زن اول که روسری سرمه‌ای با راه‌های آبی به سر داشت، حسابی کلافه به نظر می‌رسید؛ صورتش گل انداخته بود و نمی‌توانست عصبانیت‌اش را پنهان کند. دست‌هایش توی هم گره شده بود؛ هر وقت هم دست‌ها از هم باز می‌شدند، ناخنش را می‌جوید.
کد خبر: ۵۹۳۲۰۵

مرتب می‌گفت: «من که نمی‌فهمم؛ مگه تقصیر منه؛ با این شندرغازی که به من می‌ده توقع داره همه خرج و برج زندگی رو دوش من باشه؛ اصلا انگار نه انگار که دو تا بچه مدرسه‌ای داریم. فقط خورد و خوراک‌شون که نیست؛ یه عالمه خرجای دیگه هم هست؛ از لباس، کیف، دفتر و خودکار تا دور از جون‌شون مریضی و صد تا چیز دیگه. اصلا به من چه، خودش بیاد خرج خونه‌رو بگیره دستش ببینم چه گلی به سر من و بچه‌ها می‌زنه.»

زن دوم که چند سالی بزرگ‌تر و بفهمی نفهمی چاق‌تر به نظر می‌رسید، تمام مدتی که زن اول مثل روغن داغ روی آتیش جلز و ولز می‌کرد، لبخندی گوشه لبش بود و آرام نگاهش می‌کرد و مثل این که منتظر باشد تا حرف‌های زن اول تمام بشود، تا او ساکت شد و آمد نفسی تازه کند، با این که می‌خواست حرفش را از سر بگیرد، مهلتش نداد و گفت: چیه افتادی تو سرازیری و تخت گاز می‌ری؟ یه دقه صبر کن.

بعد دست برد زیر چادرش و بطری پلاستیکی آبی که نصفش یخ بود را در آورد؛ معلوم بود از آن بطری‌هایی است که چندین و چند بار آب شده‌اند و رفته‌اند توی فریزر یا جا یخی‌ تا یک صبح تا ظهر با یک نفر همراه شوند و گلوی تشنه‌اش را خنک کنند. در بطری را باز کرد و دستش را دراز کرد به سوی زن اولی و گفت: «دهن نزدم بهش، آکبنده»؛ و زد زیر خنده.

زن چند جرعه‌ای نوشید؛ یک کمی که آرام شد، زن دوم به حرف آمد. گفت: ببینم، مگه شوهرت چقدر درمیاره؟ درآمدش خیلی زیاده؟

زن اول آهی کشید و گفت: یکی می‌مُرد ز درد بی‌نوایی... چی داری می‌گی برای خودت؟ اگه درآمد حسابی داشت که من این قدر غصه نداشتم.

زن دومی که گویا منتظر همین جواب بود، گفت: منم می‌دونم که اون بنده خدا بیشتر از این که به تو می‌ده، در نمیاره. خودتم که می‌گی خرج اتینا هم نداره، درسته؟

زن اول به علامت تایید، سرش را تکان داد.

زن دوم گفت: ببین خواهر من، اول این که غصه داشتن و غصه نداشتن؛ دل شاد داشتن و نداشتن هیچ کدوم به پول داشتن و نداشتن نیست. نه این که بگم پول مهم نیستا؛ نه. اما این سالایی که از خدا عمر گرفتم، دیدم آدمایی رو که وضع شون حسابی توپ بوده اما دل‌شون خوش نبوده؛ همین‌طور دیدم آدمایی رو که مثل خودم و خودت بودن اما همیشه گل گفتن و گل شنیدن؛ خنده هم همیشه خدا مهمون لباشون بوده.

زن اول گفت: اینا فقط مال قصه‌هاس.

زن دوم برای اولین بار ابرو در هم کشید و با صدایی بلندتر گفت: شاید تو این جوری فکر کنی؛ چون این جوری هم فکر می‌کنی همین طوری هم برات پیش میاد. اما من یه جور دیگه فکر می‌کنم؛ من پاهام رو به اندازه گلیمم دراز می‌کنم. اون قدری که دارم خرج می‌کنم؛ با بچه‌هامم حرف زدم؛ بهشون گفتم که باباشون دوسشون داره؛ از خروس خون تا تاریکی شبم کار می‌کنه اما همین‌قدر درمی‌آره؛ زورش همین‌قدره؛ بیشتر از این نمی‌تونه. ما هم باید همین قدر خرج کنیم؛ تازه باید دستش رو هم ببوسیم. به بچه‌هام گفتم اگه اونا می‌خوان یه جور دیگه زندگی کنن و همه حرفایی رو که من بهشون می‌گم به بچه‌هاشون نگن، باید به درس و مشق‌شون بیشتر برسن. حالی‌شون کردم که دو تا راه پیش پاشونه؛ یا همین وضع امروز من و باباشون و یا درس خوندن. بهشون گفتم شماها فرق دارین با اون بچه‌هایی که یه بابای پولدار شکم‌گنده دارن که یه ارث و میراث نمی‌دونم از کجا آورده براشون می‌ذاره؛ بچه‌هامم کم‌کم فهمیدن. اما اینم بگم، نذاشتم این حرفا زندگی‌مونو تلخ کنه؛ نذاشتم بچه‌ها فقط غصه بخورن؛ خودش که نیست اما خداش که هست، شوهرمو می‌گم؛ اونم داره زحمت خودشو می‌کشه؛ ما زن‌ها به جز همه کارای خونه، بچه‌داری، خرید، شستن، پختن و صد تا کار دیگه، باید اون چاردیواری رو هم شاد و سر حال نگه داریم؛ اگه تو دل خودمونم هزار جور غصه داریم، تو چاردیواری‌مون باید یه جور دیگه باشیم.

بعد هم با خنده رو به زن اول گفت: بد می‌گم؟

>> جام جم/ ضمیمه چاردیواری/ مریم مختاری

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها