شعری تقدیم به خبرنگار شهید صدا و سیما

خبرهای تو شعری می شود برای ما

خبرنگاری که عاشق شهادت بود

خبرنگاری که عاشق شهادت بود

خبرنگاری و روایت حقیقت همواره یکی از سه ضلع (قلم، دیپلماسی و میدان) پیروزی در نبردهای پیدا و پنهان در عرصه‌های مختلف داخلی و خارجی بوده. ۱۰۰سال پیش در کوچه‌های تهران، صدای گلوله‌ای که سینه‌ میرزاده عشقی، روزنامه‌نگار و شاعر آزادیخواه را شکافت در فضای  کشور پیچید.
کد خبر: ۱۵۱۳۴۴۳
نویسنده مجتبی برزگر - گروه رسانه 
 
یک قرن پس ازآن ترور، پژواک همان گلوله‌ها درصدای انفجار موشک‌هایی شنیده می‌شودکه جلیقه‌های آبی‌رنگ «PRESS» را در غزه، جنوب لبنان و حتی ایران نشانه می‌گیرند. تاریخ خبرنگاری در ایران و محور مقاومت، از مشروطه تا امروز، یک خط ممتد از فداکاری و شهادت است؛ روایتی که قهرمانانش نه با اسلحه، که با دوربین و قلم در خط مقدم نبرد با استبداد، استعمار و صهیونیسم جنگیده‌اند و صحنه‌ نبرد را با خون خود به سند ماندگار تاریخ تبدیل کرده‌اند.اگر ترور عشقی تقابل خبرنگار با استبداد داخلی بود، هشت سال دفاع مقدس، خبرنگاری را به خط مقدم نبرد با دشمن خارجی کشاند. در این دوران، خبرنگاران، عکاسان و تصویربرداران ایرانی، نه به عنوان ناظرانی بی‌طرف بلکه به عنوان راویانی متعهد، دوشادوش رزمندگان در جبهه‌ها حضور یافتند. آنها دوربین‌ها و قلم‌های‌شان را سلاح خود کردند تا حماسه‌ها و مظلومیت‌های رزمندگان اسلام و جنایات دشمن بعثی را ثبت و به گوش جهانیان برسانند.در  مقطع اخیر هم درست یک قرن پس از ترور میرزاده‌عشقی، تاریخ بار دیگر تکرار شد اما این بار در مقیاسی بزرگ‌تر و در صحنه‌ای بین‌المللی. رویارویی مستقیم ایران با رژیم صهیونیستی در عملیات «وعده‌صادق» و درگیری‌های پس از آن فصل جدیدی از تقابل رسانه‌ای را رقم زد. 
در روز خبرنگار، از مردی نوشتیم که با خبر زندگی می‌کرد، با رسانه نفس می‌کشید و سرانجام جانش را برای حقیقت داد. شهید نیما رجب‌پور، سردبیر بااخلاق و گمنام شبکه خبر، در حمله موشکی اسرائیل به صداوسیما آسمانی شد. همسرش، زهرا حسین‌زاده، روایتگر زندگی مردی است که همیشه می‌خواست صدای مردم باشد، نه صدای خودش. 
روز خبرنگار، بهانه‌ای شد تا از کسانی یاد کنیم که رسانه را نه شغل، که مسئولیت می‌دانند‌؛ آنان که سکوت‌شان پرصداتر از فریاد است اما امسال، نام «نیما رجب‌پور» در میان خبرنگاران جاودانه شد‌؛ سردبیری آرام، پیگیر و پرکار که در حمله موشکی رژیم تروریست اسرائیل به ساختمان شیشه‌ای صداوسیما به شهادت رسید. حالا، در روزی که باید برای اهالی رسانه گل آورد، گلزار شهدا، خانه ابدی یکی از آنها شده است. 
گفت‌وگوی ما در روزنامه «جام‌جم» با همسر شهید، روایتی‌ است صمیمی و گاه تلخ از ۲۷ سال زندگی عاشقانه با مردی که حتی مرگ را هم شجاعانه انتخاب کرده بود. 
 
دشمن را هم بشناس اما دروغ نگو

همسر شهید، زهرا حسین‌زاده، از همان ابتدا با صدایی آرام و دلی سنگین از نیما می‌گوید: «از وقتی نیست، گوشی‌اش را باز می‌کنم و اینستاگرامش را نگاه می‌کنم. به آن رسانه‌های معاند اصلا اعتنا نمی‌کرد. می‌گفتم نیما، عصبانی نمی‌شی از این نظرات؟ می‌گفت چرا، ولی یاد می‌گیرم چطور پاسخ‌شان را بدهم، تحلیل کنم و گاهی هم بخندم اما همیشه می‌گفت نباید دروغ گفت، حتی اگر سیاست حکم کند. همیشه تأکید می‌کرد حتی دشمن را هم بشناس اما دروغ نگو.» او معتقد بود خبرنگار باید همه‌چیز را بشنود، نظرات مختلف را بررسی کند اما در نهایت به درستی پایبند باشد. خانم حسین‌‌زاده می‌گوید: «می‌گفت نباید خبر را دست‌کم گرفت‌؛ این سلاح ماست. وقتی شب حمله اسرائیل شده بود، با هرکس بعد از شهادتش حرف زدم، گفت که نیما از اولین لحظات حمله در حال هماهنگی برای پوشش خبری بوده است... »
 
من غلامعلی‌ام!

همسرش خاطره‌ای را با اشک تعریف می‌کند: «سال ۱۳۷۷ تازه با هم آشنا شده بودیم. حال عجیبی داشت، خیلی عرفانی شده بود. خواب دیده بود که شهید می‌شود و دعایی برای شهادتش از دل وصیت‌نامه‌اش نوشته بود، آن را به من داد و گفت: اگر روزی اتفاقی افتاد، این را بخوان. بعد از شهادتش دیدم همان نامه، همان کلمات، همچنان حرف دارند. این ۲۷ سال، مسیری بود که خودش انتخاب کرده بود.» حسین‌‌زاده درباره چگونگی ازدواج و آشنایی با شهید می‌گوید: «ما سال ۷۷ آشنا شدیم، سال ۷۸ ازدواج کردیم. نیما ۲۱ ساله و من ۱۹ ساله بودم. زندگی دانشجویی ساده‌ای داشتیم. همان ابتدا، مقام معظم رهبری به خاطر ازدواج دانشجویی‌مان یک سکه به ما هدیه دادند. آن سکه را فروختیم و با آن اجاره دو ماه خانه را دادیم. نیما آن زمان در رشته مهندسی مکانیک درس می‌خواند اما رفت صداوسیما‌؛ تقدیرش این‌طور رقم خورد.»
او درباره عشق خبرنگار شهید به شهدا چنین می‌گوید: «پاتوق عاشقانه‌های ما قطعه ۷۲ بهشت زهرا بود. نیما عاشق شهید رجایی بود. اولین کتابی که به خانه آورد، سیره شهید رجایی بود. حتی اسمش را به «علی» تغییر داد اما گفت این اسم برایم بزرگ است، و از آن به بعد خودش را غلامعلی معرفی می‌کرد. پای امضاهایش هم می‌نوشت غلام!»
 
خانه را هم اتاق خبر می‌دید

شهید رجب‌پور سال ۱۳۸۰ وارد صداوسیما شده بود و دو سال دیگر بازنشسته می‌شد.همسرش عشق اوبه کار خبر و خبرنگاری را چنین توصیف می‌کند: «وقتی از سر کار می‌آمد، با این‌که ۲۴ ساعت سر شیفت بود، اولین کارش این بود که شبکه خبر را روشن کند. می‌گفتم خسته‌ای اما می‌گفت: «باید ببینم بچه‌ها اشتباهی نداشته باشند.» محال بود گوشی‌اش سایلنت باشد. همیشه پاسخ می‌داد، ولو با جمله‌ای کوتاه.  «نیما برای این‌که زندگی‌مان بچرخد، شش‌ماه دستفروشی کرد. هیچ وقت خجالت نمی‌کشید. با افتخار از آن‌روزها یاد می‌کرد. بعد که به صداوسیما رفت، خانه‌مان شد دفتر دوم کارش. ما هم هیچ‌وقت ناراحت نبودیم، چون خودش را وقف کار کرده بود. گوشی‌اش همیشه زنگ می‌خورد، هیچ‌وقت روی حالت سکوت نبود. حتی در خانه هم اولین کارش این بود که شبکه خبر را روشن کند.»
 
نیما، مرد خبر بود

حسین‌‌زاده درباره شرایط کاری و خانوادگی‌شان توضیح می‌دهد: «سردبیر بود اما هنوز حکم دبیری داشت، با همان حقوق کم. می‌گفتم سخت است، می‌گفت مگر گرسنه بودیم؟ خدا جبران می‌کند. هیچ‌وقت دنبال حقش نمی‌دوید. می‌گفت گدایی حتی اگر حق باشد، کار من نیست. می‌خواست زندگی‌اش حلال باشد. همیشه می‌گفت من غلام کسی هستم که راهش را انتخاب کردم.»
از زندگی پدرانه‌اش هم روایت می‌کند: «دو دختر داریم. دختر کوچک‌مان از ۹ سالگی با پدرش فیلم می‌دید. نه فقط انیمیشن، بلکه هر فیلمی با پایان باز، فیلم‌های برگزیده جشنواره‌ای، فیلم‌هایی از سراسر دنیا را با هم می‌دیدند. دختر بزرگم دانشجوی رشته انیمیشن است‌؛ انتخاب پدرش بود. نیما می‌گفت: فیلم باید فکر بدهد، نه فقط سرگرمی.»
تماشای فیلم‌های هنری، رفتن به جشنواره فیلم فجر، دنبال‌کردن نمایش خانگی‌هایی مثل «شهرزاد» و «پوست شیر»، برای‌شان یک سبک زندگی بود. «با هیچ‌کس تعارف نداشت، اگر بلیت جشنواره نمی‌رسید، می‌گفت نمی‌روم و به کسی رو نمی‌زنم اما همیشه دنبال فیلم‌هایی بود که ذهن را تکان دهد.»
 
آخرین تماس، آخرین تصویر

و اما آن روز تلخ. روز حمله به صداوسیما. همسر شهید درباره آن‌روز چنین می‌گوید: «آن لحظه داشتم تلویزیون می‌دیدم، دیدم زیرنویس شد حمله شده. چند ثانیه نگذشته بود که نیما زنگ زد. گفت: نگران نباش، ما را زدند. با آرامش گفت و قطع شد. بعد دخترم تماس گرفت اما گوشی نیما دیگر جواب نمی‌داد. باور نمی‌کردم. هرگز. روزی که حمله اسرائیل رخ داد، من بیدارش کردم. شیفتش نبود اما گفت باید بروم. رفت. لحظه حمله، دخترم زنگ زد. خودش جواب داد، گفت ما را زدند ولی من خوبم. بعد به برادرم گفت مجروح شده و دارند می‌برندش تجریش. وقتی رسیدیم، غرق خون بود. نفس می‌کشید ولی بدنش پر از زخم و خون بود. او را به اتاق عمل بردند. ۵ ساعت عمل شد. بعد رفت آی‌سی‌یو. ساعت ۴ صبح گفتند دیگر تمام شده... »
 
مرگ به دست شقی‌ترین آدم‌ها

شهادت سرنوشت همه شهیدان است و این درباره نیما رجب‌پورهم صدق می‌کند.شهیدی که سال‌هاقبل در وصیت نامه‌‌اش به‌شکلی شهودی شهادتش را پیش‌بینی کرده و از خدا خواسته بود: «وصیت‌نامه‌اش را ببینید، نوشته: دوست دارم به‌دست شقی‌ترین آدم‌ها کشته شوم! این را ۲۷ سال پیش نوشته، در ۲۱ سالگی. انگار می‌دانست چه می‌شود. مرگ برای او یک انتخاب بود، نه یک حادثه. نیما از همان وقت‌ها برای شهادت زندگی می‌کرد.»
او درباره انتخاب محل دفن شهید می‌گوید: «وقتی قرار شد نیما را به خاک بسپاریم، آقای جبلی اصرار داشت در قطعه شهدای رسانه دفن شود اما قطعه ۴۲ برای شهدای حمله اسرائیل آماده شده بود. با خودم گفتم بگذار خودش انتخاب کند... حالا فقط چند متر با مزار شهید رجایی فاصله دارد. گاهی با خودم می‌گویم: نیما، چقدر برای خدا عزیز بودی. دخترم مهلا بالای سر تختش نوشت: «بابا، خواهش می‌کنم هر وقت آمدی خانه، خودت را نشان بده.» هنوز بعد از این مدت، صدای پدرش را در خانه می‌شنود. مثل خودش، مهربان و پر از دغدغه. مثل خودش، اهل فهمیدن حقیقت.»
 
صدای خاموشی که هنوز پخش می‌شود

همسر شهید حرف‌هایش را با بغضی در گلویش تمام می‌کند و حرف‌هایش را این‌گونه به پایان می‌رساند: «نیما یک فرشته بود. می‌دانست که این مسیر شهادت است. بعد از شهادت شهید رئیسی، خیلی تغییر کرده بود. انگار به او الهام شده بود که نوبت خودش هم می‌رسد... »
newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