پروانه شالش را روی صورتش کشید و تلاش کرد سوختگیهایش را پنهان کند و گفت: عزیزم ترسوندمت؟
نوید کمی بهخودش آمد و گفت: نه. داشتم کابوس میدیدم. تو ناراحت نشو.
پروانه بغض کرد و گفت: نه عزیزم ناراحت نمیشم. اگه بترسی هم حق داری.
نوید از روی تخت بلند شد و دستان همسرش را گرفت و گفت: عذر میخوام اگه ناراحتت کردم. خیلی گرسنمه. میرم صورتمو بشورم باهم صبحونه بخوریم.
نوید به دستشویی رفت و پروانه که سعی میکرد بغضاش را قورت بدهد، به آشپزخانه رفت و برای هر دویشان چای ریخت. نوید با حولهاش درحالی که صورتش را خشک میکرد و لبخندی به لب داشت، وارد آشپزخانه شد و گفت: بهبه چه میزی! اونقدر گرسنمه که میتونم یه فیل رو بخورم.
پروانه هم با لبخندی تصنعی به او گفت: نوش جونت،
هردوشروع به خوردن صبحانه کردند. یکباره نوید رو به همسرش کردوگفت: میگم من امروز مرخصی بگیرم چند روز بریم سفر؟
پروانه با تعجب گفت: سفر؟!
نوید گفت: آره. مثلا بریم شمال. اتفاقا یکی از همکارانم چندبار خواست کلید ویلا شو بده، گفتم خانومم خیلی اهل سفر نیست.
پروانه گفت: نمی دونم. دلم که سفر میخواد. چون توی خونه دق کردم. اما هنوز نمیتونم با خودم و وضعیتم کنار بیام.
نوید دست همسرش را گرفت و گفت: تو نمیخوای فراموش کنی؟ عزیز من تو باید از خونه بری بیرون. الان یک ساله نه خرید رفتی، نه سفر. خودت رو توی خونه حبس کردی که چی بشه؟
پروانه گفت: آخه...
نوید اجازه نداد همسرش جملهاش را تمام کند و گفت: آخه و ولی نداره. فردا صبح زود راه میافتیم. چند روزی هم میمونیم اونجا. بهت قول میدم بهمون خوش میگذره. چون هر دومون به سفر نیاز داریم. میخوام باهات توی ساحل قدم بزنم. چطوره؟
پروانه حرفی نزد. نوید ساعتش را نگاه کرد و گفت: آخآخ دیرم شد. بعد هم جرعهای چای نوشید و گفت: من میرم آماده شم. تو هم به کارات برس که صبح زود راه میافتیم.
نوید لباسش را عوض کرد و طبق عادت همیشگی پروانه کتش را گرفت تا نوید بپوشد. بعد هم نوید به چهره نگران همسرش نگاه کرد و گفت: بخند دیگه. راستی چیزی نمیخوای سر راه بگیرم؟
پروانه لبخند زد و گفت: نه چیزی نمیخوام. برو به سلامت. مراقب خودت باش.
نوید رفت و پروانه به آشپزخانه برگشت تا میز صبحانه را جمع کند. بعد شروع به تمیزکردن خانه کرد. او وسواس عجیبی در تمیزکردن خانه داشت. به همین خاطر همهچیز و همهجا تمیز بود. بعد از اینکه کارهایش تمام شد، سراغ چمدانها رفت که داخل کمد خاک میخورد. یک سال قبل که در حادثه اسیدپاشی نیمی از صورتش را از دست داد، خودش را در خانه حبس کرده بود. از مدرسهای که در آن معلم بود، استعفا داد، پردهها را کشید ودرهای خانه را بهروی خودش بست. حتی برای خرید هم بیرون نمیرفت و همه کارهای بیرون از خانه را نوید انجام میداد. نه مهمانی میرفت و نه کسی به خانهاش میآمد. فقط پدرش هفتهای یکبار برای دیدن تنهادخترش به خانه او میآمد. امروز هم سهشنبه بود و قطعا پدر برای دیدن او میآمد. برای همین چای را آماده کرد و داخل ظرف، میوه چید و به ساعت دیواری نگاه کرد. یکباره صدای زنگ در شنیده شد. از آیفون بیرون را نگاه کرد. چشمش که به پدر افتاد، لبخند زد و در را باز کرد و گفت: سلام بابا. بفرمایین تو.
پدر پروانه تنها زندگی میکرد.چندسال پیش همسرش بر اثرسرطان فوت شده و پویا تنها برادر پروانه هم سالهاست در آلمان زندگی میکند. پروانه شالش را روی صورتش کشید و در را باز کرد و نگاهش به آسانسور که مقابل آپارتمان آنها بود افتاد.در باز شد و پدر با لبخند به دخترش نگاه کرد. پروانه سلام کرد و خودش را در آغوش پدر انداخت. پدرکه کلی خرید کرده بود ودستهایش پر بود گفت: الان میافتم بابا. بیا کمک کن اینا رو ببریم تو.
پروانه به خودش آمد و گفت: ببخشید بابا. اونقدر دلم براتون تنگ شده که حواسم به دستاتون نبود. چرا زحمت کشیدید؟ نوید خودش همه چی میخره.
پدر گفت: نوید جای خودش، بابا هم جای خودش.
هر دو وارد آپارتمان شدند. او برای پدر چای آورد و خریدهای او را روی میز آشپزخانه گذاشت و کنار پدر نشست و با هم شروع به صحبت کردند. پروانه به پدرش گفت که نوید به او پیشنهاد سفر داده و او باوجود تردیدهایی که داشته پذیرفته. پدر خیلی خوشحال شد و گفت: آفرین دخترم که قبول کردی بری سفر. مطمئنم بهتون خیلی خوش می گذره. آفرین به نوید با این پیشنهادش.
پروانه گفت: اما هنوز هم شک دارم بتونم از خونه بیام بیرون. میدونی بابا میترسم.
پدر دست نوازش روی موهای دخترش کشید و گفت: نترس بابا. از هیچی نترس. تو پروانه زیبای من هستی که یهدنیا رو به هم میریختی. برو حسابی خوش بگذرون. بهت قول میدم وقتی برگردی تصمیمات جدیدتری برای زندگیت میگیری.
پروانه گفت: ای وای ببخشید بابا. اونقدر از هفته پیش دلم براتون تنگ شده بود یادم رفت بپرسم ناهار چی درست کنم؟
پدر از جایش بلند شد و گفت: من باید برگردم خونه. لولهکش قراره بیاد. تازه فردا مسافری. به کارات برس.
پروانه گفت: ای کاش بیشتر میموندی بابا.
پدر گفت: از سفر که برگشتی زودتر از سهشنبه میام میبینمت.
پدر به سمت در آپارتمان رفت و در را باز کرد و مقابل آسانسور ایستاد و دکمه را زد. یکباره برگشت و به دخترش نگاه کرد و لبخند زد. پروانه دلش خواست بار دیگر پدرش را در آغوش بکشد. خودش را مانند کودک در آغوش پدر انداخت. آسانسور بالا آمد و پدر و دختر از هم خداحافظی کردند. پدر رفت، اما قلب پروانه گرفت...
ادامه دارد
زینب علیپور طهرانی - تپش