مردی که در هفتاد و ششسالگی به کوهنوردی میرفت، دوچرخهسواری میکرد و یک دقیقه روی پایش بند نبود.
هویت او را در خانواده همین روحیه پرجنبوجوشاش تشکیل میداد؛ روحیهای که با یک حادثه به کلی از دست رفت. آن روز یک صبح زمستانی سرد و یخزده بود و آقاحمید طبق عادت همیشه از خانه رفت بیرون تا وقتی هنوز آفتاب از پشت کوهها خودش را نشان نداده مسیر20 دقیقهای را تا نانوایی مورد علاقهاش طی کند و هم پیادهروی کرده باشد، هم نان داغ خانه را بخرد و بیاورد.
اما همین که خواست از خیابان رد شود یک سواری که با سرعت زیادی حرکت میکرد روی یخبندان خیابان ترمزش نگرفت و با او تصادف کرد و از روی پاهایش رد شد و رفت.
حمید از درد به خودش میپیچید. پاهایش مثل دوتا عضو غریبه هرکدام به سمتی چرخیده بودند و اوکه نتوانسته بود درآن هوای نیمه تاریک حتی شماره ماشین را بردارد، تنها توانست خودش را به گوشه خیابان بکشاند و بعد از هوش رفت.
این من نیستم
درمان پاهای مرد پرتکاپوی محل مدتها طول کشید و وقتی کار درمان تمام شد، فقط یکی از پاهای او آن هم باکمک پلاتین دوباره استوار شد، دیگر درد طاقتفرسا بود و هویتی که با آن غریبه بود: «پیرمردی معلول روی صندلی چرخدار، با عصای زیربغل و پای مصنوعی».
حمید نمیتوانست این هویت و چهره جدید را قبول کند. تصویر یک سالمند معلول و ناتوان که باید با کمک دو نفر حرکت میکرد و در بهترین وضع باید باویلچر یا عصا راه میرفت، هرگز در ذهن او نمیگنجید. اما دیگر خود را آنقدر جوان نمیدید که برای تغییر آن توان داشته باشد.
اوایل هیچ چیز نمیگفت و گاه گداری او را میدیدندکه اشکی از گوشه چشمش روان است و اگر متوجه کسی میشد زود روی برمیگرداند. اما بعد که فهمید تا مدتها برای بلند شدن، نشستن بر صندلی چرخدار، نظافت و استحمام و حتی استفاده از دستشویی به کمک نیاز دارد، به هرکسی که برای کمک به او میآمد، بد و بیراه میگفت و بهانهجویی میکرد. هیچکس نمیتوانست باور کند یک تصادف چطور تمام خلق و خوی او را تغییر داده است.
خداحافظی با گذشته
حمید آرزو میکرد مرده بود. این نوع زندگی کردن را نمیخواست. حتی دوست نداشت راه رفتن با پای مصنوعی را امتحان کند. کمکم وزنش اضافه میشد و راه رفتن برایش سختتر و سختتر. افسرده و بدخلق شده بود و از آن حمیدآقای خوشمشرب و سرحال یکی دو سال پیش هیچ اثری نبود.
انگار داشت خودش را همراه تمام زندگی پس میزد. با همسر و فرزندانش پرخاشگری میکرد. اگر کسی میخواست زیربغلش را بگیرد تا بلند شود با او دعوا میکرد اما خودش هم رغبتی به حرکت کردن نشان نمیداد.
او که هرگز لب به سیگار نزده بود، حالا از دامادش که سیگاری بود، سیگار میخواست.
ارتباط با دوستانش را کنار گذاشته بود و به تلفن کسی جواب نمیداد. هرچه دوستانش که قبلا با او به کوه میرفتند میخواستند برنامههای سبک ورزشی و پیادهروی بگذارند که تشویق شود از پای مصنوعی و عصا استفاده کند، فایدهای نداشت. کمکم بیماریهایی که هیچوقت با آن مشکلی نداشت سراغش میآمد: فشار خون، چربی خون، اضافه وزن، تپش قلب و هزار و یک درد دیگر که اگر هم نداشت به خود نسبت میداد تا به همه ثابت کند دارد میمیرد.
پرستار بیمار، بیمار پرستار
وقتی بیماری طول میکشد تبدیل به وضع جدید میشود. حمید قبلی رفته بود و حمید جدید دیگر مریض نبود، زخمها التیام یافته بود و تنها فیزیوتراپی و تلاش بود که میتوانست به او کمک کند. اما حمید از این کارها امتناع میکرد و برای بازیابی توانش داشت وقت میگذشت. حمید باید با وضع جدید کنار میآمد و فرزندانش دیگر کاری نمیتوانستند بکنند. خیلی زود هرکسی سرگرم مشکلات خود شد و او ماند و همسرش.
زهرا ، همسر وی واقعا گیج شده بود که باید با او چطور برخورد کند. او خود زنی هفتادساله بود که دیگر ناز کشیدن از یک مرد بیمار و بد اخلاق برایش خیلی دشوار شده بود.
این حادثه او را نیز شوکه کرده بود. مردی که یک عمر تکیهگاهش بود و امیدوار بود تا آخر عمر در کنارش باشد و از او بیشتر عمر کند و سایه سرش بماند، اکنون به غصه بزرگ زندگیاش بدل شده بود. او نیز توش و توانی نداشت که یک مرد را جابه جا کند و زیربغلش را بگیرد و حرکت بدهد. حمید هم کمک زیادی نمیکرد. تمام استخوانهای زهرا درد میکرد. او نیز کاملا افسرده به نظر میرسید. زهرا هم خسته شده بود و روحیهاش دستکمی از حمید نداشت.
بالا خره وقتی خانواده متوجه شدند هیچیک از شیوههای رفتاری که در پیش میگیرند کارساز نیست با مشورت پزشک معالجش راه مطب روانشناس را در پیش گرفتند؛ راهی که رضایت گرفتن از حمید برای پیمودن آن نیز چندان ساده نبود. اما حمید خودش نیز داشت از این وضع خسته میشد و باید کاری میکرد. (ضمیمه چاردیواری)
ماندانا ملاعلی
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد