با حسین صادقی معروف به حسین گاردی در سالروز بازگشت آزادگان به وطن

پر کردن دندان با کاغذ سیگار

حتی تصور کشیدن دندان آن هم بدون بی‌حسی، مو را بر بدن سیخ می‌کند چه برسد به این‌که سیم خاردار و زر‌ورق سیگار تنها ابزار کارت برای پر کردن دندان باشد.
کد خبر: ۱۳۷۶۶۲۱
نویسنده امیرحسین دهقان - نویسنده و پژوهشگر

گروهبانی در نیروی ارتش و لشگر پیاده گارد شاهنشاهی بود که انقلاب شد. در آن دوران در پادگان به‌عنوان چپی شناخته می‌شد به این معنی که مخالف رژیم است.

محرم 56 بود که خلع‌سلاح شد. اینها بخشی از گفت‌وگو با حسین صادقی معروف به حسین گاردی است.

وی از همان قبل انقلاب نیز دغدغه حفظ وطن و جلوگیری از نفوذ بیگانگان به آن را داشت و علاوه بر خدماتی که برای پیروزی انقلاب ارائه داد، بعد از پیروزی انقلاب اسلامی نیز از همان روزهای آغازین جنگ به اسارت درآمد. در زیر گفت‌وگو با این آزاده را می‌خوانید.

زمانی که پادگان ارتش توسط نیروهای مردمی گرفته شد تا حد توان به مردم کمک‌رسانی کردم. در تصرف پادگان فرح‌آباد نیز از آنجا که دوره آموزشی خدمت را در این پادگان گذرانده بودم و با آنجا آشنایی داشتم برای کمک به مردم رفتم. آن روز تا نیمه‌های شب در خیابان بودم و در راه بازگشت به خانه به مردمی که تسلیحات و قطعات اسلحه را داشتند اما نحوه سر‌هم کردن آن را نمی‌دانستند کمک کردم. در این مسیر تا خیابان سرآسیاب، هشت اسلحه را سر‌هم کردم و به دست مردم دادم و در این بین نیز از بین قطعات اضافه آمده یک اسلحه برای خودم درست کردم. بعد از انقلاب مدتی در کمیته در خیابان فرزانه مشغول شدم و بعد توسط آقای موحدی‌کرمانی به سپاه معرفی شده و در آنجا استخدام شدم. دوره دوم آموزشی در سپاه را به پایان رساندم و پس از آن برای نخستین‌بار با مرتضی رضایی فرمانده سپاه وقت، احمد متوسلیان، شهید پیچک و محسن انصاری برای پیدا کردن سرکرده دموکرات‌های کردستان فردی به نام حسینی به این استان سفر کردیم و چند ماهی در کردستان ماندگار شدم.

در بازگشت به تهران، گردانی برای پاکسازی سردشت و بانه راهی بودند اما به‌علت نبود مسئول عملیات کاربلد، این مسأله به تعویق افتاده بود که به من پیشنهاد فرماندهی این گردان را دادند. محسن گلاب‌کش ملقب به محسن چریک به بچه‌ها گفت با حسین گاردی برای پاکسازی می‌روید که همه موافقت کردند.

حمله به نفت خانه عراق

همراه شهیدان حسن تربتیان و مجید حسینعلی به سمت کرمانشاه رفتیم. در آنجا به من پیشنهاد دادند که به قصر‌‌شیرین بروم و اوضاع آنجا بحرانی است. به سمت قصر‌شیرین و بعد نفت‌شهر حرکت کردم. نفت خانه ایران توسط حمله عراقی‌ها آتش گرفته بود.

در همان زمان ورود به نفت‌شهر نیروهایی را دیدم که به سمت نفت خانه عراق حرکت می‌کردند تا به آنجا حمله کنند و با آن نیروها همراه شدم. زمانی که نفت خانه عراق را نشانه گرفتند چند گلوله به سمت آن شلیک کردند که اصابت نکرد. من خواستم این کار را انجام دهم و در زمانی که مشغول تنظیم خمپاره بودم چند گلوله به دستم اصابت کرد که منجر به شکستن دو تا از انگشت‌هایم شد. با این‌که درد بسیاری را تحمل می‌کردم اما شلیک کردم و اولین گلوله‌ام به نفت خانه عراق اصابت کرد. در اینجا این برای من مصداقی از آیه ما رمیت اذ رمیت بود. نفت خانه ایران 48 ساعت می‌سوخت و نفت خانه عراق 72 ساعت.

تا آغاز جنگ در این منطقه بودم و با حمله هواپیماهای عراقی، آقای حدادی که بی‌سیم‌چی و مسئول مخابرات نفت‌شهر بود، اول به کرمانشاه و بعد به تهران خبر حمله را داد.

