خاطره‌ای از دوران دفاع مقدس

چادرهایی که مایه دردسر شد

وقتی که اواخر اسفند 61، پس از تحمل مدت حبس مجددا به دوکوهه برگشتم، اصلا تو حال خودم نبودم. یک روند گریه می‌کردم. حرف من این بود؛ چرا باید من را نزدیک یک ماه در بدترین شرایط زندانی کنند؟ به جرم اینکه رفتم و چادرهای خالی را برای بچه‌های بی سرپناه بسیجی آوردم تیپ.
کد خبر: ۵۷۷۵۳۴
چادرهایی که مایه دردسر شد

تمامی رزمندگان لشکر 27 محمدرسول الله(ص) چه آنهایی که از نزدیک با حاج رضا دم‌خور بودند و چه از دور وصف حال او را شنیده بودند، ‌همگی متفق‌القول بر یک نکته تاکید دارند که حاج رضا دستواره «بمب روحیه و خنده» در لشکر بود.

بچه جنوب تهران که رگه‌های پررنگ داش مشتی بودن از چهره‌اش نمایان بود. ترس تو دلش راه نداشت و از ابتدایی که پا به غرب گذاشت کنار سردار جاوبدان اثر حاج احمد متوسلیان توانسته بود اثرات پررنگی از خود به جای بگذارد. خاطره زیر از سردار شهید «سید محمدرضا دستواره» است. راوی این مطلب خود شهید است که در کتاب «قصه ما همین بود» و باتلاش گلعلی بابایی منتشر شده است.

 

بچه‌هایی که از شدت سرما داخل گودال می‌خوابیدند

بهمن سال 1361 عملیات والفجر مقدماتی طرح‌ریزی و اجرا شد. عملیات بزرگی که قرار بود سرنوشت جنگ را عوض کند اما نشد. چرا؟ من نمی‌دانم. شاید توکل ما کم شده بود و شاید هم غرور برداشته بودیم. ولی هر چی بود، بچه‌های زیادی از تیپ یک عمار و تیپ دو سلمان از لشکرمان داخل کانال‌های فکه گیر افتادند و شهید، مجروح و اسیر شدند.

به همین خاطر عملیات متوقف شد و تیپ سه‌ ابوذر که من فرماندهی‌اش را بر عهده داشتم، دست نخورده باقی ماند و ما هم مجبور شدیم تا نیروها را برگردانیم به دهکده‌ «حضرت رسول (ص)» در «چنانه» نیروهایی که تعدادشان از حد متعارف یک تیپ محوری بیشتر بود و چادرهای موجود ما، در اردوگاه لشکر کفاف ‌آن‌ها را نمی‌داد. طوری که بعضی از بچه‌ها به دلیل شدت سرما شب‌ها داخل گودال می‌خوابیدند و مشمی به دور خود می‌پیچیدند.

من این معضل را بارها در جلسات لشکر به آقای علی فضلی، فرمانده لشکر گفته بودم اما گویا آن‌ها هم توان حل این مشکل را نداشتند. به هر حال من فرمانده تیپ بودم و دلم برای بچه‌هایی که شب‌ها هیچ سرپناهی برای استراحت‌شان نداشتند، می‌سوخت. شاید همین دلسوزی من باعث شده بود تا روز 26 بهمن ماه 1361 آن تصمیم را بگیرم.

آن روز صبح به همراه نصرت قریب و حسن زمانی برای سرکشی رفته بودیم خط. دیدیم توی خط هم نیروها به دلیل نداشتن گونی سنگری به شدت در مضیقه هستند طوری که سنگر قرص و محکمی نمی‌توانستند برای خودشان درست کنند.

از خط که برگشتیم، یک راست رفتیم دهکده‌ حضرت رسول (ص) و از قضا سر از جایی در آوردیم که تعلق به واحد تبلیغات لشکر بود. یک جای درندشت با چادرهای زیاد که اکثرا خالی از نیرو بودند. کنار چادرها هم یک گودال بزرگ قرار داشت که داخل آن پر از گونی‌های سنگری بود. از همان نوع گونی‌هایی که بچه‌ها توی خط به شدت نیاز داشتند. من با دیدن آن همه چادر خالی و گونی‌های سنگری انبار شده خیلی ناراحت شدم و داد و فریاد راه انداختم. اما چون وقت نماز بود، کسی در آن محوطه حضور نداشت تا جوابم را بدهد.

چادرهایی که مایه دردسر شد

نصرت الله قریب که ناراحتی مرا دید گفت: می‌خواهی این چادرها را جمع کنیم و بیاوریم برای تیپ خودمان؟ من بلافاصله گفت: آره! اگر این کار را انجام بدهید، خیلی خوب است.

بعد هم با همان جیپ میول آمدیم سمت قرارگاه خودمان در تیپ سه ابوذر. حسن زمانی و قریب بلافاصله آماده شدند تا برگردند و چادرها را جمع کنند.

قریب به حسن گفت: تو با این چند تا نیرویی که این جا هستند برو کار را شروع کن تا من هم نمازم را بخوانم و بیایم کمک شما.

گویا حسن زمانی و آن چند نفر نیرو، موقعی به آن جا می‌رسند که نماز ظهر و عصر تمام شده بود. حسن به بچه‌ها گفت: هم چند تا از چادر خالی را بردارید و هم تعدادی از آن گونی‌های سنگری را. تبلیغاتی‌ها به جای هر واکنشی فقط از بچه‌های ما عکس گرفتند. یعنی داشتند سندسازی می‌کردند.

فردای آن روز سه تا احضاریه از سوی دادستان قرارگاه خاتم الانبیاء (ص) برای من و قریب و زمانی رسید. اما ما آن‌ها را جدی نگرفتیم. چهل و هشت ساعت بعد آمدند و حسن زمانی را جلب کردند و بردند. من را هم می‌خواستند ببرند، اما چون برای مرخصی آمده بودم تهران؛ دستشان به من نرسید.

محاکمه به خاطر ایجاد سرپناه برای نیروها

روز بعد منزل خواهرم بودم که نصرت‌الله قریب تماس گرفت و قضیه را توضیح داد. بعد هم گفت: باید هر چه سریع‌تر بیایی منطقه تا به اتفاق هم برویم دادستانی اهواز، من هم سریع برگشتم جنوب. سه تایی رفتیم پیش دادستانی. دادستان آقایی بود به اسم موسوی که از قضا معرف ما سه نفر برای عضویت در سپاه هم بود.

به ایشان گفتیم: حاج آقا شما که ما را می‌شناسید و می‌دانید اهل کارهای خلاف نیستم. دادستان گفت: بله آن وقتی که من شما را می‌شناختم، فکر نمی‌کنم اهل حمله‌ مسلحانه و کارهای خلاف قانون بوده باشید. الان پرونده‌ی شما خیلی سنگین است.

بعد هم برای هر کدام از ما سه نفر قرار پنجاه میلیون تومانی صادر کرد و گفت: تا تعیین تکلیف نهایی حق خارج شدن از استان خوزستان را ندارید.

کمتر از یک ماه پس از این جلسه، مجددا احضاریه صادر شد که برای حضور در دادگاه به اهواز برویم. این بار هم موقع ابلاغ احضاریه من در خوزستان نبودم. به قریب گفتم: تو و حسن زمانی صبح زود راه بیفتید و بروید اهواز. من هم هر طور شده با استیشن، خودم را می‌رسانم. برای این که سر وقت بتوانم خودم را به دادگاه برسانم، شبانه راه افتادم. در طول مسیر یکسره ماشین را گاز دادم تا رسیدم اهواز. در مدخل ورودی شهر اهواز گویا خودروی حامل قریب و حسن زمانی چپ کرده و کنار جاده واژگون شده بود. به همین خاطر آن‌ها با تاخیر به دادگاه رسیدند. پشت سر آن‌ها هم تبلیغاتی ها وارد دادگاه شدند. بعد از رسمیت پیدا کردن دادگاه، ابتدا دادستان کیفر خواست را قرائت کرد که طی آن برای ما سه نفر به جرم حمله مسلحانه و ایجاد اغتشاش، درخواست اشد مجازات کرد.

بعد از دادستان، یک آقایی که او را به خوبی می‌شناختم و پشت سرش هم نماز می‌خواندم، پشت تریبون قرار گرفت. با کمال تعجب دیدم آن آقا، چنان با شور و حال، شهادت دروغ داد و اقدام ما را به اقدام مسلحانه تعبیر کرد که من دیگر هیچ نفهمیدم و با صدای بلند گریه کردم و داد زدم. رئیس دادگاه در تکمیل حرف‌های آن آقا گفت: «فرماندهان لشکر 27 خیلی یاغی هستند و باید رویشان را کم کنیم.»

جلسه‌ی دادگاه که تمام شد، من و حسن زمانی را بردند بازداشتگاه و یک پاکت در بسته‌ی حاوی حکم دادگاه را هم دادند دست قریب و گفتند: «این را ببر بده به آقای همت.»

حکم دادگاه به این شرح برای ما قرائت شد

«2 سال حبس تعلیقی به مدت سه سال و یک ماه حبس تعزیری» برای من و حسن زمانی و «2 سال حبس تعلیقی» هم برای قریب.

ما دو نفر را داخل همان‌بندی قرار دادند که دزدها و قاچاقچی‌ها را در آن نگهداری می‌کردند. هم نشینی با آن آدم‌های خلاف‌کار برای من و حسن خیلی دشوار بود اما چاره نداشتیم و باید مدت محکومیت‌مان را می‌گذراندیم. خدا می‌داند در آن روزها و شب‌ها بر ما چه می‌گذشت و ما دو نفر چه ایام سختی را می‌گذراندیم.

به هر حال این مدت را در زندان اهواز سپری کردیم و برگشتیم لشکر. یادم هست وقتی وارد ستاد فرماندهی لشکر در پادگان دو کوهه شدم، خیلی عصبانی بودم. اصلا هیچ چیزی جلو دارم نبود. یک روند داد و بیداد می‌کردم و به زمین و زمان بد و بیراه می‌گفتم. دیواری هم از دیوار حاج همت کوتاه‌تر پیدا نکردم بودم.

حاج همت خیلی تلاش می‌کرد تا من را آرام کند، اما من فقط گریه می‌کردم و می‌گفتم: چرا باید من را یک ماه در بدترین شرایط زندانی کنند؟ به چه جرمی؟ به جرم این که رفتم و بچه‌های بی‌سرپناه بسیجی را داخل چادرهای خالی جای دادم؟ همت چیزی نمی‌گفت و فقط تلاش می‌کرد تا من را آرام کند. اما مگر من آرام می‌گرفتم؟(فارس)

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها