دستگاه را گذاشتند روی میز ناهارخوری، کابل کواکسیال را به تلویزیون سیاهوسفید ۱۲ اینچ «جیویسی» وصل کردند، آنتن شاخهای را چرخاندند تا تصویر بیاید و ناگهان… آن لحظه، اولین بار بود که تکنولوژی را لمس کردم؛ نه فقط یک دستگاه، بلکه یک پنجره به دنیایی که تا آن روز فقط در خواب دیده بودم. بتا، شاهزاده مغرور تکنولوژی بود. فقط چند خانه در محل داشتند؛ آن هم با دستگاههای وارداتی، با برچسب «Made in Japan» که مثل مدال افتخار بود. نوارها گران بودند، هر کدام ۲۰۰ تومان، و فقط ۲ ساعت ضبط میکردند. اما کیفیتش! تصویر تمیز، رنگها زنده، حتی روی تلویزیون سیاهوسفید. بعد از سال ۱۳۶۶ VHS آمد؛ نوارهای بزرگ، ارزان، ۲۴۰ دقیقهای، مثل نان تازه هر روز. از همان سال، هر کوچه یک ویدئوکلوب داشت؛ زیرپلهای، پشت پرده پارچهای، با بوی پلاستیک و ترس. صاحبش که میگفت: «بتا مرد، VHS زندهست». VHS یعنی دسترسی، یعنی دموکراسی تکنولوژی. یادتان میآید آن دستگاههای ویدئوی دودر را؟ در راست برای پخش و در چپ برای ضبط. تراکینگ دستی داشتید، باید پیچ تنظیم تصویر را میچرخاندی تا خطوط سفید نرقصد. اگر میخواستی برنامه مورد علاقهات را ضبط کنی، ساعت تایمر را کوک میکردی، نوار ۱۲۰ دقیقهای را آماده میگذاشتی، و دعا میکردی برق نرود. نوارها را در نایلون میپیچیدند، زیر تشک مادربزرگ قایم میکردند، کنار جعبه کوپن نفت. بعد دهه ۷۰ آمد و آسمان باز شد. تلویزیون رنگی آمد، با ۲۹ اینچ، تصویر ۵۷۶i، و ناگهان «شیرشاه» واقعا شیر بود، نه خاکستری. مغازههای کرایه نوار پر از خنده شد. میرفتی تو، صاحبمغازه میپرسید: «جدید میخوای؟ دوبله منوچهر یاسعید؟» تو میگفتی:«هرچی غمامون روبشوره». نوار«تایتانیک»راگرفتم،با جعبه آبیرنگ،برچسب دستنویس، برمیگشتم خانه، نفسزنان، انگار دنیا را برده بودم. دستگاه را روشن میکردی، نوار را فشار میدادی تو، در را میبستی، دکمه PLAY… و دنیا شروع میشد. اما کابوس ابدی «نوار پیچید!» بود. تصویر میشد خطوط سفید، صدا میرفت زیر نویز. همه داد میزدند: «مداد بیار!» مداد ششگوش را میکردی تو سوراخ چرخدنده، میچرخوندی، دعا میکردی. گاهی نوار پاره میشد؛ با چسب نواری وصلش میکردی، ولی دیگر مثل قبل نبود. یک بار وسط دیدن یک فیلم نوار پاره شد. تصویر سیاه شد. ویدئو فقط فیلم نبود؛ مادر بود، پدر بود. مادرت غر میزد: «چشمات درد میگیره»، اما تا آخر «مادر» علی حاتمی اشک ریخت. بابا میگفت: «اینا بیفایدهست»، اما هرهفته«عقابها»رادوباره میدید و زیر لب زمزمه میکرد: «یاد جوونی». حالا که بزرگ شدم، گاهی نوارهای قدیمی را پیدا میکنم؛ خاکگرفته، برچسبهایشان کندهشده، مثل نامههای عاشقانه فراموششده. دستگاه VHS را دیگر ندارم، اما هنوز صدای«ویزززز»rewind توی قلبم است. آن جعبه خاکستری، با تمام محدودیتهایش، با تمام قطع برقها و نوارهای پاره، چیزی به ما میداد که هیچ تکنولوژی امروزی نمیتواند: صبر، انتظار و حس مشترک .امروز همهچیز با یک کلیک میآید؛ ۴K، استریم، نتفلیکس. اما دیگر کسی منتظر نمیماند تا نوار صاف شود، تا دوستش بیاید، تا با هم داد بزنند: صبر کن، برگرد عقب، اونجا دیالوگشو از دست دادیم.