نوید، همسر پروانه به او پیشنهاد سفر به شمال را میدهد و پروانه با اینکه علاقهای به این سفر ندارد و از مواجهه و روبهرو شدن با آدمها میترسد، با قبول پیشنهاد همسرش خود را برای سفر آماده میکند.
ادامه داستان...
پروانه لباسهای نوید و خودش را داخل چمدانها گذاشت و وسایل ضروریاش را هم برداشت. نوید قرمهسبزی دوست دارد و پروانه هم برای او مدام قرمهسبزی میپزد. سر شب نوید که وسایل سفر را خریده بود وارد منزل شد و پروانه به استقبالش رفت.
پروانه گفت: چقدر خرید کردی؟ بابا هم امروز کلی خرید کرده بود.
نوید پرسید: جدی؟ حال بابا چطور بود؟
پروانه گفت: خوب بود. سلام رسوند. از پیشنهاد تو هم خیلی خوشحال شد.
نوید لبخندی زد و گفت: وااای بوی قرمهسبزی میاد. من برم دستم را بشورم و بریم سر میز که خیلی گرسنمه.
پروانه خریدها را گوشه آشپزخانه گذاشت و میز شام را آماده کرد. نوید اولین قاشق غذا را در دهانش گذاشت و در حالی که از خوردن غذا لذت میبرد، رو به همسرش گفت: راستی چمدونارو بستی؟
پروانه گفت: آره. اما هنوز میترسم. یاد سفر که میافتم تپش قلبم زیاد میشه.
نوید که همچنان مشغول خوردن بود، گفت: نگران نباش. بهت قول میدم هیچ اتفاقی نمیافته.
پروانه گفت: میشه صبح زود بریم که هنوز هوا تاریکه؟ نمیخوام کسی منو ببینه.
نوید با حرکت سر، حرف پروانه را تایید کرد.
صبح فردا پروانه از خواب بیدار شد و وسایل را آماده کرد. بعد هم نوید را بیدار کرد وهر دو از خانه خارج شدند. او با نگرانی به اطراف نگاه کرد و سعی کرد شالش را بیشتر جلوی صورتش بگیرد تا سوختگیاش مشخص نشود. سریع به سمت پارکینگ رفتند و با ماشین راهی جاده و سفر شدند.
نگرانی پروانه کمتر شده بود.سعی میکرد بیشتربه اطراف نگاه کند.چندساعت بعد به ویلا رسیدند وپروانه نگاهی به اطراف انداخت.
یکباره نوید گفت: آخ یادم رفت سر راه ماهی بگیرم برای ناهار.تا تو وسایل رو مرتب کنی من میرم ماهی تازه میخرم و برمیگردم برات کباب کنم.
نوید رفت و پروانه چمدانها را خالی کرد و لباسهای خودش و همسرش را مرتب کرد و داخل کمد گذاشت. بعد هم به سمت آشپزخانه رفت تا وسایل کباب ماهی را برای نوید آماده کند. یکباره صدایی شنید. احساس کرد کسی داخل ویلا شده، برای همین به سمت در رفت اما چیز مشکوکی ندید. خواست به سمت آشپزخانه برگردد که مردی را مقابلش دید. او را نمیشناخت. مرد با چاقو به سمت او حملهور شد و پروانه هم از ترس سرجایش میخکوب شده بود. مرد چاقو را چند بار در شکم پروانه فرو کرد. پروانه روی زمین افتاد و کمکم پلکهایش بسته شد.
مرد به سمت اتاق خواب رفت و پس از گشتن وسایل پروانه و نوید مقداری پول و طلا برداشت و به سرعت از خانه خارج شد. نیم ساعت بعد نوید با ماهی تازه از راه رسید. همین که در را باز کرد و چشمش به جسد همسرش افتاد، ماهیها از دستش روی زمین افتاد. روی زمین نشست و همسرش را صدا زد و او را تکان داد. نبضش را گرفت و سرش را روی قلب پروانه گذاشت. اما هیچ صدایی نشنید. یکباره فریاد زد و گریست. سرایدار ویلا به سرعت خودش را به او رساند و گفت: آقا چه شده؟
نگاهش به جسد غرق در خون زنی با صورت نیم سوخته افتاد. دست و پایش را گم کرده بود. نوید یکباره بیهوش شد. سرایدار با پلیس تماس گرفت و سعی کرد نوید را به هوش بیاورد. از آشپرخانه یک لیوان آب آورد و با انگشت به صورتش پاشید. اما به هوش نیامد. در این بین پلیس از راه رسید. سرگرد مالکی همراه همکارانش وارد ویلا شدند. آمبولانس از راه رسید و نوید را به بیمارستان برد. بعد از تحقیقات و بررسیهای اولیه، جسد به پزشکی قانونی منتقل شد. سرگرد هم شروع به پرسیدن سوالاتی از سرایدار کرد: شما چه ساعتی متوجه این اتفاق شدین؟
سرایدار جواب داد: والا صدای فریاد آقا رو که شنیدم، اومدم و دیدم. خدا سر کافر هم نیاره. خیلی صحنه بدی بود. خانوم امروز با آقا اومده بود ویلا.
سرگرد پرسید: شما چیز مشکوک آدم مشکوکی ندیدی که این اطراف پرسه بزنه؟
سرایدار گفت: نه والا.
سرگرد گفت: اگه چیزی یادتون اومد با ما تماس بگیرین.
شهابی، دستیار سرگرد هم به سرعت خودش را به محل جرم رساند و گفت: ببخشید سرگرد دیر شد.
سرگرد گفت: تبریک میگم. بالاخره به دنیا اومد؟
شهابی لبخند زد و گفت: بله ممنون.
سرگرد گفت: بعد از این پرونده حتما باید از خانومت عذرخواهی کنم که توی این شرایط تنهاش گذاشتی.
شهابی گفت: نه قربان این حرفا چیه. من همه چیز رو اول ازدواج بهش گفتم. درکم میکنه.
سرگرد گفت: خب پس بریم بیمارستان که با همسر مقتول صحبت کنیم.
هر دو به بیمارستان رفتند تا با نوید صحبت کنند. نوید روی تخت بیمارستان خوابیده و به بیرون خیره شده بود. گاهی با دستی که سرم به آن وصل بود اشکش را از گوشه چشمش پاک میکرد. وقتی متوجه حضور سرگرد و دستیارش شد کمی خودش را روی تخت جابهجا کرد و گفت: چیزی پیدا کردید؟
سرگرد گفت: پیدا میکنیم. باید همه چیز رو از اول برایم تعریف کنید.