اهلی شویم تا عاشق شویم

«نگاه کنید بعضی از آدم‌ها دقیقا شخصیت‌شون شبیه یه شیشه نوشابه‌اس... خودشون شخصیت مجزایی ندارند که مثلا تنها خورده شوند. حتما باید یه کیکی یه ساندویچی یه لقمه نونی باشه کنارشون تا بشن غذا یا بخشی از غذا. می‌دونید سمیرا هم مثل یه نوشابه‌اس. باید شما... نمی‌دونم خواهرش کنارش باشه تا بشه باهاش زندگی کرد... این خانم...»
کد خبر: ۷۱۲۳۶۴
اهلی شویم تا عاشق شویم

جام جم سرا: مرد جوان هیجان‌زده به نظر می‌رسید. گوشی تلفن همراه را با دست چپ گرفته بود و با دست راست مدام به چیزی خیالی اشاره می‌کرد. موقع حرف زدن دور دایره‌ای می‌گشت و یک پا در میان نوک انگشت گوشتالوی پای راستش را به پایه میز گیر می‌داد.

مرد جوان انگار یکباره خط فرضی دایره را قطع کرد و انگار از آن سو موضوع ناراحت‌کننده‌ای شنیده باشد، فریاد زد: «به جهنم! هر غلطی می‌خواد بکنه. من غلط کنم جلوی شما دیگه ادا اطوار روشنفکری دربیارم. سمیرا نه نوشابه است نه ساندویچ. یه هیولاست. می‌فهمی خانم! یه قاتله که منو حبس کرده داره روزبه‌روز یه تیکه از منو می‌خوره...»

مرد جوان با گفتن این جمله تلفن را قطع و گوشی را به سمت کاناپه پرت کرد و روی دو پا نشست. روی میز عسلی پیتزای چند شب مانده‌ای به چشم می‌خورد که حتی فرصت کامل خوردنش هم دست نداده بود. لحظاتی نگذشت که صدای وز وزی از لابه‌لای کوسن‌های کاناپه به گوش رسید.

مرد جوان داد زد: «چه مرگته...ولم کن.» دست انداخت لابه‌لای کوسن‌ها و گوشی را برداشت. با دیدن گوشی ناگهان لحن صدایش تغییر کرد. مرد چهار زانو نشست و به آن سوی خط گفت: جانم بفرمایید. لحظه‌ای نگذشت که مرد گفت: «نه اشتباه گرفتید و گوشی را به جای قبلی‌اش پرت کرد.»

دوباره تلفن مرد زنگ خورد و مرد با هیجان به سمت کاناپه دوید. چهره مرد در هم رفت. انتهای گوشی را به نوک زانویش می‌کوباند و گوشی وزوزکنان منتظر پاسخ شنیدن بود. مرد گوشی را جواب داد و گفت: «من آدم حرافی نیستم خانم ولی باید بدونید که جهان‌بینی ما دو تا به هم نمی‌خوره. ما مثل جزایر، جدا از هم هستیم. یک روز بالای سر اون بارون میاد ولی من آفتابی​ام. دلیل نمیشه که بخوام من هم با خودم چتر ببرم. می‌فهمید سر کار خانم...»

مرد لحظه‌ای سکوت کرد و گفت: «نه... من هرگز ادای روشنفکری درنیاوردم. بله من عادت همیشگی‌ام بوده که روی توالت فرنگی بنشینم و کتاب بخوانم. شما اگه با آدم‌هایی مثل من برخورد نداشتید تقصیر من نیست. دختر شماست که به روز نیست. من از اول هم همین‌طور بودم. یادشون رفته که اولین‌بار منو با همین ریخت و شکل دیدن؟ من روپوش نمی‌پوشم. لباسم متفاوته. نه خانم محترم ما جزایر...»

زن آن‌سوی خط حتی فرصت نداد که مرد داستان جزایر جدا از همش را دوباره روایت کند. تلفن را قطع کرد و مرد دوباره گوشی را روی کاناپه انداخت. مرد پیپ رنگ و رورفته‌ای را از روی میز عسلی برداشت و هنوز آتش نزده دوباره صدای وزوز گوشی از لابه‌لای کوسن‌ها آمد. گوشی را با بی‌میلی برداشت و گفت: « بله... از طرف کی؟ نه برادر من اشتباه گرفتید. به من چه که آقای... کی هستند. این شماره منه. لطفا مزاحم نشوید.»

مرد جوان، پیپ را با نوک روی میز عسلی کوباند و با نوک انگشتانش کوهی کوچک از توتون‌های سوخته ساخت. نوک انگشتانش سیاه شده بود. تلفن همراهش که دوباره زنگ خورد ناگاه کوه توتون هم فروریخت. مرد جوان دوباره هیجان‌زده به آن سوی خط گفت: «ببینید.من دوست ندارم لحظه‌ای صداشو بشنوم. نه... اصلا دوست ندارم با خودش حرف بزنم.»

مرد ادامه داد: «توجه کنید. در زندگی زناشویی اهلیت آدم‌ها خیلی مهمه. ما‌ها به این دنیا اومدیم که اهلی بشیم. وقتی اهلی بشیم عاشق می‌شیم. من نمی‌دونم چطور هنوز اهلی نشدیم رفتیم زیر یک سقف زندگی کنیم. شما بگو مگه می‌شه یک گرگ و یک بره در یه طویله زندگی کنند. ما اهلی نشدیم....» زن مسن آن سوی سیم دیگر بلندتر حرف می‌زد. مرد جوان دیگر نیاز نداشت حتی گوشی تلفن را نزدیک گوشش بگیرد. گوشی را روی میز گذاشت و سرش را روی میز میان دست‌هایش پنهان کرد.

مرد جوان برای لحظه‌ای چشم‌هایش را بست. خوابش برد انگار. بیدار که شد زن آن‌سوی سیم هنوز مسلسل‌وار حرف می‌زد. مرد که گویا تصمیمش را گرفته باشد گوشی را قطع کرد. انگار می‌دانست که قرار است چه اتفاقی بیفتد. نگاهی به ساعت دیواری انداخت. دقیقه شمار انگار سریع‌تر از قبل حرکت می‌کرد. ضربان قلب مرد بیشتر شده بود. آن‌قدر بیشتر که حتی می‌توانست صدایش را بشنود.

گوشی‌اش که زنگ خورد. نگاهش را به ساعت​شمار ساعت دیوار خیره کرد و بی‌مقدمه گفت: «طلاق توافقی! بدون هیچ واسطه یا هیچ حرف اضافه. همینو می‌خواست دیگه؟ بهش بگید به خواسته‌اش رسید. من فردا ساعت 10 صبح همون‌طور که گفته بود جلوی دادگاه منتظرم...»

هنوز جمله‌اش تمام نشده بود که لحن مرد جوان عوض شد. از جایش بلند شد. همه خاکستر‌های کوه توتونی‌اش روی زمین ریخت. مرد داد زد: «آقا صد بار گفتم که این خط واگذار شده. خدا لعنت‌تون کنه که با روحیات آدم بازی می‌کنید...»

اشک گوشه چشمان مرد را تر کرده بود. نگاهی به دقیقه شمار انداخت. انگار مثل همیشه یا حتی آرام‌تر حرکت می‌کرد. مرد گوشی‌اش را برداشت و شماره‌ای گرفت. بی‌درنگ به آن‌سوی سیم گفت: «سمیرا اونجاست؟... می‌خواستم با خودش حرف بزنم.» (ضمیمه چاردیواری)

مهدی نورعلیشاهی

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها