کد خبر: ۴۵۱۳۴۰

مهربان من! این خانه برای دو نفرمان جا دارد. این خانه، خانه‌ ماست،‌من و تو. بیا به همدیگر برگردیم. به عهدی که روزی با چشم‌هایمان بستیم در یک شب بارانی.

مهربان من! من آدم بدی نیستم، اما تو خوب‌تری،‌ این را آینه‌هایی می‌گویند که هنوز از خودشان ندویده​اند.

مهربان من!‌ من آسمان را همیشه آبی نمی‌بینم، آفتاب را همواره درخشنده ندیده‌ام، تجربه‌‌ام ثابت کرده که آینه هم گاهی راست نمی‌گوید و بسیاری از حرف‌های کج، راست گفته می‌شوند و برخی از حرف‌های راست، کج.

من حتی ابرها را در روزهای آفتابی دیده‌ام با همین چشم‌های خودم؛ چشم‌هایی که تو بیشتر آنها را می‌شناسی. من فرشته‌هایی را که از چشم‌های تو پرواز می‌کردند، دیده‌ام در حالی که نمی‌دانم کجا رفتند.

من با همین چشم‌هایی که با باران میانه خوبی دارند، دیوهایی سپید بال را دیده‌ام در آسمان و آیه‌های صداقت و مهربانی را خوانده‌ام از چشم‌های تو.

من، همین منی که برایت،‌ که همسر و همسانم هستی، بارها مرده‌ام و تو دیده‌‌ای، من با چشم‌‌هایم پریانی دیدم که از دریا آمدند و از کویر سرودند، پریانی را دیده‌ام که صادق نبودند و دیوهایی را که زیبایی منتشر می‌کردند. مهربان من نگاه کن هنوز برایت سفره نذر کرده‌ام و آیه‌‌الکرسی می‌خوانم و به شش جهت فوت می‌کنم تا از چشم زخم آدم‌ و عالم در امان بمانی.

من آدم بدی نیستم مهربان، ولی خیلی بد و بدی دیده‌ام. مردانی را می‌شناسم که ناخن‌هایشان برق می‌زد و زنانی را دیده‌ام که در روزهای آفتابی، بارانی پوشیده و در شب عینک آفتابی زده بودند.

کسی چه می‌داند این چشم‌هایی که تو را قرائت می‌کنند از کجا آمده‌اند، به کجا می‌روند.

همسرم آفتاب باش، ولی بدان که گاهی بر گیاهی بی‌گناه می‌تابی و گاه بر سنگ خارا. باران باش و ببار، ولی بدان که هر گل و گیاهی شایسته سیراب شدن نیست. درخت باش و سایه‌گستر، ولی بدان که بسیاری از این مردم در حالی که در سایه‌ات آرمیده‌اند نام کوچکشان را بر تنه تو حک می‌کنند، با چاقویی که معلوم نیست به چه نیتی ساخته شده است.

مهربان من زندگی و مردم زلالی آب‌اند، اما بدان گاه قطره‌های آب هم لکه‌هایی به جا می‌گذارد که تاریخ از پاک کردنشان معذور است.

همسر مهربانم! ما با هم در سایه نگاهی آفتابی تا فردا دویدیم، غافل از آن که فردامان همین امروزی است که برای عبور از آن عجله داریم.

باور کن عزیزم این خانه، خانه توست و این من، من کمترین، تاریک مردی هستم که سالیان سال است در انتظار روییدن آفتاب، خواب را فراموش کرده‌ام.

مهربان من! همیشه یک چتر برای دو نفر کافی نیست و یک ابر نمی‌تواند تمام گل‌های جهان را سیراب کند.

به دلت برگرد، آنجا که مأمن خدایان بزرگ است و برای کسی بمیر که برایت زنده مانده است. اصلا برای کسی بمان که می‌ماند تا قد کشیدنت را ببیند، تا بزرگ بودنت را تبریک بگوید.

برای کسی بمان که دغدغه تو را دارد و هر کاری برای تو را از مستحبات زندگی‌اش واجب‌تر می داند.

بمان، بلند بمان، سایه‌گستر و آفتابی، ولی بدان آدم‌ها، نگاه های متفاوتی دارند. آدم‌ها با چشم‌های خودشان که معلوم نیست از کجا شروع شده است، تو را نگاه می‌کنند، نه با چشم‌های تو. بمان و بدان، مردم از دلشان سیراب می‌شوند، حتی اگر شیرین‌ترین رودخانه جهان از چشم‌هایت جریان یافته باشد. بمان تا زمین بماند تا زمان بماند، تا من بمانم، تا تو بمانی تا ما بمانیم.

علی بارانی

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها