جام جم سرا:
از وقتی بچهها درباره پیر شدن و مرگ حرف زده بودند، از پیر شدن مادرش میترسید و فکر میکرد اگر روزی او را از دست بدهد، در این دنیا هیچکس دیگر را ندارد.
از جایش بلند شد، به اتاق خوابش رفت و عکس پدرش را برداشت. دلش میخواست پدر کنارش بود. همیشه با خودش میگفت کاش او به این زودی از پیششان نرفته بود؛ فکر میکرد اگر پدر داشت، این روزها اینقدر نمیترسید و پیری و مرگ مادر او را وحشتزده نمیکرد، اما حالا پدرش نبود و او باید با این واقعیت کنار میآمد. رفت و کمی روی تختش دراز کشید. به سقف اتاق خیره شد. ترکهای دیوار را شمرد و سعی کرد بخوابد اما تا چشمهایش را میبست، تصویر مادرش را میدید که با موهایی سفید و کمری خمیده جلویش ایستاده و دارد نان میپزد. بغضش گرفته بود. دائم به یاد حرف بچههای همسایه بود که میگفتند سفید شدن موها نشانه پیر شدن است. پدرش هم اول موهایش سفید شد و بعد از پیش آنها رفت. فکر میکرد و تا چشمهایش را میبست، تصویر مادر را میدید و وقتی هم که چشمهایش باز بود، این فکر و خیالها تمامی نداشت. تصمیم گرفت بلند شود و دوباره به آشپزخانه برود. آرام از پلهها پایین رفت و کنار در آشپزخانه ایستاد. مادر داشت نان را توی فر میگذاشت و هنوز موهایش سفید بود. فکر کرد اگر سفیدی موهای مادر را بگیرد، او هرگز پیر نمیشود. برای همین رفت داخل آشپزخانه، یک کاسه آب برداشت و آرام به طرف مادرش حرکت کرد که حالا داشت روی میز را جمع میکرد. مادر که خم شد تا زیر میز را هم تمیز کند، جسیکا از فرصت استفاده کرد، کاسه آب را بلند کرد و آن را ریخت روی سر و صورت مادرش.
مادر بلند شد و گیج و مبهوت به دخترک نگاه کرد. آب از موها و صورت ملینا میچکید و از چشمهایش معلوم بود آماده است تا جسیکا را دعوا کند اما دختر کوچولو تازه آرام شده بود و دیگر از دعوای مادرش نمیترسید. حالا خیالش راحت بود که مادرش پیر نشده و به این زودیها او را تنها نمیگذارد.(ضمیمه چاردیواری/مترجم: زهره شعاع/inspirationalstories)
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد