روایت‌های یک خبرنگار

درددل‌های یک راننده محترم

روایت‌های یک خبرنگار

صندوقچه خاطرات جنگ

ما همیشه دنبال سوژه بودیم اما در این پیگیری‌ها و روزهایی که برای تهیه گزارش راهی پشت‌صحنه آثار می‌شویم، اتفاقات جالب برایمان کم نیفتاده است که خودشان یک پا سوژه هستند. حالا می‌خواهیم یکی از این روایت‌ها را برایتان تعریف کنیم:
کد خبر: ۱۳۶۰۷۹۲

سال گذشته برای گزارش از یک سریال تاریخی به لوکیشنی خارج از شهر رفتم. گروه شب‌کار بود و هوا به شدت سرد. تا جایی که می‌شد سرما را تا مغز استخوان احساس کرد. آفیش‌های شب‌کاری پروژه‌ها هم که معمولا از ساعت۱۷ آغاز می‌شد و تا ۵صبح ادامه دارد. چند ساعتی معطل شدم تا بازیگران بعد از گریم و دورخوانی فیلمنامه فرصتی برای گفت‌وگو پیدا کنند. گزارش و مصاحبه‌ها هم در پناه آتشی که عوامل برای فرار از سرما گسترده بودند، انجام شد و حدود ساعت یک صبح بود که تهیه کننده یک سرویس تا منزل در اختیارم قرار داد. راننده سرویس داستان ما یک جانباز شیمیایی یا بهتر بگویم یک قهرمان جنگ بود که مشکل ریوی داشت و به گفته خودش روزی یک کیسه قرص می‌خورد اما به قدری خوش اخلاق و خوش مشرب بود که حتی سرفه‌های نفسگیرش نیز باعث نمی‌شد اخم به چهره‌اش بیاید. با این‌که با شنیدن هر سرفه‌اش نگران می‌شدم اما برای او تکرار این سرفه‌ها به عادت تبدیل شده بود. در رانندگی هم بسیار صبور و با گذشت بود. مسیر طولانی بود و هر دو نیاز به هم صحبت داشتیم اما به احترام خاطراتی که از هم‌رزمانش تعریف می‌کرد، من سکوت کرده و سراپا گوش شده بودم. به قدری خاطراتش تصویری بود که به‌راحتی می‌توانستم خودم را در آن صحنه‌هایی که تعریف می‌کرد، تجسم کنم. با این‌که سه چهار سال آخر را اعزام شده بود اما گنجینه‌ای از خاطرات شهدایی بود که هرکدام با کلی امید و آرزو برای دفاع از کشورشان مقابل دشمن سینه سپر کرده بودند. از حبیب آقایی تعریف کرد که در آغوش خودش جان داد یا آقا مهدی که جلوی چشمان او ترکش به شکمش خورد. با یادآوری خاطراتش نفسش به شماره می‌افتاد و سرفه می‌کرد. من هم ناخودآگاه چشمانم تر می‌شد. برای این‌که فضا را عوض کنم بحث را به سمت درآمد و دستمزدش از این کار بردم. اما او فقط خدا را شکر کرد و گفت: «دخترم میزان درآمد مهم نیست؛ برکتش مهمه که خداروشکر پول من برکت داره». به قدری شیرین صحبت می‌کرد که وقتی به مقصد رسیدیم دلم نمی‌خواست پیاده شوم و دوست داشتم باز هم شنونده خاطرات او از جبهه و هم‌رزمانش باشم. هنوز هم وقتی یاد حرف‌هایش می‌افتم، دلم می‌خواهد با تهیه کننده همان سریال تماس بگیرم و حال آن راننده را جویا شوم.

زینب علیپور طهرانی - رسانه / روزنامه جام‌جم

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها