انتقال مجروحان به اهواز بهترین بهانهای بود که او مجاب شود و سری هم به مخابرات اهواز بزند و تماس تلفنی بگیرد. بعد از انجام ماموریت، سری به مخابرات زد. ساعتی را هم توی صف ایستاد. نوبتش رسید.
شماره تلفن منزل را گرفت. تلفن زنگ خورد ولی کسی منزل نبود تا گوشی را بردارد. شماره دیگری هم نداشت. برگشت به منطقه، بدون آن که اظهار ناراحتی کند و حرفی از سر ناسپاسی به زبان بیاورد. آمد در پست امداد. خبر دادند که یکی از آمبولانسها هدف گلوله قرار گرفته است.
سراسیمه آماده شد و من و یکی از بچهها را که راننده بود، با خود همراه کرد و برد. آتش دشمن شدید بود و زمین و آسمان را به هم میدوخت.
گلولههای توپ، کاتیوشا و خمپاره، لحظهای امان نمیداد و دائم اطراف ماشین به زمین اصابت میکرد.
گاه به خاطر نزدیک بودن صدای شلیک و انفجار گلولهای، از ماشین بیرون میپریدیم تا مشکلی پیش نیاید. تبادل آتش بین نیروهای خودی و دشمن در منطقه کوشک از همه جا سنگینتر بود.
مقنتی خودش رانندگی پاترول را به عهده گرفته بود. مدام صحبت میکرد و از همه چیز سخن به میان میآورد، شاید میخواست ما را مشغول حرفهای خودش کند و توجهی به اطراف نداشته باشیم. خوشحال بود. اما نمیدانستم چرا؟ جای خوشحالی نبود.
آتش شدید توپخانه و خمپاره انداز دشمن، کمتر از اجرای یک پاتک سنگین نبود. گلولههایی که اطراف ماشین به زمین میخورد، رشته کلامش را میبرید.
کوشک، آخر خط بود؛ با فاصلهای زیاد از پست امداد. با ذکر صلوات و دعا خودمان را رساندیم پای آمبولانسی که هدف قرار گرفته بود. مجروحان آن را منتقل کرده بودند. بعضی مجروح شده بودند و بعضی هم شهید. آمبولانس را هم باید برمیگرداندیم عقب.
شروع به بکسل کردن ماشین کردیم که با انفجار گلوله چند خمپاره که به صورت پیاپی شلیک شد همه چیز به هم خورد. غبار و صدای انفجار و دود غلیظ، بعد هم صدای ویز ویز ترکشها که از روی سر عبور میکرد و به سینه ماشینها و خاکریز فرود میآمد.
وقتی از میان گرد و غبار بیرون آمدم، فقط یک چیز ماجرا را شرح میداد آن هم پیکر نیمهجان فرامرز مقنتی بود که فرشته شهادت او را رخصت پرواز میداد.
فرقش شکافته شده بود. خون از سرش فوران میزد. ترکش خمپارهای که وسط سرش جا خوش کرده بود، مجال پیاده شدن از ماشین را از او گرفته بود. روی در ماشین افتاده بود و خون از ماشین چکه میکرد.
بدن نیمهجان مقنتی را انداختم داخل ماشینی که چند دقیقه پیش رانندهاش بود. خون از سرش فوران میزد. امیدی به زنده ماندن مقنتی نداشتم.
هر چه دم دستم بود از باند و گاز دور سرش پیچیدم تا شاید بتوانم جلوی خونریزیاش را بگیرم، ولی موفق نشدم. نگاه فرامرز به یک طرف خیره شده بود و دائم یا آب طلب میکرد یا سلام میداد به امام حسین.
امید به زندگی کمرنگ بود و آمبولانس حجله شهادت مقنتی میشد. با لباس و دستانی که آغشته به خون بود نزدیک پست امداد رسیدم.
فرامرز هم نفسهای آخر را میکشید.تلاش پزشکان و نیروهای پست امداد بیفایده بود. دریافتم خوشحالی فرامرز به خاطر چه بود.
محمد خامهیار - جامجم
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد