یادداشتی از حامد عسکری شاعر و نویسنده

سفرنامه دمعشق...

گوشه‌ای از پذیرایی خانه خوابیده‌ام با صدای سوت کتری و بقیه صداهای توی آشپزخانه از خواب بیدار می‌شوم، چشم می‌مالم به شناختنش، ابوالفضل است، یک مرد چارشانه با قدی بلند و ریشی جوگندمی، آچار فرانسه گروه است، تقریبا همه کار بلد است، از پختن سه جور غذا با تن‌ماهی و تخم‌مرغ تا باز و بسته‌کردن کلاشینکف با چشم بسته، کلا علامه‌ای است در امور یدی، دو دست دارد اندازه کفچه بیل و همین دست‌هاست که از امورات گروه گره‌های بزرگ وا می‌کند، دوش می‌گیرم، خنکای آب رخوت خواب را می‌شورد می‌برد.
کد خبر: ۱۲۰۶۷۶۹

برگشتنا همان‌طور که انگشت توی گوش چپم می‌چرخانم و با حوله نم مویم را می‌گیرم‌، چشمم می‌افتد به سفره صبحانه، چای و پنیر... عرب‌ها قند ندارند و چای را شیرین می‌خورند، پنیرشان کم‌نمک است و سیاهدانه هم لابه‌لایش زده‌اند، در تلویزیون اینجا هم گویا مردان از کچلی و شوره‌مو رنج می‌برند و زنان به تافت و ریمل و کتانی‌هایی که زیرش چراغ دارد خیلی نیاز دارند که هی تبلیغ می‌کنند.
گروه صبحانه می‌خورند، زنگ خانه را می‌زنند، ماشین‌ها آمده‌اند برویم حرم حضرت زینب(س). هوا گرم نیست، خنک هم نیست. همان ون دیشب برادرش را هم آورده‌اند. می‌رویم به سمت زینبیه. چند اتوبان را رد می‌کنیم وچند حاجز را هم، یک جایی به بعد دیگر ماشین را اجازه نمی‌دهند جلو‌تر برود. پیاده می‌شویم، شاید این همان فاخلع نعلیک است که خدا به موسی(ع) فرمود. مثل همه اطراف حرم‌ها مغازه‌ها خنزر پنزر می‌فروشند... لباس‌های زنانه با ترکیب رنگ‌هایی متضاد و پیراهن مردانه‌هایی بی‌قواره و بددوخت. کفش و دمپایی‌هایی با حداقل کیفیت و یک‌سری چیزها که نداشتنش اصلا ضربه‌ای به جریان زندگی‌ات نمی‌زند، مثل یک تسبیح با دانه‌هایی اندازه گردو. یا یک لباس عربی بادمجانی رنگ، یک فروشگاه توی سفر قبلی‌ام بود که دوستش داشتم، لوازم رزم می‌فروخت، کلاه، غلاف کلت، پوتین، قطب‌نما، سرنیزه... از دور تابلویش را دیدم و گفتم بروم تویش چرخی بزنم و چشمی بچرانم‌. نزدیک شدم توی ذوقم خورد، لباس زنانه‌فروشی شده بود، یک‌ور کله‌ام گفت: نشود مثل دهه 70 که جرقه‌های مصرف‌گرایی آنجا خورد و ایران شد همین که می‌بینیم و یک‌ور کله‌ام می‌گوید: خب جنگ فروکش کرده شعله ندارد، امنیت نسبی برقرار است، برای چی باید غلاف کلت بفروشند. لباس زنانه می‌فروشد. زن بخش اول کلمه زندگی است، همان مبارزی که برای خودش شش سال پیش از اینجا غلاف کلت می‌خریده حالا شش سال بزرگ‌تر شده و حالا از همین مغازه لباس زنانه‌ای می‌خرد و به زنش هدیه می‌دهد و از موسیقی قهوه ریختن همسرش عشق پس‌انداز می‌کند، این که بد نیست. همین‌ور کله‌ام در ادامه خاطر نشان می‌کند: یه دهه هرچی گفتی هیچی نگفتیم، دهه دهه ثباته مربی! دهه ت گذشته...
ادامه دارد...

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها