داستان کوتاه
هوشنگ آب دهانش را به سمت بچههایی که داشتند زیر سایه درخت نارون تیلهبازی میکردند، انداخت و مانند جغدی که راه خانه را در تاریکی جسته باشد، به بالای تیر چراغ برق دوید. بچهها که از دست او به دلیل این کارش بسیار عصبانی شده بودند، چند تکه سنگ به سمتش پرتاب کردند و او به جای هر جملهای، فقط گفت: «اااه... اااوه...».
کد خبر: ۶۸۵۰۰۵ تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۰۳/۲۷