پر کردن دندان با کاغذ سیگار

روز دوم جنگ تعدادی اسیر گرفتیم. هیچ مهماتی نداشتیم و از دو طرف در محاصره بودیم و روز قبل نیز به ما فرمان عقب‌نشینی داده شد. عقب‌نشینی برای ما به معنی دادن شهر به دشمن بود و این کار را انجام ندادیم. صبح روز یکم عراقی‌ها با تانک وارد خاک ما شدند. با مشاهده آنها به محسن ا...‌‌کرم گفتم خمپاره 120 را بیاور. گلوله اول را شلیک کردم. به هیچ‌یک از تانک‌ها اصابت نکرد. با شلیک گلوله دوم یکی از تانک‌ها آتش گرفت و عراقی‌ها عقب‌نشینی کردند. بچه‌ها شب به‌دنبال تانکی که عقب‌نشینی کرده بود تا هفت کیلومتر داخل خاک عراق شدند اما موفق به پیدا کردن تانک نشدند در راه بازگشت یک نفربر از عراقی‌ها را اسیر کردند.

هفته‌ای یک‌بار ضرب‌وشتم

بعدازظهر روز دوم به علت تمام‌شدن تمام مهمات‌مان قرار شد به سمت گیلانغرب حرکت کنیم و از حلقه محاصره خارج شویم. این در حالی بود که یک شهید و دو زخمی همراه ما بودند. از رادیو شنیدیم پاسگاه مرزی خان‌لیلی آزاد شده است. به آن سمت رفتیم و متوجه نیروهای عراقی شدیم. به سمتی دیگر حرکت کردیم و وارد بریدگی شدیم. یکدفعه متوجه شدیم تعداد زیادی تانک عراقی جلوی ما هستند و اسیر شدیم. در دوم مهرماه سال 59 درست جلوی پاسگاه تنگاب‌کهنه به اسارت درآمدیم. ابتدا ما را به خانقین بردند. پس از آن‌که یک روز را در بعقوبه سپری کردیم چند روز به بغداد منتقل شدیم و درنهایت ما را به اردوگاه رمادیه بردند. چون در روزهای نخستین جنگ بودیم این اردوگاه هنوز آماده نبود و شرایط بسیار سختی را می‌گذراندیم.

گاهی پیش می‌آمد که هر روز با کابل و چوب اسرا را مورد ضرب‌وشتم قرار می‌دادند. البته در رمادیه هفته‌ای یک‌بار کتک‌خوردن کلی همه اسرا را داشتیم. به دلایل مختلف اسرا را مورد آزار قرار می‌دادند زیرا اسرا خواسته‌های آنها را عملی نمی‌کردند. به نماز جماعت خواندن ما حساس بودند حتی زمانی که یکی از فرماندهان یا نیروهای برترشان برای سخنرانی می‌آمد وقتی بچه‌ها با شنیدن نام امام تکبیر می‌گفتند یا صلوات می‌فرستادند همه را کتک می‌زدند.

خاطرم هست در اولین سال اسارتم همزمان با محرم با سایر اسرا مشغول عزاداری بودیم که نیروهای عراقی ریختند و به‌شدت همه را کتک زدند و 300 نفر به حدی زخمی شدند که وقتی از صلیب‌سرخ آمده بودند این افراد را نشان ندادند. دلیل‌شان هم این بود که چرا برای حسین عزاداری می‌کنید؟ حسین از ما بود، خلاف کرد و او را کشتیم.

روزهای نخست اسارت از هر فردی می‌خواستند اگر حرفه یا کاری را بلد است بگوید. یک روز همه را جمع کردند و پرسیدند چه کسانی آشپزی بلد هستند؟ چند نفر از بچه‌ها که اصلا بلد نبودند ایستادند. فکر کردم اگر این افراد وارد آشپزخانه شوند لو می‎روند بنابراین من نیز سریع بلند شدم. البته اطلاعات ناقصی هم در زمینه آشپزی داشتم و این بود که حدود دوسال‌ونیم مسئول آشپزخانه اردوگاه رمادیه شدم.

بعد از دوسال‌ونیم من را از آشپزخانه اخراج کردند و به اتاقی به‌عنوان اتاق 24 منتقل شدم. در این اتاق همراه 50 اسیر دیگر بودم چون از نظر عراقی‌ها به‌عنوان عامل محرک اردوگاه به‌‌شمار می‌رفتیم در این اتاق از کل اردوگاه جدا بودیم و حق صحبت با هیچ فردی را نداشتیم.

بعد از سه سال از رمادیه به اردوگاه موصل منتقل شدم. حدود هفت سال نیز در این اردوگاه بودم و بعد ازآن به موصل کوچک و بعد از مدت کوتاهی دوباره به موصل بزرگ منتقل شدم.

آشنایی با حاج‌آقا ابوترابی

در اردوگاه رمادیه که بودم توصیف‌هایی از حاج‌آقا ابوترابی شنیدم که روحانی‌ای به اردوگاه عنبر آمده که می‌گوید با عراقی‌ها درگیر نشوید. گفتم کسی که این حرف را می‌زند جاسوس است. تا زمانی که به موصل بروم این روحانی را قبول نداشتم اما زمانی که به موصل منتقل شدم و خیرا... پروین، از بچه‌های گیلانغرب که از نفت‌شهر با او آشنا بودم از حاج‌آقا برای من صحبت کرد. به او گفتم تا خود این فرد را نبینم هیچ چیزی را قبول نمی‌کنم.

تا این‌که در مورد حجتیه مسأله‌ای در اردوگاه پیش آمد. برای صحبت پیش حاج‌آقا ابوترابی رفتم، خودم را معرفی کردم. بعد از صحبت با ایشان به قضاوت اشتباه خودم درباره شخصیت حاج آقا ابوترابی پی بردم. حاج‌آقا فرشته نجات اسرا بود و در برخورد با عراقی‌ها روشی متفاوت داشتند. ایشان به اسرا می‌گفتند به سربازان عراقی سلام کنید تا از کتک‌زدن شما خجالت بکشند. جسم‌تان را با ورزش پرورش دهید و فکرتان را با خواندن نهج‌البلاغه و قرآن بسازید. ایشان نقشی فراتر از راهنما برای اسرا بودند و راهکارهایی نشان می‌دادند تا زندگی برای اسرا در شرایط سخت روحی، روانی و جسمی امکان‌پذیر شود.

ایشان خودشان را در اردوگاه به عراقی‌ها رفتگر معرفی کردند اما اخلاق ایشان چنان بود که بسیاری از عراقی‌ها نیز مرید و مطیع ایشان بودند. خدمتی که حاج‌آقا ابوترابی در دوران اسارت و بعد از آن به اسرا کرد، قابل توصیف نیست. حتی بعد از اسارت نیز خود را وقف اسرا کرد مثلا اگر مادر یکی از بچه‌ها در شهرستان فوت می‌کرد حاج آقا اگر روز اول به مراسم نمی‌رسید، برای مراسم سوم حتما حاضر می‌شدند.

ماجرای پزشک دائم‌الخمر

در اردوگاه رمادیه پزشکی ارمنی و دائم‌الخمر بود که وقتی اسرا را پیش او می‌بردند، به جای دندان خراب دندان سالم کناری آن را می‌کشید. یک‌بار این مسأله برای من هم پیش آمد و دندان سالم من را کشید. ماه رمضان بود که دندان من را کشید. وقتی به آسایشگاه برگشتم دیدم دندان دردم تمام نمی‌شود به یکی از بچه‌ها گفتم نگاه کن ببین دندان من هنوز درد دارد نگاه کرد و گفت این‌که سالم نیست از آنجا بود که به فکر افتادم بچه‌ها را از رفتن پیش این پزشک خلاص کنم.

از سویی وسیله نداشتم با تیغه چاقویی که داشتم دندان‌ها را می‌تراشیدم و با زرورق سیگار داخل دندان را پر می‌کردم. به اردوگاه موصل که آمدم با سیم‌خاردار و همان زرورق سیگار وسایلی را درست کردم. از الکل یا داروی غرغره برای ضدعفونی کردن استفاده می‌کردم. بعد از تراشیدن دندان پوسیده، وسیله‌ای همانند گوشکوب درست کرده بودم که خرده‌های زرورق را با آن محکم می‌کردم. بیشتر از 1500دندان با این روش درست کردم، حتی چند بار هم وسایلم را گرفتند اما دوباره درست کردم. این کار را ادامه دادم تا پزشکی عراقی و مسلمان به اردوگاه موصل آمد وقتی متوجه این کار من شد، وسایلی را در اختیار من قرار داد و گفت به درمانگاه برای کار بیا.من هم به درمانگاه رفتم و با همان لوازم خودم مشغول شدم. اسیری بود که 17 دندان خراب داشت از صبح که کارم را شروع کردم تا بعد از ظهر درست کردن دندان‌هایش طول کشید، به طوری که وقتی کارم تمام شد کمرم صاف نمی‌شد.

دندانی بود که بعد از سه سال زرورق آن را خارج کردم تا از موادی که در اختیارم قرار دادند برای پر کردنش استفاده کنم. هیچ رطوبتی رسوخ نکرده و دندان سالم مانده بود.

زمانی هم که صلیب سرخ به اردوگاه آمد و متوجه فعالیت من شد، بسیار برایشان جالب بود و از من خواستند وسایلم را در اختیار آنها قرار دهم. حتی مقدار زیادی جیوه و پودر آمالگام به من دادند بنابراین از صلیب برای من وسایلی آوردند و وسایل من را بردند. با دسته سطل روغن وسیله‌ای درست کرده بودم که با آن دندان‌ها را می‌کشیدم و از آنجا که وسایل لازم برای عصب کشی را نداشتم، دندان را می‌کشیدم با توری پنجره سوراخ‌ها را تمیز و بعد پر می‌کردم سپس در جای خود قرار می‌دادم و بخیه می‌زدم در واقع کاری شبیه ایمپلنت امروز را انجام می‌دادم. البته از 95 دندانی که به این روش درست کردم پنج دندان به علت تک‌ریشه بودن افتاد.

تا زمانی که صلیب سرخ بی حسی برایم بیاورد، بدون بی حسی کار کشیدن دندان را انجام می‌دادم. پیش می‌آمد که نیروهای عراقی هم برای کشیدن دندان عقل پیش من بیایند.

در روزهای نخست اسارت‌مان عراقی‌ها شایعه کردند در بمباران جماران، امام‌خمینی فوت کردند، حال همه بچه‌ها بد بود که متوجه شدیم یکی از اسرا رادیو دارد و صدای امام را شنیدیم. همه خوشحال شدند و شکر به جا می‌آوردند در عین حال تلخ و سخت‌ترین خاطره‌ام نیز مربوط به رحلت امام‌خمینی است. با شنیدن خبر تمام اردوگاه و اسرا یک هفته در کما بودند.

بازگشت به ایران

در نهایت با همه سختی‌ها اسارت به پایان رسید و در آزادی بزرگ همراه نخستین گروه به کشور برگشتم. به‌علت این‌که هر بار درباره آزادی اسرا صحبت شده بود و هیچ یک را عملی نکردند البته چهار ماه قبل از آزادی، خواب دیدم تلویزیون عراق اعلام کرد اسرای ایرانی را آزاد می‌کنیم. رویایم را برای شیخ حسن نوروزی تعریف کردم، زیرا در تعبیر خواب فردی خبره است. به من گفت چهار روز،40روز یا چهار ماه دیگر خوابت تعبیر می‌‎شود که دقیقا همان هم شد. وقتی خبر آزادی اسرا توسط گوینده عراق اعلام شد، هیچ فردی حتی خودشان هم باور نمی‌کردند حدود ساعت‌12 شب شروع به جمع آوری وسایلم کنم .یکی از بچه‌ها پرسید حسین چکار می‌کنی؟ گفتم من فردا یا پس‌فردا می‌روم. گفت تو که تا امروز می‌گفتی اینا دروغ میگن. گفتم نه این‌بار می‌ریم. صبح از صلیب سرخ وارد آسایشگاه شدند و گفتند افرادی که می‌خواهند به ایران بروند، امضا دهند و اسرای این آسایشگاه امروز راهی می‌شوند.

همه حس و حال عجیبی داشتیم و آسایشگاه دچار دل‌پیچه‌ای از هیجان و استرس شده بود. بعد از سال‌ها شنیدن خبر آزادی، باورپذیر نبود. یک قرآن و قصص‌الانبیا و مهر یادگاری است که از آن دوران همراه خود آوردم.

از اردوگاه به سمت راه آهن رفتیم. در قطار یک‌سری لباس برای تعویض به ما دادند به بغداد رسیدیم و از آنجا به منظریه رفتیم. در آنجا اتوبوس‌های ایران را دیدیم. فقط منتظر بودیم تا از مرز عبور کنیم و وارد کشور شویم.

سه روز در اسلام آباد در قرنطینه بودیم. پس از آن به کرمانشاه و بعد به سمت تهران حرکت کردیم. به حرم امام خمینی (ره) رفتیم. همه اسرا دوست داشتند امام به استقبال آنها بیاید، نه این‌که ما به مرقد ایشان برویم و از آنجا به بیت رهبری رفتیم.

پدر و مادرم در یکی از روستاهای اطراف قم ساکن هستند. صبح روز بعد به سمت قم حرکت کردیم. لطف مردم به ما بسیار زیاد بود به‌گونه‌ای که با رسیدن به هر روستا علاوه بر استقبال برای‌مان قربانی می‌کردند تا به روستای خودمان رسیدیم که باز لطف مردم شامل حال من شد. تمام این لحظات بسیار شیرین بود.

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها