دم زندگی گرم
نگاهی به بازی‌ها در سریال «سوران»

دم زندگی گرم

نقشه‌ها را بالا و پایین می‌کنم تا جای پادگان سنندج برایم روشن‌تر شود. کاملا مشخص است که با فاصله از باشگاه افسران قرار داشته. لابد آن زمانی که شهید بروجردی، عرق از صورت کنار می‌زده و دنبال آزاد کردن کل شهر بوده، پادگان از همان دور خودنمایی می‌کرده و منتظر محمد بروجردی با آن عینک درشتش بوده تا به چهره خسته پادگان لبخند بزند و آن را به دست انقلابی‌ها بیندازد. ماجرای پادگان سنندج برای من که تا به حال پایم را به این شهر نگذاشته‌ام از پشت صحنه سریال «سوران» شروع شد.
نقشه‌ها را بالا و پایین می‌کنم تا جای پادگان سنندج برایم روشن‌تر شود. کاملا مشخص است که با فاصله از باشگاه افسران قرار داشته. لابد آن زمانی که شهید بروجردی، عرق از صورت کنار می‌زده و دنبال آزاد کردن کل شهر بوده، پادگان از همان دور خودنمایی می‌کرده و منتظر محمد بروجردی با آن عینک درشتش بوده تا به چهره خسته پادگان لبخند بزند و آن را به دست انقلابی‌ها بیندازد. ماجرای پادگان سنندج برای من که تا به حال پایم را به این شهر نگذاشته‌ام از پشت صحنه سریال «سوران» شروع شد.
کد خبر: ۱۴۱۱۷۹۱
نویسنده سپیده اشرفی | گروه رسانه

در میانه زمستان و درست زمانی که سوز هوا کم شده بود، پایم را به کارخانه سیمان شهر ری گذاشتم. کارخانه‌ای که دیگر نه کارخانه که لوکیشن بسیاری از سریال‌هاست. قرار بود رئیس رسانه‌ملی از مراحل تولید سریال سوران بازدید کند در حالی که هنوز هیچ صحبتی از این سریال در اخبار نبود. از تپه‌های ریز و درشت که عبور کردیم، سرپناه کوچکی پیدا شد که دور از آفتاب زمستان می‌شد نشست تا برخی راش‌های تصویربرداری شده را دید؛ اتاقی ساده و مستطیل شکل در کارخانه سیمان شهر ری. جایی که قرار بود میزبان دکتر جبلی باشد، همان پادگان بود. اول متوجه نشدم. یک سالن ساده با کلی المان‎‌های نوستالژیک یک تلفن، میز و صندلی‌های قدیمی و شاید خاک‌گرفته که احساس می‌کردی می‌خواهد لوکیشنی برای سال‌های ۶۰ را به تصویر بکشد اما انگار گره خوردن قصه شهید سردشتی ـ قهرمان سریال سوران ـ با این پادگان قبل از این سال‌ها بوده.
ورود سوران یا همان شهید سردشتی به پادگانی که ۴۳ سال بعد توانستم پایم را به آن بگذارم، هنوز برایم آن‌قدر روشن نیست. دنبال رد پایی از حضورش می‌گشتم. جبلی که مشغول صحبت با عوامل بود به بهانه نماز اجازه گرفتم و به اتاق کناری رفتم. دهانم از حیرت باز مانده بود و دقایقی بدون این‌که صحبت کنم، کل اتاق را برانداز کردم. انگار اتاق کار فرماندهان سپاه بود قبل از این‌که پادگان به دست کومله‌ها بیفتد. میز خاک گرفته کنار در، پر از کاغذ‌هایی بود که سربرگ رسمی آن زمان رویش خودنمایی می‌کرد. روی دیوار روبه‌رو، عکس امام‌خمینی(ره) بود و انگار که تازه پادگان به دست کومله افتاده باشد، قاب امام روی دیوار، قدری کج شده بود. یک میز ساده تحریر پایین عکس بود که برخی کاغذها و اوراق پادگان رویش مانده بود. کل چیزی که از اتاق فرمانده پادگان دیدم، همین بود. مدام در اینترنت جست‌وجو می‌کردم که رد و نشانی از فرمانده آن زمان بگیرم. کف اتاق یک زیلوی ساده انداخته بودند که لابد برای استراحت عوامل پشت صحنه بود. نشسته بودم و بدون استرس از این‌که ممکن است مصاحبه‌هایم را از دست بدهم به باکری، قرنی، فلاحی و بروجردی فکر می‌کردم که جایی شبیه به این، قدم‌های‌شان بر زمین نشسته بود تا زمین سنندج، دست غیر نیفتد. از فکر این‌که سال ۵۹ جایی شبیه این، زیر پای پیشمرگه‌های کومله بوده، پشتم به لرزه می‌افتاد.
حالا که چند قسمت از سریال سوران روی آنتن رفته، مدام چشم می‌اندازم تا آن پادگان یا مثلا ژاندارمری قبل از انقلاب را ببینم که بعد از انقلاب به دست پاسداران افتاده بود و رد و نشانش را در پشت صحنه دیده بودم. مدام نقشه‌های قدیم سنندج، کتاب«۲۲روز نبرد» و خیلی منابع را زیر و رو می‌کنم تا خط و ربطی بین کلیدواژه‌های سنندج، سعید سردشتی، باشگاه افسران و سه راه مردوخ پیدا کنم. رد و نشانی به‌جز آن چرخاندن روسری که در پاییز سال قبل، آتش به دل خیلی‌ها زد. رد و نشانی از همان لبخند قدیمی بروجردی، لهجه ساده سعید سردشتی و البته زندان کریسکان که بعدها فهمیدم، نه در ایران که جایی در کردستان عراق است. سوران را ببینید و لحظه به لحظه تاریخ را برای خودتان بازخوانی کنید تا جعل‌های تاریخی و مکرر این روزها در فضای مجازی، دل‌تان را نلرزاند که دیگر همچون سوران نداریم.

 

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها