نامجو به روایت نامجو

دلشان جامانده در هفتم مهر، در36سال قبل، یک دقیقه به هشت شب، جایی حوالی کهریزک تهران، در 17 مایلی فرودگاه مهرآباد،‌ در نقطه سقوط هواپیمای هرکولس سی130. ‌دلشان تنگ است، هوای پدر دارد به اندازه 36 سال ندیدن، نبودن، بابا نگفتن.
کد خبر: ۱۰۷۷۷۵۲
نامجو به روایت نامجو

سیدناصر با پدر خاطره دارد، هرچند اندک و گاه گنگ، ولی سیدمهدی که چند ماه پس از شهادت پدر به دنیا آمد بی‌خاطره است؛ خاطرات او خلاصه می‌شود در چند عکس، فیلم، نامه، دستنوشته و پوشه‌ای قطور که با احتیاط ورقش می‌زند. این دو به بابا می‌نازند، اما نه فقط به خاطر ریاستش بر دانشگاه افسری یا نماینده امام(ره) بودن در شورای عالی دفاع یا نه حتی به وزیر دفاع بودنش در اوایل جنگ. آنها به شهید نامجو می‌نازند به واسطه مشی‌اش، سادگی‌اش و همه هم و غم‌هایش برای سربلندی وطن.

سیدناصر پنج ساله بود که هواپیمای حامل فرماندهان ارشد دفاع مقدس (نامجو، کلاهدوز، فلاحی، فکوری و جهان‌آرا) ناگهان دچار نقص فنی شد و سقوط کرد. او پنج ساله بود که بعد از شنیدن خبر شهادت پدر خانه‌شان به هم ریخت. پنج ساله بود که همراه بزرگ‌ترها به محل حادثه رفت و دمپایی‌های بابا و حوله زرد رنگش را روی لبه یکی از آهن‌های سوخته دید. این خاطرات به حافظه ناصر سنجاق شده و او را بارها کشانده به محل حادثه، حتی سیدمهدی بابا ندیده را تا از مردم محلی بپرسند روز هفتم مهر سال 60 در این نقطه چه شد که غول آهنی آسمان سقوط کرد. آنها اما هنوز جوابی نگرفته‌اند و فقط می‌دانند شهید نامجو دیگر نیست که هر سال هرچند ساله هم که بشوند روز هفتم مهر، اصلا شروع ماه مهر برایشان غم‌انگیز است.

روز هفتم مهر برای شما چه حسی دارد؟

ناصر: ماه مهر برایمان خوش‌خاطره نیست. من پنج‌ساله بودم که کلاس اول رفتم. در واقع چند روز بیشتر نبود که دانش‌آموز شده بودم و این خبر تلخ را به ما دادند. برای همین مهر همیشه برای من تداعی‌کننده مدرسه بدون پدر و رسیدن خبر شهادتش است.

مهدی: روز هفتم مهر حس غریبی برای من دارد. برای من که چهار ماه بعد از شهادت بابا به دنیا آمده‌ام. در این روز از شهید نامجو به عنوان یکی از سران ارتش و بازسازی‌کننده ارتش مکرر نام برده می‌شود که مرور همه اینها برایم سخت است. من در این سال‌ها همواره با دستنوشته‌ها و خاطرات به بابا نزدیک شده‌ام و شکوه و جاودانگی شهید نامجو را حس کرده‌ام. البته می‌دانم شهادت آرزوی او بود ولی به هر حال نبودنش برای بازمانده‌ها سخت است.

حس هرگز ندیدن بابا چه طعمی است؟

مهدی: وقتی کودک بودم خیلی اوقات به من می‌گفتند بابا رفته سفر، عکس‌های او را هم که نشانم می‌دادند هر کدام یک شکلی بود و من می‌ماندم بالاخره بابا این است یا آن، اما سرانجام برایم جاافتاد که بابا شهید شده. شهید نامجو در دوران عمرش شبکه‌ای از افراد را سازماندهی کرد که از فرماندهان برجسته امروز در همه نیروهای مسلح هستند و نزدیک شدن من به بابا از طریق این افراد است. من همیشه احساس می‌کنم شهید نامجو در زندگی ما حضور دارد و باید بپرسم او کجا نیست، نه این که کجا هست. تربیت مادرم هم طوری بوده که ما سه خواهر و برادر همیشه دغدغه داریم اسم بابا و راه او را زنده نگه داریم و این که تلاش کنیم این فرهنگ را به نوه‌های شهید نامجو هم منتقل کنیم.

