هرجای تاریخ را که دست میگذاری، چه درزمینه سیاست وچه در دل جامعه، نقش خانواده وخویشاوندی پررنگ است اما با اجازهتان در این صفحه از نوجوانه، به سراغ چند نمونه ازروایتهایی رفتهام که درآن تاثیر خویشاوندی آنچنان واضح و مبرهن است که گاه تکلیف یک مملکت را مشخص کرده است و گاه به عمر کسی پایان داده است.
دوست را نزدیک نگهدار، دشمن را نزدیکتر!
او میدانست که این قدرت قرار نیست حالا حالاها همراهش بماند و دیر یا زود، تسلطش بر این کشور پهناور کم خواهد شد. هرچند که کمتر کسی فکر میکرد هند بزرگ با آن همه اموال و قدرت، غارت بشود اما با اینحال نادرشاه نمیتوانست احتیاط به خرج ندهد و بیآنکه خیالش از بابت هند راحت شود، آنجا را ترک کند. برای همین هم تصمیم زیرکانهای گرفت تا دشمن را به خودش نزدیکتر از آن چه هست، بکند. پس برای پسرش، شاهزاده کامبخش را خواستگاری کرد. شاهزاده کامبخش دختر پادشاه گورکانی بود؛ پادشاهی که چیره قدرت و لشکر نادر شده بود. پارادوکس جالبی شکل گرفت؛ نادرشاه به خواستگاری دختر کسی رفت که مملکتش را به خاک و خون کشیده بود و او را مجبور کرده بود تا تسلیم شود. محمدشاه گورکانی، پادشاه هند، اجازه این وصلت را داد؛ نصرا... میرزا را به دامادی پذیرفت و بهعنوان هدیه، بخشی از هند را به اوبخشید. نادر افشار و محمد گورکانی، پادشاهانی که چندی قبل لشکریانشان را به جان هم انداخته بودند، با هم قوم و خویش شدند و چه از این بهتر برای نادرشاه؟ این وصلت برای نادرشاهی که بهدنبال تسلط هرچه بیشتر بود، مبارک بود. حتی اگر در میزان ثروت و قدرتش هم تاثیر نمیگذاشت، او را از جزئیات دربار گورکانی باخبر میکرد.
برادرم، متهم ردیف اول!
برای کشتن این برادر دست دست میکرد. تنها برادری که پا به پایش در سختیها مانده بود و در کنار او جنگیده بود، برادری که روزی از اسارت هم نجاتش داده بود اما حال بهنظرش میآمد که باید کارش را تمام کند. به خیالش آمد که این برادر هم مثل باقی برادرانش به مقام و منصبش چشم دارد و تا زمانی که نمیرد، خطرش دفع نمیشود. برای او برادری خوب بود که مرده باشد! به هرحال، برای این تاج و تخت کم زحمت نکشیده بود و خون نریخته بود که حالا بخواهد دو دستی، تقدیم به این و آن بکند. جانشینش را معلوم کرده بود و میخواست مطمئن باشد که بعد از خودش، پادشاهی به همان جانشین میرسد. میگویند او ابتدا قصد نداشت که این برادرش، یعنی جعفر قلیخان را بکشد اما وقتی جعفر از او خواست که حکمرانی بر اصفهان را به او بدهد، نظرش عوض شد و به فکرش رسید که وقت مرگ این برادر هم رسیده است. او را از اصفهان به تهران دعوت کرد و با گشادهرویی به او قول داد که حکمرانی بر اصفهان را به او میسپارد اما پس ذهن پادشاه، آقا محمدخان قاجار، نقشه دیگری چیده شده بود. هنگام رفتن برادر، به جعفر قلیخان پیشنهاد داد که سری به کاخ فتحعلیخان بزند و از آنجا هم دیدن کند. وقتی برادر به آن کاخ رسید، چندنفری به سر او ریختند و او را کشتند. از طرفی آقا محمدخان قبل از آمدن برادر، به مادرش قول داده بود که وقتی جعفر قلیخان را به تهران دعوت میکند، او را بیشتر از یک روز در تهران نگه ندارد. همین هم شد و شاه قاجاری برای اینکه به قول خود وفا کرده باشد، از قاتلان برادرش خواست که جنازه او را هر چه سریعتر از تهران خارج و دفن کنند.
مؤثرتر از شاه
دربار درشور وهیجان افتاده بود. انیسالدوله، همسر شاه دستوری صادر کرده بود که هیچکس جرأت رد کردن آن را نداشت. فاطمه که روزی از دل روستا پایش به قصر شاه باز شده بود، حال چنان به قدرت رسیده بود که اداره حرمسرا را به او داده بودند و شاه در کارهایش از او مشورت میگرفت. باسواد بود، خواندن و نوشتن میفهمید و همین مساله، او را از باقی زنان متمایز میکرد. آن روزها بیشتر از هرکس دیگری به شاه نزدیک میشد و بهطور مستقیم در امور کشور دخالت میکرد، نظر میداد و گاه رأی شاه را برمیگرداند. بعضا بزرگان قاجاری برای راه انداختن کار خود از او و نفوذش کمک میگرفتند. دستوری که آن روز انیسالدوله در دربار و حرمسرا به زیردستانش داد، دستور شکاندن تمام قلیانها و جمع کردن تنباکوها بود. در مملکتی که قوم و خویشهای شاه مؤثرتر از خود او در اداره کشور عمل میکردند، انیسالدوله منتظر تایید شاه برای انجام چنین کاری نماند. مردم برای تحریم تنباکو متحد شده بودند و از طرفی مرجع دینی، تنباکو را حرام اعلام کرده بود و دلیلی از این بالاتر برای انیسالدوله وجود نداشت؛ زن مذهبی ناصرالدینشاه که اهل نذورات فراوان بود و سوگلی آن روزهای ناصرالدین شاه به حساب میآمد، دستور داد تمام قلیانهای کاخ را شکاندند. وقتی شاه متوجه چنین اقدامی شد، انیسالدوله را احضار کرد و از او دلیل این کار را پرسید و انیسالدوله گفت: تنباکو حرام است.
میگویند شاه به مذاقش خوش نیامد، پرسید: چه کسی گفته است؟
انیسالدوله جواب داد: همان کسی که من را بر شما حلال کرده است.
کاش خواهرت نبودم!
من نه سر پیاز بودم و نه ته پیاز! وسط آن ماجرای خون و خونریزی، وسط آن همه دعوا و بحث و جدل، من تنها کسی بودم که باید قربانی میشدم. شاید بپرسید به چه جرمی؟ میگویم به جرم داشتن برادری که خون ریخته بود.آنها با سلام و صلوات کوتاه نمیآمدند، انگار باید عمر زنی در این میان تلف میشد تا آتش خشم هر دو قبیله بخوابد. یادم هست آن شب تا صبح اشک ریختم. سن و سال زیادی که نداشتم، تا دیروزش عروسکبازی میکردم و در عالم بچگی بهسر میبردم. بیهوا دست من را گرفتند و در دنیای بزرگسالها پرت کردند. گفتند باید زن برادر مقتول شوی تا این خون و خونریزی تمام شود. هر چقدر پرسیدم چرا من؟ سکوت کردند. میگفتند رسم بر این است که خونبس کنیم. به خیال خودشان با این رسم و این پیوند خویشاوندی، مُهر پایان بر تمام کدورتها و کینهها میزدند. اما اینطور نبود، بود؟ اگر تمام کتکهایی که خوردم، طعنههایی که شنیدم، توهینهایی را که به مرده و زنده من کردند، نادیده بگیرم، بله. آن همه کینه و نفرت با خونبس شدن من، تمام شد. من هم در کنارش تمام شدم؛ همان شب که خبر دادند فردا عروس میشوی و باید فرسنگها از این خانه و آبادی دور شوی، تمام شدم.هنوز هم با یاد آن روزها غمگین میشدم. با اینکه دیگر تمام موهایم مثل دندانهایم سفید شده است و پیری، تمام خاطراتم را محو و کمرنگ کرده اما هنوز با یاد آن روزها لرز بر تنم میافتد و حالم بههم میریزد.