نوید بیشتر از پسانداز، اعتقاد به برکت مال داشت. برای همین هم بود که پولی را در جیب نگه نمیداشت؛ یا خرج کارهای خیرش میشد یا در راه سفرهای زیارتی هزینه میکرد. خودش که اهل گفتن نبود اما بعدها معلوم شد نوید عادتش بوده وسایل قسطی بخرد و آنها را ببرد دم در خانوادههای بیبضاعت. قسطهایش را هم هر ماه از روی حقوقش کم میکرد. این کارها آنجایی مالش را زیاد کرد که وقتی بعد ازدواج فهمید ته مانده حسابش نزدیک به 700تومان است خندید و گفت غصه نخورید همین پول برکتش زیاد است. راست هم میگفت. پولهایش را که با خانمش روی هم گذاشتند، شد سرمایه یک خانه نقلی. اما کارهای خیرش فقط محدود به پولهای تو جیبیاش نبود. او انگار در این کارها، نذر اخلاق هم داشت. آن زمانی که بچههای بیبضاعت را دور خودش جمع میکرد و میبرد پابوس امام رضا(ع) و خودش دست به کار آشپزی میشد، طرح دوستی و رفاقت را با آنها میریخت و از همین در میرفت پای صحبتهایشان. هرچند اهل گیر دادن و تذکرهای مستقیم نبود اما حرفهایش آبی بود روی احساسات غلیان شده بچهها و آنها را مینشاند پای نصیحتهای برادرانهاش. فضای دوستی که برقرار میشد میزد به در شوخی و خنده. غروبها قابلمه و سینی به دست میشد و ضرب میگرفت و برای بچهها شمالی میخواند. معتقد بود برای نزدیک شدن به آنها باید دلی جذبشان کرد.
همین اخلاقش را در خانواده هم داشت. با اینکه پسر کوچک خانواده بود اما خانه را مدیریت میکرد. همه هم حرفش را میخواندند و برایش حسابی جدا قائل بودند. همه حتی برادر بزرگترش که وقتی به مشکل برمیخورد، مشورتهایش را میبرد پای صحبت با نوید. البته اگر هم کسی پای آمدن به سمتش را نداشت، حواسش آنقدر جمع بود که پیشقدم شود و برود سمتشان و آنقدر پرس و جو کند تا برسد به درد دل اصلی و آنها را از این حال و روز درآورد. هرچند در این میان هم اصلا اصراری نداشت اعتقادات و حرفهایش را به همه بقبولاند حتی اعتقادات و حرفها در مسائل سیاسی روز. ساعتها مینشست و با پدرش درباره سیاست حرف میزد. با اینکه با او هم نظر نبود اما هیچوقت با بیاحترامی سعی نکرد نظرش را عوض کند. همیشه به حرفهای پدر گوش میکرد و نظر خودش را هم میداد.
در خانه صدایش میزدند شازده. دلیلش هم فاکتور گرفتن سن و سالش بود و سر گذاشتن روی پاهای مادر. مادر هم شازدهاش را این پا آن پا میکرد و دست میکشید روی سر و صورت پسرش. همین نوازشها هم بود که نوید را دراز به دراز به خواب میبرد. مادر هم از پسر کم شازدگی ندیده بود. از همان وقتی که خودش را از در وارد اتاق میکرد و دستش را به سینه میچسباند و خم میشد و بلند رو به مادر سلام میکرد، تفاوتهایش با بقیه عیانتر میشد.
شازدگیاش در جوانی از آغوش مادر شروع میشد و میرسید به آغوش نماز. مشکلاتش در کار هم با همین شازدگی رفع و رجوع میشد. سریع وضو میگرفت و دو رکعت نماز، قلبش را وصل میکرد به آسمانها. اصلا هم برایش اهمیتی نداشت که این نماز روی فرش گرم و نرم اقامه شود یا روی خاکریزهای شنی. دلش که هوایی میشد آستینها را برای وضو بالا میزد. آستینهایی که عادتشان داده بود هرجا هستند خودشان را به وقت اذان بالا ببرند.
نوید صفری از همان اول نوید داستانها نبود. پسری بود معمولی مثل همه پسرهای دیگر. نوید صفری نقطه شروع زندگیاش دقیقا از زمانی بود که رفیق و همدمش شد رسول. محل آشناییشان بهشتزهرا(س) بود، قطعه53. گذری داشت رد میشد که چهره رسول جذبش کرد. رسول خلیلی، شهید مدافع حرمی که نوید بیشتر با کتابها و خاطراتش طرح دوستی را با او ریخت. خودش را بچه زرنگ تهران میدانست. میگفت رفیق شهید داشتن، جنسش از نوع جان و دل است. کسی که جانش را برای تو داده، هرچیز دیگری هم از او بخواهی محال ممکن است دریغ کند.
رسول خلیلی، رفیق همیشه همراه نوید بود حتی در زمان خواستگاری. تعداد خواستگاریهایش داشت گوش فلک را کر میکرد. او در زندگی همراهی میخواست که مانع سوریه رفتن و اهدافش نشود. تا روز آخری که میخواست پایش برسد به خانه مریم خانم. قبل رفتن به رسول توسل کرد و گفت: «از خواستگاری رفتن خسته شدم! خودت درستش کن.»
روز خواستگاری که شد و برای صحبت رفت به اتاق عروس خانم، یک لحظه رسول آمد جلوی رویش. نه، او اشتباه نکرده بود، عکس رسول بود قاب گرفته در اتاق. به نظرش آمده بود رسول مانده در این دنیا و فقط دارد کار بقیه را راه میاندازد. از همان زمان هم بود که با خودش عهد بست شهادت که نصیبش شد، مثل رسول کار راه انداز بقیه شود. ارتباط رسول و نوید آنقدری زیاد شد که سال96 درست بار آخری که عازم شده بود برای رفتن به سوریه، او را در خواب دید. در خواب رسول سخنگو بوده و نوید تنها شنونده. تنها حرفی که از زبان نوید خارج میشده فقط یک کلمه بوده: «راست میگی حق با توئه». همین موقع هم بود که رسول دستش را گرفت و او را برد با خودش آن بالا. اینجا بود که نوید فهمید تازه عروسش را باید بگذارد و قبل از برگزاری مراسم عروسی به سوریه سفر کند. او مطمئن بود این سفر با سفرهای بعدیاش تفاوتها دارد.
آخرین سفرش همزمان شده بود با ایام اربعین. مریم خانم، تازهعروس خانواده، عزم کرده بود در غیاب همسر برود کربلا برای پیادهروی. بزرگترها میخواستند عروس و داماد که از سفر برگشتند، سوروسات عروسی به پا کنند و جهیزیه را به خانه بیاورند. تالار را که گرفتند و میوه ،شیرینی و شام را سفارش دادند، منتظر نوید شدند که خودش را به آنها برساند اما20روز انتظار و بیخبری از تازه داماد خانواده، آنها را برای استقبال از تازه داماد کشاند به معراج شهدا. همه تبریکها برای عروسی حواله شد برای شهادتش. شهادت کسی که برای دیدار رفیقش از جان و دل گذشت.
نوید صفری، شهید مدافع حرم متولد 16 تیر65 در تهران بود. او در سال 96 وقتی برای عملیات آزادسازی شهر بوکمال به سوریه میرود، دچار جراحت شده و به محاصره نیروهای دشمن درمیآید. این آخرین مأموریت او در سوریه بود. مأموریتی که 20روز بعد پیکرش را به تهران برمیگرداند.
روایت مسلمانی
دکتر عبدا... زاده - مُبلغ
از زمان ورودم به اکوادور با دکتر خولیو وارگاس آشنا شدم. بحق دانشمندی وارسته و جذاب بود. از معدود انسانهای بزرگی که در پیری هم دنبال یادگرفتن و رشد بود. هربار به دیدنم میآمد درباره اسلام سؤال میپرسید و کتابهایم را امانت میگرفت. روزی که به دلیل سرطان در بیمارستان بستری شد به عیادتش رفتم که بیمقدمه گفت: دینی کاملتر و جالبتر از اسلام پیدا نکردم، چه کنم تا مسلمانشدنم کامل شود؟
شهادتین را که خواند، پر کشید... .
منبع: ضمیمه چاردیواری روزنامه جامجم
دانشیار حقوق بینالملل دانشگاه تهران در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
یک پژوهشگر روابط بینالملل در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح کرد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد