پانیز کوچولو مثل هر سال، تابستان را در کنار پنجره می‌گذراند و بازی بچه‌ها را از پشت شیشه تماشا می‌کرد. چون او در حادثه‌ای هم پدر و مادرش را از دست داده بود و هم پاهایش را و فقط یک برادر برایش مانده بود.
کد خبر: ۶۹۸۰۱۲

برادرش بتازگی برایش یک صندلی چرخدار خریده بود و بعد از کار که به خانه می‌آمد او را بیرون می‌برد و می‌گرداند.

ولی پانیز خسته شده بود و آرزو داشت مثل بچه‌های دیگر کارهایش را خودش انجام دهد. خانواده آنها مسیحی بودند. آن شب، شب ضربت خوردن حضرت علی بود. پانیز از برادرش خواست که او را به مسجد ببرد.

پانیز تمام شب را به حال خودش و تمام کسانی که فلج بودند گریه کرد و غصه خورد و از خدا خواست که نظری به او بیندازد.چند روز گذشت و یک شب پانیز خواب دید در یک باغ سرسبز راه می‌رفت و قدرت را در پاهایش حس می‌کرد. ناگهان با ضربه‌ای بیدار شد و متوجه شد در تختش نیست و بر زمین افتاده است. ناخودآگاه از زمین برخاست. پانیز به پاهایش نگاه کرد و قدرت خدا را در پاهایش دید و حس کرد. او به سمت اتاق برادرش رفت و بالای سرش نشست و او را سراسیمه صدا کرد.

برادر پانیز بیدار شد و گفت: چی شده و یکدفعه گفت: چطوری اینجا آمدی؟

پانیز گفت: با پاهایی که از خداوند هدیه گرفته‌ام.

برادر پانیز از خوشحالی نمی‌دانست چه کار کند و چه بگوید.

فقط گفت: خدایا شکرت که پاهای خواهرم را برگرداندی. این بهترین هدیه برای ماست.

از آن روز پانیز و برادرش مسلمان شدند.

گلنوشا صحرانورد

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها