جام جم : قایق نباشید
آدمها مثل قایقاند... نمیدانیم شاید هم نباشند! به هر حال وظیفه خودمان دانستیم که اشاره کنیم.
از موضوع قایق و شباهت آن به آدم ها که بگذریم، می رسیم به این موضوع عجیب که چرا بزرگان عرصه علم و هنر و... ـ البته براساس قرائن و مدارک موجود!
ـ تا به این اندازه شباهت های غیرقابل انکاری با ما دارند! مثلا همین اینشتین خودمان. شاید باورتان نشود، اما ما هم عینهو اینشتین در ایام کودکی خنگ بوده ایم! یکی دیگر از این بزرگان که شباهت زیادی به ما دارد همین آقای چرچیل است که براساس مدارک موجود ایشان کچل بوده اند و دست بر قضا ما هم کچلیم! یا مثلا ناپلئون بناپارت که دقیقا مثل ما آدم قد کوتاهی بوده. ا
ما شباهتمان به داستایفسکی واقعا شگفت انگیز است ـ البته راست و دروغش پای آنهایی که می گویند ایشان هم مثل ما دماغ درب و داغانی داشته است ـ و دندان هایمان هم درست مثل صف بچه های کلاس اول دبستان هر کدامشان یک طرفی هستند ـ هنوز دانشمندی با چنین دندان هایی کشف نشده است ـ و این تنها وجه تمایز ما با بزرگان عرصه علم و هنر و سیاست است.
به هر حال این همه تشابه با بزرگان عرصه های مختلف چنان اعتماد به نفس ما را بالا برده و چنان احساس خودبزرگ بینی می کنیم که حتی جواب سلام خودمان را نمی دهیم!
حالا شما مسخره کنید، اما اگر کمی به اطرافتان دقت کنید، آدم هایی با چنین اعتماد به نفس بالایی دوروبرتان کم نیستند؛ آدم هایی که مرز توهم را بدجور درنوردیده اند! آدم هایی که داستانشان دقیقا شبیه داستان فروشنده جوان جاروبرقی است. داستان فروشنده جارو برقی را نشنیده اید؟ عرض می کنیم.
نقل می کنند در سرزمینی بسیار دور مرد جوانی جلوی خانه های مردم می رفت و با آب و تاب فراوان آنها را به خرید جاروبرقی ترغیب می کرد و با این کار جاروهای بسیاری را فروخت. تا این که یک روز فروشنده جوان جلوی در یک خانه بزرگ رسید و با اعتماد به نفس بالا در زد و به محض این که صاحب خانه در را باز کرد فروشنده جوان سریع وارد شد و یک کیسه کود حیوانی را روی فرش خانه خالی کرد و خیلی شادمان رو کرد به اهالی خانه و با همان اعتماد به نفس بالا گفت: «اگر من با این جاروبرقی قدرتمند قادر به جمع کردن همه این کودها نباشم حاضرم تمام آنها را بخورم»
خانم خانه نگاهی به فروشنده جوان کرد و گفت: «سس سفید می خواهی یا قرمز؟» فروشنده که بسیار متعجب شده بود پرسید: «چرا؟» خانم محترم گفت: «چون مدتی است برق خانه ما قطع است!» همین است دیگر، اعتماد به نفس بالا همیشه کار ساز نیست و گاهی اوقات کاری می کند که ما هم مثل همین فروشنده جوان کارمان به... بگذریم.
راستی تا یادمان نرفته است بگوییم ما کماکان معتقدیم آدم ها شبیه قایق اند و مدام بادبان هایشان را در مسیر باد قرار می دهند و با هر نسیمی راهشان را تغییر می دهند... باز هم بگذریم. تابعد.
شرق: کابینه دولت یازدهم اصلاح شد
از ما خواستند نسبت به موج استعفا در دولت واکنش نشان دهیم و راهکار بدهیم. راهکار ما این است که از ابتدا اشتباه انتصاب کردند، الان جابهجا شوند درست میشود. چطوری؟ اینطوری؛
محمود واعظی وزیر ارتباطات و فناوری است، بهتر است بشود وزیر ارشاد که واعظ یعنی ناصح و اندرزگو.علیاصغر فانی وزیر آموزشوپرورش است، چون فانی است بشود سرپرست اورژانس تهران و بهشتزهرا(س). محمدجواد ظریف وزیر امورخارجه است، با این ظرافتش بشود رییس سازمان میراث فرهنگی. سیدحسن قاضیزاده هاشمی وزیر بهداشت و درمان است. خب بگذاریدش وزیر دادگستری. سوال دارد؟
حسین دهقان شده وزیر دفاع و پشتیبانی، باباجان، آقای دهقان را بگذارید وزیر کشاورزی و خلاص. عباس آخوندی وزیر راه و شهرسازی است. چه عرض کنیم. بعد حمید چیتچیان را گذاشتند در وزارت نیروی ایران. خب بگذارید رییس نساجی. همین است دیگر. محمدعلی نجفی را نباید میگذاشتند رییس سازمان میراث فرهنگی. اگر رییس سازمان حج و زیارت میشد، همهچیز درست بود و کسی هم استعفا نمیکرد. یا مثلا معاون اول رییسجمهور اسحاق جهانگیری است که باید در کار کشورگشایی باشد! حالا بشود وزیر خارجه هم بیارتباط نیست. یا سخنگوی دولت که محمدباقر نوبخت است و باید معاون امور جوانان باشد که بخت جوانان باز شود. تقی نوربخش هم شده رییس سازمان تامیناجتماعی، ولی مشخص است که مناسب وزارت نیرو است. مرتضی بانک را هم گذاشتند معاون کل سرپرست نهاد ریاستجمهوری. این انتصاب شایسته است؟
وقتی رییس کل بانک مرکزی ولیالله سیف است؟ وقتی سیف برای ریاست فدراسیون سیفبازی و شمشیربازی مناسب است. یا معصومه ابتکار شده است رییس سازمان حفاظت محیطزیست. در حالی که برای سازمان ثبت اختراعات و ابتکارات مناسب است. به نظر ما فقط رضا فرجیدانا اسم و سمتش با هم مرتبط است که وزیر علوم است. انتصاب رییس دفتر و سرپرست نهاد ریاستجمهوری هم پربیربط نیست. محمد نهاوندیان و «نهاد» جناس ناقص افزایشی دارند.
تهران امروز : پر شد زمین ز نفسِ نفوس هوی پرست
پر شد زمین ز نفسِ نفوس هوی پرست
با هم پرست و تک تک و گاهی جدا پرست
این من پرست های به ظاهر رفیق جمع
وقتی شدند یک شبه ما و شما پرست
اینها نبود یک شبه، زیرا که از قدیم
گاهی به مصلحت شده بودند ما پرست
هر چند،باز بود میان همین نفوس
حتی غریبه ای که نبود آشنا پرست
با این که دیدهایم عصا جای دست و پاست
هرگز مباد جامعه ی ما عصا پرست
گفتم؛عزیز ! درد و بلایت به جان من
در، دم شدم به عشق تو درد و بلا پرست
ماهان و آسمان که ندارند قیمتی
نزد کسی که بوده همیشه هما پرست
ما در کرج نشسته و خیری ندیده ایم
هرگز از این جماعت آنتالیا پرست
یعنی همین جماعت اهل بلاد کفر!
اقشار بد سلیقه ی لازانیا پرست
آری همین جماعت درگیر فیس بوک
افراد دانلود * کن ارتقا پرست
اینها که لامحاله خجالت نمی کشند
در ابتدای کار شدند انتها پرست
شعری به غیر چند رباعی نگفته اند
این سکته های غیر ملیح هجا پرست
شعری نمانده غیر کلامی خیال رنگ
بر دست خیل شاعرکان حنا پرست
منظور بنده شعر فراسوی مرزهاست
ور نه به من چه شعر گدایان شاپرست!
حتّی قسم به جان عزیز خودم ! که نیست
در ذهن من اشاره به شاه گدا پرست
مردم دو دسته اند، یکی «فیض بوک باز»
یک دسته هم جماعت انبوه «دا» پرست
در این «خدا پرست»به دقت درنگ کن
هر «دا پرست» نیست مگر یک «خدا پرست» !؟
گفتم قصیده ای که بپرسم ز خود مدام
با این همه ردیف مناسب چرا «پرست»!؟
* «دانلود»را حتما با وزن عروضی معمول بخوانید.
قدس : مش غضنفر و سرمای هوا
دِگه ایقذَر ای مِشَدیا عینِ پیرزالا غُرُّ پُرّ کِردنُ گفتن زمستون دِره تِموم مِره یُ هَم هیچّه برف نِیامده که بِلَخره آسمون یَک چیزایی از خودِش وِل داد پایین.
هَمی چَنشَب جولوتَرا تو خِنه پایِ باخاریما لوکّه رِفته بودُم که ناسَن بِچّه خُردویَم شورو کِرد به جِغ کیشیدنُ دست زدن. گفتُم بِچّه واز چیکارِت رِفته که از خودِت صدا وِل میدی؟ گفتِگ دِره برف میه. مو که باورُم نِمِرَفت پِرّیدُم پشت پنجره یُ دیدُم یَک پِتِّ برفی دِره میه. دَرِ خِنه رِ واز کِردُم بُرُم تو حُولی اَزونجه بَرفا رِ بیبینُم که دیدُم ایقذَر هوا سردِ یُ سوز مِزِنه به جونُم که اگِر دودِقه دِگه بیرون بُمانُم تِمامِ اُستُقونام توخ توخ مِرَن، بِرِیِهَمی جینگی دَر رِ چِفت کِردُمُ واز پِرّیدُم چِفت باخاری.
هَموجور که داشتُم گَرُما جا مِکِردُم با خودُم گفتُم مو که یَکدِقه بیرون بودُم ایقذَر سردُم رفتُ واز آمدُم چِفتِ باخاری تا گَرُم بُرُم، حالا اوناکه خِنه یُ سرپناهی نِدِرَنُ از صُب تا شب تو ای سرما تو میلانایُ خیابونا تُو مُخورَنُ بعدِشَم جایی نِدِرَن که بِرَن خودِشایِ گَرُم کُنَن چی مِکیشَن.
حالا مو یِ مَش غضنفر موندُم ما مردم تو ای روزُ شبایِ سردُ برفی چیجوری مِتِنِم تو خِنِه هاما چِفتِ باخاریاما گَرُم بِشِمُ حال کُنِم وَختی مِدِنِم که یَک عالَم از همشهریاما تو سَرمایَنُ یَک خُردویَم اَزی گرماها نصیبِشا نِمِره؟
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد