دنیای دوست‌داشتنی شوخان

شوخان، کم‌حرف‌تر از آن است که تصور می‌کردم، دختر دیواندره‌ای که دیگر حسابش از دستم دررفته که چشم راستش تا به حال چند بار جراحی شده است.
کد خبر: ۷۸۲۳۶۸
دنیای دوست‌داشتنی شوخان

روزهای بد زندگی شوخان یک سالی است تمام شده؛ او نوروز 93 توانست پس از چند سال نابینایی ناشی از تزریق پنی‌سیلین بار دیگر دنیا را ببیند. دنیایی که او یک سال قبل به رویش چشم گشود جذاب‌تر از دنیای همه آدم‌های بینایی است که هیچ وقت طعم نابینایی را نچشیده‌اند.

اما شوخان کم‌حرف است و وقتی از حس بینا شدن، حال و روزش و آرزوهایش می‌پرسم او همه افکارش را در دو سه کلمه خلاصه می‌کند. با این حال حرف‌های کوتاه او پر از معصومیت کودکی خوشحال و امیدوار است.

روز اولی که متوجه شدی وزیر بهداشت قراره عملت کنه چه حسی داشتی؟

وقتی بابام بهم گفت خیلی خوشحال شدم.

از عمل نترسیدی؟

نه.

وقتی اومدی بیمارستان و توی یه فضای ناآشنا قرار گرفتی چطور؟

نه، همه منو دوست داشتن.

می‌دونی اسم وزیر بهداشت چیه؟

دکتر هاشمی.

به ملاقاتت می‌یاد؟

بله، زیاد می‌یاد.

وقتی می‌یاد بهت چی می‌گه؟

میگه سلام شوخان، خوبی، چی کار می‌کنی.

تو چی می‌گی؟

میگم ممنونم که عملم کردی.

اولین باری که تونستی ببینی کی بود؟

عید (93).

اولین کسی رو که دیدی کی بود؟

دکتر هاشمی.

به نظرت چه شکلی بود؟

قشنگ بود.

بقیه دکترای معالجتم دیدی؟

بله، دکتر شاه‌حسینی و دکترغفاری رو دیدم.

به نظرت اونا چه شکلی بودن؟

هیچی، آدم بودن دیگه.

بابا و مامان چطور؟

اونا هم آدم بودن.

نظرت راجع به خواهرات چی بود؟

خواهر بزرگم خیلی بزرگ شده بود. گفتم اوه چقدر بزرگ شدی، اما خواهر کوچیکم خیلی کوچیک بود. (وقتی این خواهر به دنیا آمد شوخان نابینا بود)

وقتی تونستی این آدما رو ببینی چه حسی داشتی، مثلا گریه‌ات نگرفت؟

نه، فقط دوست داشتم همه رو نگاه کنم، خیلی خوشحال بودم که می‌بینم.

حتما خودتو توی آیینه دیدی، نظرت راجع به خودت چی بود؟

خوشگل بودم، منم بزرگ شده بودم.

شنیدم رفتی کلاس اول؟ مدرسه خوبه؟

بله، همه با من مهربونن، با همه بچه‌ها دوستم، معلممون هم خوبه.

بهترین دوستت کیه؟

روژان.

درس‌ات چطوره؟

خوبه، الفبا رو بلدم، مشق هم می‌نویسم.

الان که با هم حرف می‌زنیم عید خیلی نزدیکه، عیدها رو دوست داری؟

خیلی.

قبل از این که عمل بشی و بتونی ببینی عیدها چی کار می‌کردی؟

فقط بازی می‌کردم. می‌نشستم یه گوشه با عروسکام بازی می‌کردم. (شوخان به علت نابینایی نمی‌توانسته بجز این کاری انجام دهد)

کدوم عروسکتو بیشتر از همه دوست داری؟

اون که قد خودمه.

کی برات خریده؟

دکتر هاشمی.

برای عید لباس نو خریدی؟

هنوز نه، اما می‌خرم؛ یه لباس کُردی آبی.

موقع تحویل سال چه دعایی می‌کنی؟

دعا می‌کنم زودتر خوب شم و هر دو چشمام ببینه.

بزرگ‌ترین آرزوت چیه؟

دوست دارم درس بخونم.

که چی کاره بشی؟

چشم پزشک.

حالا اگه نشدی چی؟

دوست دارم معلم بشم.

اگه معلم بشی کجا درس می‌دی، می‌یای تهران؟

نه، می‌مونم توی شهر خودمون.

اگه ازت بخوام از چند نفر تشکر کنی، اسم کیارو می‌گی؟

پدرو مادرم، دکتر هاشمی و همه دکترا و پرستارایی که کمکم کردن.

یک شوخان جدید

شوخان سال 93 با شوخان سال 92 را که کنارهم می‌گذارم، برمی‌خورم به دست سرنوشت. شوخان سال 92 مسافری خسته بود آمده از روستایی در دیواندره کردستان، سرگردان در شهر بی در و پیکر تهران و تشنه یک نگاه و ذره‌ای توجه. بهمن 92 که او و پدرش به دفتر جام‌جم آمدند ناامیدی از چهره شان می‌بارید، پدر از سندرم استیون جانسون که حساسیت به پنی‌سیلین است و دو چشم شوخان را کور کرده، می‌گفت و از بی‌اعتنایی‌ دولتی‌ها و درمان‌های بی‌جواب، در لابه‌لای حرف‌های اوهم شوخان در پی سایه‌هایی محو، کورمال کورمال جست و خیزهای کودکانه می‌کرد. ما شرح حال او را نوشتیم، خطاب به وزیر بهداشت هم نوشتیم، به یکی از حاذق‌ترین و بانفوذترین چشم پزشکان ایران. او هم ناامیدمان نکرد، به نوشته هایمان واکنش نشان داد. سال 92 هنوز تمام نشده بود که چشم‌های شوخان جراحی شد، عید 93 هم تازه آمده بود که دخترک توانست ببیند. پیوند قرنیه و کاشت سلول‌های بنیادی کار خودش را کرده بود. شوخان سال 93 شده یک انسان تازه، از پوسته کهنه درآمده و پوست نو درآورده. شوخان خوشحال و راضی است، شوخان 94 حتما حالش بهتر از شوخان 93 خواهد بود.

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها