در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
12 تا مجروح آوردهام. این یکی جی.سی.اساش 3 بود و میدریا یکطرفه. فنی توئین و دو تا رینگر و یک کیسه خون گرفته. جلو گوشش رو هم با میخ سوراخ کردهام. مانیتول گرفته؟ نه آقای دکتر. دستت درد نکنه، برو به بقیه مجروحا برس. این آخرین جملهای بود که دکتر صالح به زارع گفت. بعد رو به من کرد و گفت: زارع از تکنیسینهای بسیار خوب ماست. سعی کن چیزهایی که به دردت میخورد ازش یاد بگیری، البته اگر از این مهلکه جان سالم به در ببریم.
دیشب در 14 کیلومتری بیمارستان صحرایی ما عملیات سنگینی بود. نزدیک ظهر بود که محاصره نیروهایمان شکسته شده و کلی مصدوم و مجروح در حال تخلیه بود. زارع به وسیله شش آمبولانس مجروحها را به بیمارستان رسانده بود. همکارانمان با سرعت آنانها را روی تختها جا داده و مشغول معاینه و مداوا بودند.
خود زارع شخصاً این مجروح را که وضع وخیمی داشت زیرنظر داشت و اقدامات اولیه را به خوبی انجام داده بود. بیش از 24 سال سن نداشت و داوطلبانه به جبهه آمده بود. من هم که رزیدنت سال سه جراحی مغز و اعصاب بودم. چند روزی از آمدنم به این منطقه نمیگذشت و هنوز اوضاع برایم جا نیفتاده بود و با هر صدایی، دلم یکباره خالی میشد و ضعف شدیدی سراپای وجودم را میگرفت.
وقتی بچهها را میدیدم که بدون هیچ واهمهای زیر رگبار تیربار، خمپاره، آرپیجی هفت و دوشکا به دل دشمن میزنند از خودم خجالت میکشیدم. روزهای اول که واقعاً ترسیده بودم و گاه گاهی پاهایم بیاختیار میلرزید ولی حالا پس از این مدت کوتاه تقریبا داشتم به سر و صداها و انفجارها عادت میکردم، ولی هنوز ترسم به طور کامل نریخته بود. وقتی از آمبولانس پیاده شد، دیدم هنوز تیغ در دستش است. او در این مسیر در اولین فرصتی که پیدا کرده بود، سر مجروح را تراشیده و داخل ریهاش را هم از راه دهان لوله هوایی گذاشته بود.
دکتر صالح خودش کمک کرد تا مجروح را روی برانکارد بگذارند و به اتاق عمل ببرند. بیمارستان صحرایی زیر یک تپه خاکی نزدیکیهای خط مقدم بنا شده بود. بیمارستانی با توانایی انجام اعمال جراحی بالنسبه خوب تا حد فوق تخصصی. پس از تجربه آمریکاییها در جنگ ویتنام و کره، این بار ما ایرانیها بودیم که تجربه جدیدی را شروع کرده بودیم. اما متفاوت، بدین شکل که پس از تریاژ، به بیمارانی که وضع بسیار بدی داشتند همانجا و پشت خط مقدم خدمات تخصصی و فوقتخصصی را ارائه میکردند و مجروحانی که توانایی ادامه حیات داشتند به اهواز و سپس سایر استانها منتقل میشدند. با این کار عوارض ناشی از صدمات و مرگ و میر به مقدار زیادی کاهش مییافت.
پس از انتقال مجروحان بد حال به بیمارستان، زارع با سرعت خارج شد تا ترتیب انتقال سایر مجروحین را با هلیکوپتر به اهواز بدهد. دو مجروح دیگر یکیشان نیاز به آمپوتاسیون داشت و دیگری پر بود از ترکشهای شکمی، که سایر همکارانمان مشغول مداوای آنها شدند.
چراغ اتاق عمل روشن شد. دست شستیم و آمدیم سر وقت رزمنده مجروح. دکتر صالح روی سر مریض یک علامت سؤال بزرگ کشیده بود. این علامت سؤال از جلوی گوش شروع میشد و به پشت سر میرفت و سپس تا پیشانی امتداد مییافت. (معمولاً جراحان، محلی را که میخواهند جراحی کنند علامتگذاری میکنند)
با بتادین شروع کردم به تمیز کردن سر مریض. بریدگیهای زیاد روی سرش دیده میشد. چشم چپش هم کمی کبودی داشت و مردمکش گشاد شده بود. از دکتر صالح سؤال کردم: اگر مانیتول گرفته بود بهتر نبود؟ بدون اینکه جواب بدهد سرش را تکان داد که یعنی نه! وقتی مریض بد حال داشت تمام فکر و ذکرش متوجه کارش میشد تا بهترین راه برای عمل انتخاب کند، آن وقت به قدری کم حرف میشد که میترسیدی سؤال کنی و وای به وقتی که یک سؤال را دوبار تکرار میکردی.
