برای خوشی‌ها باید صبر کرد

تا چند سال قبل فکر می‌کردم آدم بدبختی هستم که هر کاری انجام می‌دهم، موفق نمی‌شوم تغییری در زندگی‌ام ایجاد کنم، اما امروز نظرم عوض شده و حالا اگر کسی از من بپرسد چرا مردم به اهداف‌شان نمی‌رسند، با اطمینان می‌گویم چون صبر ندارند.
کد خبر: ۷۰۰۴۷۸
برای خوشی‌ها باید صبر کرد

جام جم سرا: من هم سال‌ها با بی‌صبری زندگی کردم و خودم را آدم بدبختی به حساب آوردم، اما حالا می‌دانم صبر داشتن بهترین کاری است که می‌توان انجام داد. حالا صبر می‌کنم و منتظرم اتفاقات خوب زندگی یکی‌یکی خودشان را به من نشان دهند.

وقتی پنج سالم بود، پدرم مرد. مادرم هم بعد از دو سال ازدواج کرد، ولی همسر جدیدش نمی‌خواست من را بپذیرد و برای همین من را به خاله‌ام سپردند. از روزی که به خانه خاله ​آلی​ رفتم، فهمیدم اوضاع آنها با ما فرق می‌کند؛ من تنها بچه خانواده بودم و با این که وضع مالی خوبی نداشتیم، اما مجبور نبودم خیلی کار کنم.

هر روز صبح بیدار می‌شدم و کمی به مادرم کمک می‌کردم. وقتی او سر کار می‌رفت، من هم می‌نشستم و خودم را با عروسک‌های کاموایی مادر سرگرم می‌‌کردم. وقتی یاد گرفتم خودم هم عروسک ببافم، ساعت‌هایی که مادر برای تمیز کردن شیشه‌های هتل از خانه بیرون می‌رفت، عروسک‌های نیمه‌تمامش را تمام می‌کردم. با این‌که زندگی راحتی نداشتیم، اما خیلی هم عذاب نمی‌کشیدم و از این‌که با مادرم زندگی می‌کردم راضی بودم، ولی او خسته شده بود و می‌خواست با مدیر یکی از هتل‌‌ها ازدواج کند.

پس از ازدواج آنها من به خانه خاله آلی رفتم. در خانه خاله همه چیز فرق می‌کرد. او 11 بچه داشت و وقتی من به خانواده‌شان اضافه شدم، 14 نفر شدیم. پس باید بیشتر کار می‌کردم. با این‌که فقط هفت سالم بود، اما تا چند سال اول مجبور بودم از بچه‌های کوچک‌تر از خودم نگهداری کنم. آن روزها فکر می‌کردم این کار خیلی سخت است، اما وقتی سنم بیشتر شد و به اجبار به خانه مردم غریبه رفتم، فهمیدم نگهداری ​ بچه‌ها خیلی بهتر از تمیز کردن خانه غریبه‌هاست.

تا هفده سالگی در خانه خاله ماندم و برایش کار کردم. در این سال‌ها هیچ وقت مادرم را ندیدم، ولی می‌دانستم زندگی خوبی ندارد و همین موضوع ناراحتم می‌کرد. هفده سالم که شد، خاله فوت کرد و من هم از خانه آنها بیرون آمدم. نمی‌دانستم باید چه کار کنم. هیچ کاری بلد نبودم؛ غیر از نگهداری از بچه‌ها و تمیز کردن خانه‌های مردم.

دوست داشتم کاری پیدا کنم که زندگی‌ام را تغییر دهد و بتوانم مادرم را پیش خودم بیاورم، اما نه درسی خوانده بودم و نه کار خاصی بلد بودم. برای همین بناچار به یکی از مهدهای کودک​ دولتی رفتم و همانجا مشغول کار شدم. تنها خوبی‌اش این بود که به من اجازه می‌دادند غذای گرم بخورم و شب‌ها ​ همانجا بخوابم، اما کارش خیلی زیاد بود. با این حال، چندسالی همانجا ماندم و کار کردم. در تمام این سال‌ها فکر می‌کردم خداوند من را نمی‌بیند و فراموشم کرده. برای همین من هم می‌خواستم او را فراموش کنم، اما بدون حضور خدا، زندگی برایم سخت‌تر می‌شد. بیست و سه سالم شده بود و به جای این‌که احساس طراوت و جوانی داشته باشم، خسته و ناتوان بودم. احساس می‌کردم خستگی نمی‌گذارد زندگی کنم. ناامید و بی‌انگیزه، هر روز صبح مشغول کار می‌شدم و تا آخر شب همه کارها را انجام می‌دادم.

یک روز که داشتم کار می‌کردم و حسابی سرگرم بچه‌ها بودم، خانم «آن» من را صدا کرد و گفت: «می‌خواهم کارم را گسترش دهم. دوست دارم در یکی از شهرهای اطراف هم شعبه‌ای داشته باشم، اما کسی را ندارم که بتواند بخوبی از عهده مدیریت آنجا برآید. چند روز است که به این موضوع فکر می‌کنم و هیچ‌کس به نظرم بهتر از تو نمی‌تواند این کار را انجام دهد.»چند دقیقه‌ای گیج بودم. نمی‌توانستم باور کنم. قرار بود من مدیر مهدکودک شوم؟! تصورش هم برایم غیرممکن بود، اما انگار واقعیت داشت.

حالا چندسالی است که در این مهدکودک کار می‌کنم و همزمان با کار، درس هم می‌خوانم. من و مادرم با هم زندگی می‌کنیم و از نظر مالی هم مشکل خاصی نداریم. خوشحالم که بعد از این همه سال سختی، زندگی آرام و خوبی​ دارم و مطمئنم اگر صبر نمی‌کردم، به هیچ یک از این موفقیت‌ها ​ نمی‌رسیدم. (زهره شعاع/Family/ضمیمه چاردیواری)

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها