وقتی چشم‌ها نمی‌خواهند ببینند

حکایتی تلخ اما واقعی از معابر پایتخت

یکی از ویژگی‌های بشری فراموشی است. فراموشی مشاهدات روزانه یا بهتر بگوییم عادت به آنچه در اطرافش می‌گذرد. اما آیا مسئولین ما هم از کشف مواردی که عملا رسوم «بردگی» را در کشور تداعی می‌کند عاجزند؟ آن هم مواردی که وجود باندهایی گسترده در پشت آنها مشهود است و پیامدهای اجتماعی ناگواری برای امروز و فردا در پیش دارد؟
کد خبر: ۶۸۱۲۶۴
حکایتی تلخ اما واقعی از معابر پایتخت

جام جم سرا: میدان هفت تیر تهران، یکی از میدانهای شلوغ که هم محل گذر کارمندان دولتی و خصوصی است و هم مرکز خریدی برای خانمها. یکی از منظره های این میدان، کودکانی هستند که تابستان و زمستان مشغول دستفروشی هستند. کودکانی که همه ما عابرین آنها را جزیی از این میدان می پنداریم مانند بانکها و مغازه ها. گویی اصلا اتفاقی نیافتاده است.

دخترک شش یا هفت ساله است و برگه هایی از فال حافظ را در دست دارد. به انتخاب خودش یکی خرید می کنم، باران می بارد و هوا البته مطبوع است، هوای زیبای بهاری. التماس می کند که دو خرید دیگر هم از او داشته باشم چون ساعت نزدیکی های نه شب است و باید به خانه برود و اگر روزی بیست هزار تومان نفروشد حق ورود به خانه را ندارد.

سر و وضعش و شاید این حرفش برای برانگیختن حس ترحم باشد ولی آنچه مهم است این است که این کودکان از ساعت ده صبح تا ده شب در این میدان دیده می شوند. کافی است رهگذر هر روز این میدان باشید و بیشتر دقت کنید. قلمرو هر کودک مشخص است و شگردهای آنها نیز کاملا آموزش داده شده هستند، اگر حوصله بیشتر داشته باشید حتی می توانید به سرنخ ماجرا نیز برسید یعنی آنهایی که این کودکان را هر روز اینجا پیاده می کنند و سپس آنها را به استراحتگاههایی که وضعیت آنها معلوم نیست می برند.

به دخترک نگاه می کنم و دو فال دیگر از او خرید می کنم. مهم نیست راست می گوید یا دروغ. به آینده اش می اندیشم آینده مبهمی که در انتظارش است و ناکجا آبادی که ممکن است از آن سر درآورد. یادم می افتد از این میدان تا خیابان مطهری که معروف به تخت طاووس است راهی نیست. من هم مثل سایر عابرین می گذرم و شاید تا چند متر آنطرف تر به یاد دخترک هستم. جلوتر فروشگاه بزرگ زنجیره ای است که توجه من را به خود جلب می کند و افرادی که برای خرید در آن لول می خورند، حتی قیافه دخترک هم در ذهنم نیست تا تکراری دوباره.

روز جمعه پارکینگ پروانه خیابان جمهوری، جمعه بازار است، جمعه بازاری که در آن هر چیزی یافت می شود و جمعیتی از مردم که بیشتر برای دیدن می آیند و شاید خریدی هم کردند. من هم به قصد تغییر از یک هفته کسل کننده آمده ام ولی جلوی در پارکینگ صدای زیبای دخترکی مرا میخکوب می کند. دو دختر کوچک شاید هشت یا نه ساله، یکی آهنگهای قدیمی را می خواند و دیگری بر تنبکی که در دست دارد ضرب می گیرد. صدای دخترک حقیقتا دلنشین است و جماعتی را به خود فرا می خواند. همه تحسین می کنند.

یک زن حدودا 50 ساله توجه مرا جلب می کند، این زن اولین ده هزار تومانی را در جعبه دخترک می گذارد و به کناری می رود، کنجکاو می شوم که رابطه این زن با این دختران را بدانم، مردم سرازیر می شوند و اسکناسهای ده، پنج و دو تومانی را به دخترک تقدیم می کنند، بعد از پانزده دقیقه دختران این نمایش را به اتمام می رسانند همه می روند، هنوز آن زن را در نظر دارم، پس از چند دقیقه جلو می آید و در گوشی چیزی به دختر خواننده می گوید، آنها نیز جابجا می شوند و مقابل پاساژ کناری مجددا نمایش خود را شروع می کنند، از پول ها خبری نیست چون در کیف آن زن قرار گرفته است.

به همین سادگی، زنی میانسال مسئول نگهداری این دو دختر است و خدا داند آینده آنان را چگونه رقم خواهد زد. من نیز راه خود را در پیش می گیرم ولی یک سوال ته ذهنم مرا آزار می دهد: آیا مسئولین ما از کشف این گونه موارد که عملا رسوم «بردگی» را در کشور تداعی می کند عاجزند؟ آن هم مواردی که باندهایی گسترده در پشت آنها مشهود است و پیامدهای اجتماعی ناگوار امروز و فردا را در پیش دارد؟ پاسخی برای سوالم ندارم، من نیز در جمعیت گم می شوم و دخترکان و آن زن و سرنوشت آنها را فراموش می کنم، سرنوشتی که روزی پیامدهای آن گریبان جامعه را خواهد گرفت.(عطا افشاریان/بهار)

Share

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها