مرا باور کنید

باید از خودم بروم، باید بدوم، این را دلم می‌گوید که خاستگاه خداوند است. این را دلم می‌گوید که با تمام ابرهایی که از قبله می‌آیند برادر است، این را دلم می‌گوید که دو قدم همیشه از من جلوتر راه می‌رود:
کد خبر: ۵۶۹۰۱۱

به دنبالش تمام کوچه‌ها را

دلم از من جلوتر راه می‌رفت

باید از خودم بدوم، این را با تمام وجودم که بارانی است می‌گویم. باید بدوم تا ته باران و خیسی‌ام را بار دیگر بخندم. باید بدوم تا ته گردبادهایی که دشت را با خودشان به آسمان می‌برند، گردبادهایی که «گونی» را، که «خارشتری» را به ابرها می‌رسانند تا ببارند. باید بروم. باید از خودم از تو، از کودکی‌های شیرینم بدوم باور کن من بزرگ شده‌ام. صدایم را نمی‌شنوی، چه رعد و برقی دارد؟ چه رگباری در آن می‌بارد. این «بم» صدایم را زلزله‌ای فرض کن که اگرنتوانسته «ارگی» را بلرزاند ولی «بم» است.

باور کن مادر! من بزرگ شده‌ام و می‌توانم از تمام کوچه‌های بن‌بست کودکی، دری به خانه خورشید باز کنم، می‌توانم آسمان را به مشت بکوبم، به جای ابرهای آمده و نیامده ببارم و بریزم به پای سنگ‌ریزه‌هایی که روزی کوه بودند. ببارم و راه بیفتم در دشت تا به دریا برسم و سلام تو و همسایگان را به ماهیانی برسانم که در همسایگی کوسه‌ها تخم می‌گذارند، تکثیر می‌شوند و راه می‌افتند که به سرچشمه برسند.

مادر من! به من نگاه کن. کفش‌هایم کوچک نشده‌اند، پیراهنم تنگ نشده است. هی نگو بچه کفشت کوچک شد، پیراهنت تنگ شد، شلوارت کوتاهه.

من بچه نیستم، باور کن. باور کن پایم بزرگ شده است. هیکلم بزرگ شده، ولی اندازه پیراهن و کفش و شلوارم همان‌هایی است که بود. همان کفش شماره 33، همان پیراهن نمره اسمال، همان شلواری که قدش 72 سانتی‌متر بود، من بزرگ شده‌ام؛ نه‌تنها از نظر قد و قامت که از نظر عقل و دانش و تجربه هم.

باور کن تو برای این‌که نپذیری من بزرگ شده‌ام، به کفش تهمت کوچکی، به شلوار تهمت کوتاهی و به پیراهن تهمت تنگ شدن می‌زنی. بگذار دو قدم از تو فاصله بگیرم، حالا نگاه کن، ببین من بزرگ شده‌ام.

حالا من می‌توانم پابه‌پای هرکس که فکر می‌کنی مناسب است، کوچه‌های زندگی را بدوم، در هر آفتابی که تو می‌پسندی پیراهنم را خشک کنم و گیسوانم را بسپارم به بادی که تو می‌گویی «باد موافق» است تا جلگه‌های پایین‌دست حاصلخیز شوند.

مادرم بپذیر تاتی‌تاتی‌هایم تمام شده است. دیگر زبانم «سکندری» نمی‌خورد و پاهایم لکنت ندارند. نگاه کن پسر کوچولوی دیروزت، امروز مردی شده است که می‌تواند به تنهایی، نه با راهنمایی تو، و روی پای خودش گریوه‌های خطر را پشت سر بگذارد و بدود تا خود خورشید.

جام جم /چاردیواری /علی بارانی

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها