خاطرات آقاجمالی
خاطرات شیرین و جالبی از نقش آقاجمالی در «قصههای تا به تا» دارم. قصههای پشت صحنه را نوشته و تنظیم کردهام و روزی چاپ خواهد شد.
رفته بودم دندانپزشکی و دکتر برایم عکسبرداری نوشت؛ وقتی عکس دندانم حاضر شد، چندین بار صدا کردند، آقاجمالی و من هم از جایم تکان نمیخوردم تا اینکه یکی گفت، آقا با شما هستند! نگو دکتر نسخه را به اسم آقاجمالی برای من نوشته بود!
یکبار هم یک دوست تهیهکننده در حضور من با کارگردان سریالی که قصد تولیدش را داشتند، تماس گرفت و پرسید چطور است برای فلان نقش، رضا فیاضی را دعوت کنیم. این آقای کارگردان گفت، رضا فیاضی خوب است، اما نوک زبانی حرف میزند!
در کوچههای کودکی
من بچه محله فقیرنشین اهواز هستم. محیط زندگی من سرشار از هیجانات کاذب ناشی از دعوا، سرقت و بزهکاری بود. فضای خیلی خوبی نبود، اما برای من سرشار از نوستالژی است. هنوز وقتی به اهواز برمیگردم به خانه پدری سرمیزنم؛ کسی که حالا ساکن این خانه است تغییری در آن ایجاد نکرده و خاطرههای کودکی من تقریبا شبیه همان روزها مانده است. نشانی این خانه چنان در ذهنم حک شده که تمام قصههایم از آنجا شکل میگیرد.
لهجه اصفهانی یک کودک خوزستانی
من در کودکی لهجه اصفهانی داشتم! عجیب است، اما واقعا اینطور بود. دخترعمویی داشتم که به من قرآن یاد میداد، او و دیگران همیشه میگفتند، رضا قرآن را به لهجه اصفهانی میخواند.
وقتی مشغول تمرین برای اجرای نقش آقاجمالی بودم، باز هم لهجهام اصفهانی شد. با خانم برومند مشغول تمرین بودیم. اول توک زبانی حرف زدم و بعد دیدیم که لهجهام ناخودآگاه اصفهانی شده است. خانم برومند با تعجب پرسید: چرا به لهجه اصفهانی حرف میزنی؟ البته در تمرینها لهجه اصفهانی را در نقش کنترل کردم و نتیجه آن شد که دیدید.
چند قدم مانده به قله
از مسیر زندگیام خوشحالم، اما نمیگویم به نتیجه مطلوب رسیدهام. آنچه میخواستم، آن اتفاق میمون و مبارک نیفتاده است، اما کار کردهام و خوشحالم که از پا ننشستهام و از بچهها دور نشدهام. در تمام این سالها همراه بچهها بودهام.
در مقاطعی بیشتر کارهایم با خانم برومند بود، اما مدتی است که ایشان از من عصبانی هستند، البته من هم گفتهام تا به حال هیچ کار درستی بدون حضور من انجام ندادهای! بعد از معمای شاه، کاری در تلویزیون نداشتهام، اما تلاشم همچنان ادامه دارد و با وجود سالهای سخت بیکاری، خودم را از تک و تا نینداختهام. برای بچهها تئاتر به صحنه میبرم، قصه و شعر مینویسم و حتی طرحهایی برای ساخت برنامههای تلویزیونی مخصوص کودکان دارم، اما شرایط مالی تلویزیون خوب نیست.
دیدار بعد از سالها
نقطه عطف زندگیام معلم کلاس اول ابتداییام بود. آقای جوادی، داستان رابینسون کروزئه را برایم تعریف کرد و از همان روز تصمیم گرفتم زندگی خودم را بسازم. شاید جالب باشد بدانید که من و آقای جوادی این روزها دوستان خوب هم هستیم.
سالها از او بیخبر بودم تا اینکه تقریبا هشت نه سال پیش به یک برنامه تلویزیونی به نام «همدلی» دعوت شدم که از شبکه محلی استان خوزستان پخش میشد. برنامه به این ترتیب بود که آشنایان و دوستان قدیمی تماس میگرفتند و با هم صحبت میکردیم. در این برنامه بود که آقای جوادی با من تماس گرفت. او بعد از این همه سال هنوز مرا میشناخت و همیشه از من برای دیگر شاگردانش تعریف کرده بود.
