داستان کوتاه

هوشنگ دیوونه

هوشنگ آب دهانش را به سمت بچه‌هایی که داشتند زیر سایه درخت نارون تیله‌بازی می‌کردند، انداخت و مانند جغدی که راه خانه را در تاریکی جسته باشد، به بالای تیر چراغ برق دوید. بچه‌ها که از دست او به دلیل این کارش بسیار عصبانی شده بودند، چند تکه سنگ به سمتش پرتاب کردند و او به جای هر جمله‌ای، فقط گفت: «اااه... اااوه...».
کد خبر: ۶۸۵۰۰۵

هوشنگ نمی‌توانست حرف بزند. او که با پسوند دیوونه، شخصیتی شناخته شده در محل به شمار می‌رفت، فقط یک دیوانه معمولی کوچه‌گرد نبود، حتی برخی کارهایش نشان می‌داد که نیمچه عقلی هم دارد، اما می‌خواهد دیوانه جلوه کند. بعضی‌ها می‌گفتند برادر هوشنگ، ملاک بزرگ شرق تهران است که سهم پدری او را خورده و هوشنگ هم از غصه دیوانه شده است.

غلت زدن در جوی آب و آب دهان انداختن روی سر مردم از بالای تیر چراغ برق، فقط بخشی از کارهایی بود که هوشنگ عاقلانه و ناعاقلانه انجام می‌داد؛ البته او رفتارهایی هم مثل همسن و سال‌های هم‌محله‌ای‌اش نیز داشت که برای آنها دیوانه‌بازی به حساب نمی‌آمد، مثلا او هم از بچه‌های کوچک نصف نان سنگک باج می‌گرفت تا از محله بگذرند، بستنی خیلی دوست داشت و البته از همه مهم‌تر ارزش پول را می‌فهمید. برای نمونه وقتی همه یک صدا فریاد می‌زدند: هوشنگ باید برقصه، ابتدا با زبان بی‌زبانی می‌گفت: ااااه... اااوه یعنی اول پول بدهید تا من برایتان برقصم.

بعد طولی نمی‌کشید که مشت‌مشت پول خرد بود که از سوی هواداران دوآتیشه هوشنگ باران می‌شد بر سرش تا او ‌تن خودش را مثل یک فنر آزاد شده به شکل مضحکی تکان دهد. سپس در آستانه شروع حرکت در نیم‌تنه بالایی بدنش وقتی می‌دید همین طور به مخاطبانش اضافه می‌شود، به یکباره حرکتش را متوقف می‌کرد. کار همیشه‌اش بود. از ته حلق می‌گفت: «اااه... اااوه» که یعنی این دفعه تا وقتی پول بیشتری ندهید دیگر برایتان محلی نمی‌رقصم. همیشه در همین لحظه بود که جماعت مخاطبان ناراضی‌اش به سمت او هجوم می‌آوردند تا او از ترس چوب و مشت و لگد مخاطبانش از تیر چراغ برق بالا برود و بگوید: «اااه... اااوه» که البته هیچ‌کس هم نمی‌فهمید که او این مواقع چه می‌گوید.

خیلی چالاک بود، مثل پلنگ از تیر سیمانی بالا می‌رفت. تیر چراغ برق میانه‌های کوچه، مأمنی مناسب برای او به حساب می‌آمد؛ جایی امن برای یک دیوانه رقاص که می‌دانست هیچ‌کس زحمت بالا آمدن از تیر و تنبیه او را به خود هموار نمی‌کند.

آن روز عصر اما همه چیز فرق داشت. هوشنگ پس از حرکات موزونش که معمولا روزی یک بار و آن هم در آخرین ساعات روز انجام می‌گرفت، مثل همیشه به بالای تیر چراغ برق پناه برد. وقتی همه از ترس افتادن آب دهان روی سرشان به گوشه‌ای خزیده بودند، ناگهان یکی از همسایه‌ها که همه اهل محل به سیاست و کیاست وی اشراف داشتند، خواست تا کاری کند که برای همیشه از شر هوشنگ دیوونه خلاص شود. آقای خلیلی که بازنشسته اداره مالیات بود، از بالای پشت‌بام مشرف به تیر چراغ برق با لبخندی شیطنت‌آمیز فریاد زد: «هوشنگ... هوشنگ دیوونه!» صدا کردن هوشنگ همانا و لحظه‌ای بعد یک بشکه 20 لیتری آب روی سر هوشنگ خالی شد.

سکوتی سنگین لحظاتی تمام محله را فراگرفت. نگاه هوشنگ و آقای همسایه در قالب نگاه عاقل اندر سفیه به هم گره خورد. سکوت جمع اما با صدای تپ و تپی که از خانه‌های اهالی بلند می‌شد، شکسته شد. با خیس شدن سیم برق و اتصالی آن، با هر صدا که از خانه‌ای بلند می‌شد، دست مالباخته‌ای محکم بر سرش می‌خورد.

طولی نکشید که فریادی همه را به خود آورد: «دیوونه این چه کاری بود که کردی. چرا آب ریختی روی هوشنگ؟» این جمله را ابرام آقا، قصاب محل به زبان آورد که با ساتورش به سمت آقای خلیلی اشاره می‌کرد: «الان میام اون بالا تیکه تیکه‌ات می‌کنم دیوونه...» از یخچال گوشت‌های ابرام آقا چنان دودی بلند می‌شد که معلوم بود سوخته است. اهالی محل با داد و فریاد، حرف‌های ابرام آقا را تائید کردند. آقای خلیلی دست و پایش را گم کرده بود و نمی‌دانست چه کار کند.

ابرام آقا با مشت به در خانه آقای خلیلی می‌کوبید. دیگر همه حواس‌ها از هوشنگ پرت شده بود، اما هوشنگ که بالای تیر گیر افتاده بود، وحشتزده در حالی‌ که نیم‌تنه پایینی خود را با شدت تکان می‌داد و پول خردهایش را در مشتش می‌فشرد، تنها فریاد می‌زد: «اااه... اااوه». این بار هم کسی نفهمید که هوشنگ چه می‌گوید.(مهدی نورعلیشاهی /ضمیمه چاردیواری)

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۲
سپیده
Iran, Islamic Republic of
۱۰:۳۰ - ۱۳۹۳/۰۳/۲۷
۰
۰
سلام.مممون از این داستان قشنگ .یك سئوال از آقای نورعلیشاهی داشتم و اینكه این داستان واقعی هستش؟ آخه در محله قدیم مادر من شخصی به این نام زندگی می كرده است.بازم ممنون از جام جم سرا بابت مطالب خوب و مفیدش
رضا محبیان
Iran, Islamic Republic of
۱۲:۴۶ - ۱۳۹۳/۰۳/۲۷
۰
۰
قشنگ بود

نیازمندی ها