من هم که طی این مدت کوتاه به خصوصیاتش عادت کرده بودم، هرگز سؤالم را تکرار نمیکردم و قبل از اینکه به زبان بیاورد هر چه لازم داشت به دستش میدادم. شنیده بودم در بیمارستانهای موند بالای تهران که کار میکرد، حداقل 10 نفر بیمارش را از اورژانس تا اتاق عمل آماده میکردند و چند تا خانم سانتیمانتال در اتاق عمل کمکش میکردند.
اما الان، من گردن کلفت بودم و زارع ریزه میزه و متخصص بیهوشی چاق و گنده. تازه اگر زارع با آن همه گرفتاری بیکار بود و میتوانست کمکی کند.
متخصص بیهوشی بیمار را به دستگاه وصل کرده بود. دکتر، شکم چاقو را که گذاشت روی علامت سؤال، عمل شروع شد. سیتیاسکن نداشتیم. او دیگر وقت عکس گرفتن را هم نداشت. وضع مجروح آنقدر بد بود که فرصت هیچ کار دیگری را جز عمل به دکتر نمیداد. با خودم گفتم با باز شدن این علامت سؤال، ما چند لحظه دیگر جواب خودمان را خواهیم گرفت.
دکتر صالح هی میبرید و لایههای پوست را یکی پس از دیگری جدا میکرد و من با فشار جلوی خونریزی را میگرفتم و با دست دیگرم هر چه میخواست به دستش میدادم.
نوبت اولین سوراخ رسید. سر مته را گذاشت جلوی گوش، نزدیک همان جایی که قبلاً زارع با میخ سوراخ کرده بود. به مغز که نزدیک شد شروع کرد با یک قاشقک تیغه استخوانی باقیمانده را برداشتن. در همین حال، لختههای خون بیرون زد و من به تنهایی با لوله، لختهها را به درون دستگاه کشیدم. دکتر بیهوشی با دقت مراقب فشار بیمار بود. اگر این قسمت عمل به خوبی پیش میرفت ادامه کار دیگر مشکلی نداشت.
در حال مکش لختهها بودم که صدای انفجار مهیبی شنیده شد و متعاقب آن تکان شدیدی همه را از محلی که بودند تکان داد. من به سختی توانستم خودم را کنترل کنم تا لولهای که درون مغز قرار داشت، کار دست مجروح ندهد. بیمار، واقعاً شانس آورد که من هیچ حرکت اضافیای انجام ندادم. لامپهای اتاق عمل شروع کرد به چشمک زدن و کمسو شدن و لحظاتی این بازی ادامه داشت.
این عادت عراقیها بود که هر وقت در جبهه با شکستی روبهرو میشدند، پشت جبهه را تا ساعتها میکوبیدند تا عقدههایشان را خالی کنند و ما خوب میدانستیم که این انفجارها حالا حالاها ادامه خواهد داشت و باید بیشتر مواظب باشیم.
دکتر صالح با قاشقک تکتک سوراخها را گشاد کرد. در حین عمل، هرگاه که بیاراده، به دلیل خستگی قد راست میکرد، سرش به چراغهای اتاق عمل میخورد و همه ما صلواتی را نثار جد و آباد سازنده اتاق عمل میکردیم که چرا سقف اتاق عمل را اینقدر کوتاه گرفته است و دکتر علیرغم اینکه غرق در کار بود با شنیدن صلوات لبخندی میزد و میگفت: شماها با هر صلوات آباء و اجداد این بنده خدا را در گور میلرزانید.
طی این مدت به شدت بهش علاقهمند شده بودم. با آنهمه درآمد، آمده بود جبهه و با دستهای طلاییاش کارهایی میکرد که برایم غیرمنتظره و آموزنده بود. خانم و بچههایش پس از بمباران تهران به خارج رفته بودند و او آمدن به جبهه را به خارج رفتن ترجیح داده بود.
حالا دیگر استخوان جمجه مثل پنیر سوئیسی سوراخ سوراخ شده بود. اره خواست، بلافاصله اره را به دستش دادم. پس از اینکه با هدایتگر از میان دو سوراح گذراند، اره را پشت آنها گیر انداخت و شروع کرد به اره کردن. خرچ... خرچ... خرچ... و این کار را با دیگر سوراخها دو به دو انجام داد تا یک پنجره به درون مغز بسازد. آخرین سوراخ را که میخواست ببرد، گفت: مواظب باش استخوان بیرون نپرد و من دستم را گذاشتم روی استخوان به قدری اره نزدیک انگشتانم حرکت میکرد که منتظر بودم انگشتانم قطع شود، ولی دکتر چنان با مهارت این کار را تمام کرد که کوچکترین اشارهای به دستم نشد. زارع هم که لباس پوشیده بود از راه رسید و به ما ملحق شد.
حالا موقع باز کردن پنجره بود. این کار هم با احتیاط انجام شد. قبل از آن با دکول پردههای مغزی را به آرامی از استخوان جمجمه جدا کرده بود تا با برداشتن آن به ناگهان پاره نشود. استخوان را که برداشت چیزی که نمایان شد شبیه جگر بود. خون لخته شده با فشار به مغز و سایر قسمتهای آن موجب فشار آنها به پایین شده و عصب چشمی را تحت تأثیر قرار داده بود که باعث فلج شدن و گشاد شدن مردمک چشم همان سمت شده بود.
ازدیاد فشار عمومی مغزی از یک طرف و فشار موضعی روی عروق خون رساننده آن به واسطه حرکت مغزی به سمت پایین حالتی شبیه به چنگی را برای کل مغز ایجاد کرده بود. با این عمل، این فشار برداشته شده بود و کار زارع با سوراخ کردن جلوی گوش در ابتدای روبهرو شدن با این مجروح برای کاهش همین فشار بود که به قول دکتر صالح اینکار بسیار به موقع و علمی بود.
دکتر صالح پرسید: چرا مانیتول ندادی؟ زارع جواب داد: آخه فشارش به سختی قابل اندازهگیری بود. مجروح به واسطه خونریزی شدید شریانی خون زیادی از دست داده بود که زارع به موقع با باند جلوی خونریزی بیشتر را گرفته بود. دادن مانیتول که جهت پایین آوردن فشار مغزی انجام میشود میتواند وضع عمومی را در بیمار در حالت افت فشار خون بدتر کند.
تازه بخشی از اختلال هوشیاری بیمار علاوه بر ضربه به سر و کاهش فشار خون میتوانست ناشی از اختلال تنفسی بیمار به واسطه خونریزی دهان و بینی و نیز ناشی از آسیب ریهها و مغز و اعصاب به دلیل کاربرد گازهای شیمیایی علیه نیروهای تحت محاصره باشد. از طرفی موج انفجارها هم در ایجاد اختلال هوشیاری بیتأثیر نیست. تازه از کجا معلوم که بزرگی مردمک، ناشی از یک فلجی ساده عصب گرداننده عضلات چشم نباشد. سیتی اسکن هم نبود تا بشود چیزی را ثابت کرد.
بخشی از جگر (همان خون لخته شده) بادست برداشته شد. مابقی لخته خون، با کمک میلهای خمیده به درون دستگاه ساکشن شد. رگ خونریزی دهنده کاملاً دیده میشد. دکتر صالح آنها را با الکترود سوزاند و قسمتهای دیگر رگ را نیز که صلاح میدانست سوزاند. سپس قسمتی از زیر پرده مغزی را برید و زیرش سرم تزریق کرد و چون خونریزی ادامه نداشت آن را دوخت و تصمیم گرفت تا پنجره را ببندد. فشار مغزی کمی بالا بود که قاعدتاً باید از ورم مغزی باشد. لذا ترجیح داد استخوان را به محل قبلی کاملاً فیکس نکند تا کمی آزاد باشد. قطعات پوست و عضله را بروی استخوان کشید و لایه به لایه شروع به دوختن کرد.
یک لوله سوراخدار هم بین استخوان و عضلات گذاشت تا خونریزیهای احتمالی بعد از عمل را تخلیه کند و سر دیگرش را به استوانه پلاستیکی فنرمانندی وصل کرد تا برایش خلأ ایجاد کند. عمل تقریباً تمام شده بود و دکتر صالح با اشاره از من خواست تا سر مریض را پانسمان کنم. در حال پانسمان بودم که انفجاری بسیار شدیدتر از دفعات پیش اتاق عمل را در تاریکی مطلق فرو برد.
سیستم برق بیمارستان صحرایی ما آسیب دیده بود. دکتر صالح داد زد تا چراغ قوه بیاورند که در دسترس نبود. متخصص بیهوشی کبریت کشید. پلکهای بیمار را بالا زدم. مردمک بزرگ کمی کوچکتر شده بود. در سایه روشن نور کبریت که دو سه بار توسط دکتر بیهوشی زده شد، برق رضایت را در چشمان دکتر صالح و متخصص بیهوشی دیدم. نور چشمانشان اتاق عمل تاریک ما را چراغان کرده بود.(فارس)
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
برای بررسی کتاب «خلبان صدیق» با محمد قبادی (نویسنده) و خلبان قادری (راوی) همکلام شدیم