عربزبانی که عربی زیاد نمیداند
من عرب زبان و از قبیله حمیدی هستم. عربزبانی که اعتراف میکنم فرهنگ عربی را خیلی نمیشناسم و این زبان را خوب بلد نیستم. چند سالی است که میکوشم این زبان را یاد بگیرم و آداب و رسوم زادگاهم را بشناسم. سعی کردهام درباره این فرهنگ یاد بگیرم، اما همچنان عرق ایرانی دارم. من هویتم را در ایرانی بودن و بازیگری پیدا میکنم.
بستگان من هم عرق ایرانی دارند و بسیاری از آنها آدمهایی تحصیلکرده و با سواد هستند. خالهام زنی روستایی است که زبان فارسی نمیداند و همیشه لباس عربی به تن دارد، ولی در جنگ تحمیلی چنان با غیرت، حمله به ایران را محکوم میکرد که من واقعا لذت میبردم.
رقابت با حمید لبخنده
بازیگری از همان سالهای مدرسه برایم جدی شد. وارد دنیای تئاتر شده بودم و در نمایشهای زیادی بازی میکردم. هنوز انقلاب نشده بود و ما در دبیرستانهای مختلط، دبیرستانهای دخترانه و تربیت معلم هم نمایش ارائه میکردیم. برای همین حسابی شناخته شده بودم و طرفدارانی داشتم. آن وقتها من و حمید لبخنده، رقبای سرسخت هم بودیم.
دنیای تخیل و تفکر
به عنوان بازیگر در نقشها و کارهای متفاوتی حضور داشتهام، اما به عنوان نویسنده و کارگردان، همیشه اولویتم کودک بوده است. نگاهم به دنیای کودکی در نمایش «پدر یک دقیقهای» آمده است: «ما همانی میشویم که به آن فکر میکنیم.» دوست دارم بچهها فکر کردن را یاد بگیرند و راهشان را خودشان انتخاب کنند. برای این کار به نظرم حتی تحصیلات آکادمیک هم کافی نیست، باید مطالعه کنند، کتاب بخوانند و تفکر کنند.
اولین کارم برای تلویزیون یک برنامه عروسکی به نام «زاغچه کنجکاو» بود. این برنامه که سال 61 پخش شد، قصه زاغ کوچکی بود که تازه چشم به دنیا گشوده بود. او از مادرش پرواز کردن را یاد میگیرد، جهان را میشناسد، با آب و باد و باران آشنا میشود. از آن زمان تا امروز هر کاری برای بچهها ساختهام با توجه به دو مقوله بوده است؛ تخیل و تفکر. به یاد دارید که چقدر در مجموعه «قصههای تا به تا» فانتزی داشتیم!
این نسل جدید
من همیشه با بچهها در ارتباط بودهام. به نظرم نسل نوجوان ما با مساله کمخوانی مواجه است. از دوره دبستان تا دبیرستان گروه مطالعاتی داشتیم و با هم کتاب رد و بدل میکردیم. چه کسی باور میکند که من در همان سالهای دبیرستان با فروید، هگل و امثال آنها آشنا شدم، اما شما از نسل جدید بپرسید اکبر رادی که بود، کسی نمیداند! بیسوادی مساله امروز ماست. البته این نسل در زمینه رایانه و دنیای دیجیتال اطلاعات زیادی دارد و حتی اعجوبه است، اما درباره مفاهیم عمیق نه!
رادیو و تلویزیون برای کتابخوانی تبلیغ نمیکند، فیلمها و سریالهای ما کتاب خواندن را نمایش نمیدهند، بچهها هم حاضرند در کافیشاپ هر روز هزینه چای، قهوه و... بدهند اما ماهی یک کتاب نمیخرند. کتابها مگر خیلی بیشتر از چای قیمت دارد؟
آذر مهاجر
گروه رادیو و تلویزیون
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد