نگاهم به عقربههای ساعت افتاد، 5 دقیقه دیگر باید صبر میکردم. آخر به او و خودم قول داده بودم تا یک ساعت سکوت کنم و مزاحم درس خواندنش نشوم. این دقایق آخر بسختی میگذشت. حمید دانشجوی سال آخر بود و چیزی تا پایان ترم نمانده بود.
دو دستم را زیر چانهام گذاشتم، یک چشمم به ساعت بود و یک چشمم از صورت زیبایش قاب گرفته بود. زیر سنگینی نگاهم سرش را بلندکرد. خطوط محبت، کنار چشمش نشست. گونههایش کمی بالا کشیده شد. لبخند معنی داری زد و گفت: جونم؟ چیزی میخواهی بگی؟
از این که متوجهم شده بود، کلی ذوق کردم. یک دستم را روی لبم گذاشتم و با دست دیگر ساعت را نشان دادم. نگاهی به ساعت انداخت و خندید: باشه خانومم، این 3 دقیقه رو بهت ارفاق میکنم. بگو ببینم چی میخواهی بگی؟
با خوشحالی دستم را از روی لبم برداشتم. نگاه پر از شیطنتم را به نگاه پر از عشقش گره زدم و با صدای کودکانهای گفتم: هیچی آقای عزیز میخواستم بگم که...
دستم را به طرفش دراز کردم. انگشت شستم را روی سبابهام گذاشتم و سعی کردم قیافه جدی بگیرم: میخواستم بگم... یه ذره دوستت دارم.
دو دستش را روی میز گذاشت و همبازی من شد. اخمهایش را درهم کشید. صدایش را کلفت کرد و گفت: چی گفتی؟ نفهمیدم. چی گفتی؟
هنوز دو انگشتم روی هم بود. سرم را به سمت شانهام خم کردم موهای خرماییام شانهام را پوشاند: آقای عزیز! یه ذره، یه ذره، یه ذره، بیشتر از اونی که تو دوستم داری، دوستت دارم.
از جا بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم، صدایم کرد: بهار دلم!
برگشتم دستم رو گذاشتم رو دیوار آشپزخانه و نگاهش کردم. نگاهش تارو پود وجودم شد. با چشمام بهش فهموندم سر تا پا گوشم و منتظر شنیدن حرفاش. مثل کسی که به حرفی که میزند ایمان دارد، دستهایش را درهم قلاب کرد و گفت: همدم مهربونم! کاش میدونستی چقدر دوستت دارم. اون وقت باورت میشد، اگه نصف اونی که من دوستت دارم، دوستم داشته باشی، برای این که من خوشبختترین مرد روی زمین باشم کافیه.
تو پوستم نمیگنجیدم. هر جمله از حرفهای قشنگش، یه دنیا امید به دلم هدیه میکرد. در کنار او، احساس آرامش و امنیت داشتم. او بهترین همسر دنیا بود. انگار خدا او را آفریده بود که مایه خوشبختی من باشه. جلو رفتم، پشت سرش ایستادم. با دست بازوانش را گرفتم و صورتم رو بردم کنار گوشش و آروم گفتم: الان ده ساله که هر روز دارم بیشتر عاشقت میشم. با مهربانی گفت: حضورت تو زندگیم سختیها رو برام ساده کرده.
خندیدم به سمت آشپزخانه رفتم. پرسیدم: چای یا قهوه؟
گفت: قهوه، باید امشب بیدار بمونم. فردا امتحان سختی در پیش دارم.
وقتی قهوه را داخل فنجان میریختم، دعایی خواندم و از خدا خواستم که او را سالم و سلامت نگه داره و کمکش کنه تا به خواستههاش برسه.
>> جام جم /چاردیواری
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
سیر تا پیاز حواشی کشتی در گفتوگوی اختصاصی «جامجم» با عباس جدیدی مطرح شد
حسن فضلا...، نماینده پارلمان لبنان در گفتوگو با جامجم:
دختر خانواده: اگر مادر نبود، پدرم فرهنگ جولایی نمیشد
درگفتوگو با رئیس دانشکده الهیات دانشگاه الزهرا ابعاد بیانات رهبر انقلاب درخصوص تقلید زنان از مجتهد زن را بررسی کردهایم