شنیدن اسم کهریزک به شما چه حسی می‌دهد؟

ناصر: این طور یادم می‌آید یک صبح جمعه بود که خبر حادثه را به ما دادند و خاطرم هست عمه‌ام هراسان و گریان پیش ما آمد. خبر حادثه و شهادت فرماندهان ارشد دفاع مقدس را از اخبار هم شنیدیم. وقتی بزرگ‌تر شدم شنیدم برای آسیب‌شناسی آن حادثه کارشناسانی از کره، هند و پاکستان به محل آمدند. بزرگ‌تر هم که شدم خودم دست به کار شدم و با رئیس وقت اداره دوم ارتش درباره چرایی و جزئیات حادثه صحبت کردم. او به من گفت برای انتقال فرماندهان از اهواز هواپیمای دیگری در نظر گرفته شده بود، ولی ناگهان تلکسی می‌رسد و اعلام می‌کند فرماندهان باید با همان هواپیمای سی130 به تهران بیایند؛ هواپیمایی که پیکر شهدا و مجروحان جنگ را حمل می‌کرد. بعدها کارشناسان اعلام کردند علت حادثه خبط خلبان یا خطای انسانی بود. خلبان و آن عده‌ای که در آن پرواز زنده ماندند هم هر کدام یک چیز می‌گویند. برخی می‌گویند ناگهان برق هواپیما قطع شد و برخی می‌گویند وقتی سیستم ناوبری از کار افتاد شهید فکوری سعی کرد با هندل دستی چرخ هواپیما را باز کند، اما نتوانست.

به نظرتان می‌شود کمی قاطعانه گفت دسیسه‌ای در کار بوده؟

ناصر: وقتی همه اتفاقات را کنار هم می‌گذاریم، بله این طور به نظر می‌رسد. ضمن این که روز حادثه ظاهرا پدرم سندی در کیفش داشته که ثابت می‌کرده عراق آغازگر جنگ است؛ سندی که اگر به دادگاه لاهه می‌رفت جنگ تمام می‌شد.

مهدی: این پرونده مشمول مرور زمان شده و پرداختن به آن شبهاتی ایجاد می‌کند، اما این برای ما سوال است چرا 20 نفر زنده ماندند و فقط فرماندهان ارشد شهید شدند. ولی به هر حال قرار گرفتن فرماندهان دفاع مقدس در کنار عده‌ای سرباز و پیکرهای جمعی از شهدا و مجروحان جنگ درسی است برای همه ما که در دفاع مقدس، فرمانده و سرباز کنار هم بودند و نیروهای عالی رتبه بدون این که شأنی خاص برای خود قائل باشند به خط مقدم می‌روند.

تا به حال به محل حادثه سر زده‌اید؟ به نظرتان چطور آمد؟

مهدی: جای غریب و عجیبی بود، شبیه صحرای کربلا.

ناصر: جایی که هواپیما در آن سقوط کرد دشت بزرگی بود که الان زمین زراعی است. من در روز حادثه هم به آن نقطه رفته بودم و با این که درک درستی از حادثه نداشتم، اما یادم هست دم و سر هواپیما سالم بود و بدنه‌اش کاملا از بین رفته بود. آن وسط که می‌گشتم دمپایی‌های بابا را دیدم که یک تکه گوشت به آن چسبیده بود و حوله زرد رنگ او را پیدا کردم که روی لبه یک تکه آهن سوخته آویزان بود.

از شهید نامجو یادگاری هم دارید؟

ناصر: یک انگشتر که یکی از دخترعمه‌هایم نگه داشته، یک عینک شکسته که در موزه نیاوران است، یک کیف سوخته که نمی‌دانم کجاست و چند نقاشی که خواهرم برای بابا می‌کشید و من رنگشان می‌کردم. یک قرآن هم هست که روی جلدش آثار سوختگی و خون و خونابه دیده می‌شود.

در حادثه سقوط هواپیما، عموی شما سیدرسول هم شهید شد، اما او گمنام مانده.

ناصر: سیدرسول کوچک‌ترین عضو خانواده پدربزرگم بود که با راهنمایی پدرم و همراه پسرعمه‌ام برای تحصیل به انگلیس رفت. رسول مهندس صنایع بود و برای تامین مالی و تجهیزاتی در دوران جنگ، چشم شهید نامجو بود. ما نوارهای کاستی در خانه داریم که ابتدا و انتهایش ترانه لایت است و وسطش چیزهایی شبیه رمز گنجانده شده، ظاهرا به این طریق اطلاعاتی را با پدرم رد و بدل می‌کرده است.

مهدی: سیدرسول از جوانان تحصیلکرده مومن بود که در سازماندهی دانشجویان برای حضور در جبهه‌ها نقش داشت، اما این نبودن بابا بود که ما را به هم ریخت. او خیمه خانواده و فامیل بود. به قول شاعر تا تو شدی کشته و ما بی‌سر و سامان شدیم... .

دوست نداشتید یک پدر معمولی داشتید ولی الان کنارتان بود؟

ناصر: پدرم یک قهرمان ملی است و من به خاطر همه تلاش‌هایی که برای سربلندی و استقلال کشور انجام داده به او افتخار می‌کنم، اما وقتی نبود فرهنگسازی باعث می‌شود بعضی افراد فکر کنند حالا چه امتیازات ویژه‌ای به ما تعلق می‌گیرد آرزو می‌کنم ای کاش فرزند یک آدم معمولی بودم.

مهدی: این سوال بسیار سختی است ولی همین قدر مطمئنم شهید نامجو کسی است که حوزه اثر بالایی داشته و در تاریخ جاودانه شده، کسی که می‌تواند الگوی خوبی برای نسل‌ها باشد. بابا استاد دانشگاه و وزیر بود و درآمد خوبی داشت آن‌قدر که اگر در همان مسیر حرکت می‌کرد ما الان آقازاده بودیم، ولی با حداقل‌ها زندگی می‌کرد.

