان بتواند بحرانهایش را پشت سر بگذارد، تردیدها در ادامه این پیوند زناشویی در ذهنش به او خودنمایی میکنند و دیری نمیپاید که او مجبور به گرفتن تصمیمی سخت اما ضروری خواهد شد. آن تصمیم چیزی نیست جز جدایی از این زن و ادامه مسیر زندگیاش با زنی جوانتر از خود. به نفع هر زنی است که پیش از آغاز این زندگی، به تمامی جنبههای آن بیندیشد. (جام جم سرا/ چاردیواری، ضمیمه دوشنبه روزنامه جام جم)
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
دقیقا مثل خوده من كه بدلیل رفتارهای همسرم گرفتار عشق دوطرفه ای با یه دختر كه 11 سال كوچكتر از خودمه شدم كه زندگیمو به تباهی و بی آبروئی كشید ولی بعد از 5 سال هنوز هم عاشقش هستم و نمیتونم ازش دل بكنم. هنوز هم باهم ازدواج نكردیم ولی هیچ كدوم از این حرفا در من اثری نداره. بعد از آنكه همه چی فروكش كرد حالا مشكلات خودشو نشون میده ولی هیچكس اولش قبول نمیكنه كه به مشكل میخوره!!!