ناصر: پدرم با محوریت نهج‌البلاغه، جلساتی مذهبی دایر می‌کرد که در آن عنوان می‌شد در کسب درآمد محدودیت وجود ندارد، ولی در خرج کردن آن وجود دارد. شهید نامجو دقیقا این طور زندگی می‌کرد. ما حتی در زمان طاغوت در خانه سازمانی زندگی نمی‌کردیم و بابا حتی برای ساخت خانه در محله صادقیه حاضر نشد وام بگیرد و می‌گفت از من مستحق‌تر هم هست. یک بار در خانه‌ای مستاجر بودیم که سقف آن چند بار ریخت.

ظاهرا شهید نامجو یک فولکس قورباغه‌ای داشته که از فرط فرسودگی زبانزد بوده.

ناصر: این فولکس به خرج افتاده بود و همان سال60 مادرم مجبور به فروشش شد و به جای آن یک پیکان خرید. یک بار یادم هست از نماز جمعه برمی‌گشتیم که روی پل کریمخان ماشین از حرکت ایستاد و پدرم گفت چرخ ماشین درآمده.

نام موسی نامجو، جزو اعدامیان رژیم شاه بود که خوشبختانه انقلاب رخ داد و اعدام انجام نشد. شهید انقلاب بودن پدرتان بهتر بود یا شهید دفاع مقدس بودن؟

مهدی: بله، پیش از انقلاب گروه‌های مبارزاتی وجود داشت که شاخه نظامی آن را البته به صورت زیرزمینی پدرم سازماندهی می‌کرد که ماجرای قرار گرفتن نامش در لیست اعدامی‌ها هم به این تحرکات مربوط است.

ناصر: البته شهید انقلاب و شهید دفاع مقدس در یک راستاست، ولی شهید دفاع مقدس بودن خیلی بهتر است چون ما اساسا جنگ طلب نبوده‌ایم وفقط برای دفاع از وطن کار کرده‌ایم. شهید نامجو همیشه خودش را بدهکاراسلام و حکومت اسلامی می‌دانست و به مرحله‌ای رسیده بود که نمی‌خواست غیر از شهادت مزدی بگیرد.

شما میان صحبت‌هایتان گفتید شهید نامجو آن‌قدر توان علمی و عملیاتی داشت که بتواند پول آنچنانی دربیاورد و شما تبدیل به آقازاده شوید. مگر الان آقازاده نیستید؟

مهدی: ما آقازاده به معنی ژن خوب که این روزها سر زبان‌ها افتاده نیستیم. من سه سال روی پایان‌نامه‌ام کار کردم در حالی که می‌توانستم خیلی راحت پایان نامه بخرم، اما به خاطر پدرم این کار را نکردم. من هر قدمی که برمی‌دارم سعی می‌کنم به اتکای خودم باشد نه این که بگویند به خاطر پدرش به فلان جایگاه رسیده. تلاشم این است هیچ وقت آقازاده منفی نباشم و نام پدرمان را لکه‌دار نکنم. ما دوست داریم بگویند آقازاده‌های شهید نامجو دارند پا جای پای پدرشان می‌گذارند.

ناصر: ما آقازاده به معنی کسی که از نظر اقتصادی از متوسط جامعه بالاتر است، نیستیم. خیلی وقت‌ها دست هدایتگر شهید نامجو اجازه نمی‌دهد ما برخی کارها را انجام دهیم.

تا به حال شده با اسم پدرتان پز بدهید؟

ناصر: شهید نامجو اصلا اهل تبلیغات نبود. مادرمان هم به ما یاد داد اصلا از این حرف‌ها نزنیم. من حتی در فضاهای نظامی و غیرنظامی با نام مستعار تردد می‌کنم، چون نمی‌خواهم افتراقی میان من و دیگران باشد.

مهدی: البته در موارد محدودی بوده ولی اغلب سعی می‌کنم رابطه‌ام با شهید نامجو عنوان نشود، چون پدرم هم این روحیه را دوست نداشت.

خیابان گرگان سابق در تهران به نام شهید نامجوست. از آن عبور می‌کنید؟ چه حسی به این خیابان دارید؟

ناصر: من از این خیابان زیاد عبور می‌کنم. علت نامگذاری این خیابان به نام شهید نامجو نیز این است که وقتی همراه خانواده از بندرانزلی به تهران آمد در آن ساکن شد، اگر اشتباه نکنم در کوچه زعفرانلو.

مهدی: گاهی که دلم تنگ می‌شود در این خیابان می‌چرخم. حس بودن در این خیابان خاص است.

ناصر: وقتی با فرزندان شهیدان کلاهدوز، فلاحی، فکوری و جهان‌آرا قرار می‌گذاریم و جمع می‌شویم به شوخی می‌گوییم دوباره خیابان‌ها و اتوبان‌ها دور هم شدند.

مریم خباز

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها