موضوع انشاء این بود:

فصل تابستان را توصیف کنید

«از زمانی که وارد عرصه هنر تئاتر شدم (14‌سالگی)‌ تا به امروز، همواره «سدشکن» بودم و هرگز بر زمینه هموار و بستر آماده‌ای کار نکردم، اما توانستم به خودم و دیگران نشان دهم که می‌توان با عشق و مبارزه به هدفی که می‌خواهی برسی.» این جملات را بهروز غریب‌پور می‌گوید که طی این سال‌ها هم در عرصه فعالیت هنری موفق بوده و هم در زمینه مدیریت فرهنگی. غریب‌پور کارش را خیلی زود شروع کرد به همین خاطر در 15 سالگی اولین گروه تئاتری‌اش را در زادگاهش سنندج شکل داد. در 16 سالگی یک‌سال بعد او براساس منظومه «آرش کمانگیر» نمایشی را به صحنه برد و 2 سال بعد (18 سالگی)‌ متن «زاویه» را در مرکز کردستان اجرا کرد.‌او علاقه خاصی به نمایش عروسکی دارد و به‌همین خاطر سراغ احیاء و معرفی عروسک «مبارک» رفت و موفق شد این عروسک را در سطح ایران و جهان معرفی کند. در حوزه مدیریت فرهنگی نیز غریب‌پور هم فرهنگسرای بهمن را که بر ویرانه‌های کشتارگاه تهران شکل گرفته بود، مدیریت کرد و نامش را بر زبان‌ها انداخت.
کد خبر: ۲۱۷۹۰۵

اولین مواجهه با تئاتر؟

قبل از ورود به مدرسه، شاید حدود 4 یا 5 سالگی.

چطور؟

سنندج به عنوان یک شهر بن‌بست هرازگاهی پذیرای یک گروه تئاتر بود که برای اجرا می‌آمدند. ما هم به دیدن کار آنها می‌رفتیم. علاوه بر این تنها دبیرستان شهر، انجمن ادبی بسیار فعالی داشت که شب‌های جمعه برنامه‌های تفریحی  هنری مثل موسیقی، تئاتر و... برگزار می‌کرد. پدر من فرهنگی بود و غالبا به این مراسم دعوت می‌شد. من هم همیشه همراه پدر به این مراسم می‌رفتم و بیننده برنامه‌ها مخصوصا تئاتر بودم و به اصطلاح پای ثابت قضیه بودم. خیلی هم از تماشای تئاتر لذت می‌بردم.

پس تئاتر تفریح شما در کودکی بود؟

دقیقا. خانه‌های آن زمان، از نظر معماری پنج‌دری داشت. کار هر روز من این بود که توی یکی از طاق‌های آن پنج‌دری‌ها پرده می‌زدم. خواهر و برادرها و دخترعمو، پسرعموها را که دور خودم جمع کرده بودم می‌نشاندم جلوی پرده، بعد پرده را کنار می‌زدم و شروع می‌کردم به بازی و اجرای تئاتر به تقلید از آنچه دیده بودم یا خودم سرهم می‌کردم. از همان 4 یا 5 سالگی تا حالا تفریح من بازی کردن تئاتر بود.

یعنی از همان زمان و در همان عالم بچگی تصمیم گرفتید که وقتی بزرگ شدید بازیگر شوید و تئاتر کار کنید؟

شاید آن زمان تصویر روشنی از آینده نداشتم و بازیگری برایم جنبه تفریح و سرگرمی داشت. از این کار خوشم می‌آمد و لذت می‌بردم، اما شاید چند سال بعد یعنی وقتی کلاس اول یا دوم دبستان بودم بازیگری و اصولا تئاتر به عنوان یک حرفه و هنر تاثیرگذار فکرم را حسابی به خود مشغول کرد، آن هم طی یک اتفاق.

چه اتفاقی؟

پدر من مدیر یک دبیرستان شبانه (اکابر)‌ بود. هر وقت به دبیرستان می‌رفت مرا همراه خودش می‌برد. زمان امتحان نهایی فرارسیده بود. یک روز تعداد زیادی از این شاگردان بزرگسال در سالنی که بعدها خود من روی صحنه آن تئاترهای زیادی اجرا کردم، برای امتحان جمع شده بودند. پدر من آنقدر جدی و سختگیر بود که وقتی سر جلسه حاضر می‌شد کسی با صدای بلند نفس نمی‌کشید، به همین دلیل رعب و وحشت و سکوت سنگینی بر این جلسه حاکم بود.

تصور کنید همه نشستند، سرها پایین، در یک سکوت نفسگیر، مشغول خواندن و جواب دادن به سوالات هستند.
پدرم را صدا زدند، چند دقیقه‌ای بیرون رفت. ناگهان یکی از این شاگردان (از کجا و چطور، نفهمیدم)! پشت صحنه جلوی سالن رفت و در حالی که ماسک شیطان به صورتش زده بود سرش را از پشت پرده بیرون آورد. برای یک لحظه سالن منفجر شد و همه زدند زیر خنده. پدرم آمد تو و همه دوباره ساکت شدند.

دیدن این صحنه برای یک لحظه مرا منقلب کرد و به فکر فرو برد، فکر این که می‌توان یک محیط جدی و پر از رعب و وحشت و هراس را در لحظه‌ای به یک محیط شاد و راحت تبدیل کرد و این کار شگرف و بزرگ را یک بازی و نمایش کوچک انجام داد. شاید نقطه آغازین تاثیر عمیق تئاتر در من همین لحظه و همین اتفاق بود. بعد از آن خیلی زود جذب گروه‌های تئاتری شدم و حتی در همان دبیرستان و روی همان صحنه بارها بازیگری و کارگردانی کردم.

اولین تئاتری که دیدید و به یادتان مانده؟

بله. تئاتر «لیلی و مجنون.»

چند سال داشتید؟

اول یا دوم دبستان بودم. یک گروه تئاتر از تهران به سنندج آمده بود که ما هم برای دیدن نمایش آنها رفتیم.

از موضوع تئاتر یادتان هست؟

بله. صحنه‌ای را به یاد دارم که مجنون ناراحت و پریشان سر قبر لیلی نشسته بود. قبر لیلی هم به حالتی ساخته شده بود که سر لیلی بیرون از قبر بود. بخشی از نمایش به صورت آوازی اجرا می‌شد (اپرایی بود)‌ شاید الان گرایش من به اپرا، به همین خاطر باشد. از کودکی شیفته نمایش‌های موسیقایی بودم.

اولین کتابی که خواندید، چه بود؟

«موش و گربه» عبید زاکانی.

چند ساله بودید؟

هنوز مدرسه نمی‌رفتم (شاید حدود 5 سالگی)‌، اما تا حدی می‌توانستم بخوانم چون مکتب می‌رفتم. تصاویر ابتدایی و جذاب کتاب توجه مرا به خود جلب کرد و آنقدر به آن علاقه‌مند شدم که با کمک پدرم آن را خواندم.

اولین داستانی که نوشتید؟

اولین داستانم را سال اول دبیرستان (13 سالگی)‌ و برای زنگ انشا نوشتم. موضوع انشایی که باید می‌نوشتیم این بود؛ «فصل تابستان را توصیف کنید.»

به معلم ادبیاتم  آقای امینی‌  گفتم: «من به جای انشا می‌خواهم داستان بنویسم.» گفت: «داستان چیه؟( »اهل خواندن رمان و داستان نبود)‌، گفتم: «داستان واقعه‌ای است که برای کسی اتفاق افتاده و...» گفت: «مانعی ندارد.» من هم به جای تعریف موضوع انشا، ماجرای رفتنم به یکی از روستاهای اطراف شهر و اتفاقاتی که آنجا برایم افتاده بود را نوشتم. «سوار خر شده بودم به درخت گردویی رسیدیم، بلند شدم و روی خر ایستادم، دستم را دراز کردم تا گردویی از درخت بچینم، از روی خر افتادم پایین توی رودخانه و دستم شکست، از طرفی خر هم لج کرده بود و از رودخانه رد نمی‌شد...» همه این اتفاقات یک داستان کمدی خنده‌داری شده بود. وقتی سر کلاس آن را خواندم، آقای امینی گفت: «پس تو از این به بعد همیشه به جای انشا داستان بخوان.» و من در کل دوران دبیرستان به جای انشا داستان می‌خواندم. حتی یک سال پس از دیپلم هم، آقای امینی هر شنبه مرا دعوت می‌کرد سر کلاس انشا برای شاگردانش داستان بخوانم.

اولین فیلمی که دیدید؟

فیلم آمریکایی «مشعل و عقاب.»

اولین سفری که رفتید؟

اولین سفر من از سنندج به تهران بود، وقتی کلاس چهارم دبستان بودم. یادم هست از سنندج تا زنجان با ماشین نظامی آمدیم و از زنجان تا تهران سوار قطار شدیم. علت سفر هم یک اردوی دبستانی بود که در اردوگاه منظریه برگزار می‌شد.

اولین گروه تئاتری که عضو آن شدید؟

گروه تئاتری در مدرسه.

اولین گروه تئاتری که ایجاد کردید؟

گروه تئاتر «سه کشمش.» این گروه شامل خودم و دو نفر دیگر بود و در 15 سالگی آن را تشکیل دادم. خیلی زود این گروه تبدیل به یک گروه معروف و محبوب در سطح دبیرستان و حتی سطح شهر سنندج شد.

اصولا تا این زمان تمام کارهایی که انجام می‌دادیم (چه با این گروه و چه قبل از آن)‌ کارهای کمیک بود یعنی صرفا برای خنداندن تماشاگر بود درست مثل کارهای روحوضی. من کمدین خیلی خوبی بودم که موجی از خنده و شادمانی به پا می‌کردم و وقتی می‌رفتم روی صحنه، پایین آوردنم کار خدا بود.

ایده تشکیل این گروه 3 نفره چطور به ذهنتان رسید؟

راستش یک جور روکم کنی بود. توی مدرسه عضو یک گروه تئاتر بودم. روزهای فرد تمرین داشتیم. یک روز بچه‌ها گفتند فردا اجرا داریم در حالی که من از آن بی‌خبر بودم. بعد فهمیدم آنها روزهای زوج نمایش دیگری را بدون این که به من بگویند تمرین می‌کردند. قصد آنها این بود که مرا کم‌کم از گروه تئاتر حذف کنند (شاید یک‌جور رقابت همراه با حسادت)‌.

این توطئه کودکانه آنها برای حذف من از تئاتر، مرا بر آن داشت که خودم یک گروه تاسیس کنم.

به خاطر دارید اولین جایزه‌ای که گرفتید، چه بود؟

در همان دوران دبیرستان نمایشی را روی صحنه بردم که به خاطر آن اولین جایزه دوران هنری‌‌ام را دریافت کردم.
جایزه،‌ کتاب «ننه دلاور» بود. (نوشته برتولت برشت با ترجمه دکتر مصطفی رحیمی)‌ این کتاب جالب و ارزشمند در آن شهر و در آن سال‌ها مثل یک معجزه بود (از کجا خریده بودند نفهمیدم)‌ فقط هم نصیب من شد. سایر اعضاء، کتاب‌های رایجی مثل دیوان‌های شعر حافظ، سعدی و... دریافت کردند.

«ننه دلاور» را که خواندم فهمیدم دنیای دیگری هم وجود دارد. نمایش‌‌های دیگری هم هست که براساس یک اندیشه نوشته می‌شود. نه صرفا برای خنداندن (چون تا آن زمان تمام کارهای ما جنبه خنداندن و شاد و سرگرم کردن دیگران را داشت)‌.

اولین تئاتر غیرکمیک و موفقی که روی صحنه بردید؟

تئاتر «آرش کمانگیر.»

از آرش کمانگیر برایمان بگویید و این که آن زمان چند سال داشتید؟

16 ساله بودم و دبیرستانی.

یک روز دبیر جغرافیایم  آقای خلیل رشیدیان  که همیشه مرا به کار تئاتر تشویق می‌کرد، به من گفت: «نمایشنامه‌ای نوشتم و می‌خواهم تو آن را کارگردانی کنی.» من گفتم: «باید نمایشنامه را بخوانم.» نمایشنامه را خواندم و گفتم این کار ایرادهایی دارد و امکان روی صحنه بردنش نیست.

از اعتماد به نفس و اظهارنظر من خوشش آمده بود و گفت: آفرین. خب حاضری توی آن بازی کنی؟

گفتم: «نه.» جا خورد و گفت: نه کارگردانی می‌کنی نه بازیگری! پس بیا یک کار دیگر را روی صحنه ببر، منظومه آرش کمانگیر را. منظومه بلندی بود که ظاهرا باید به صورت دکلمه اجرا می‌شد.

یک هفته روی آن کار کردم، بعد رفتم و گفتم: «این منظومه نباید دکلمه شود باید اجرا شود و من آن را اجرا می‌کنم.» موافقت کرد و امکانات در اختیارم قرار داد و من آن را روی صحنه بردم.

کار چطور بود. مورد توجه قرار گرفت؟

بله، خیلی زیاد. این کار بسیار مورد توجه و استقبال تماشاگران قرار گرفت و تاثیر مثبتی روی مخالفان و موافقان تئاتر گذاشت. تصور من این بود که اجرای این منظومه یک ساعت و نیم طول می‌کشد و به احتمال قوی تماشاگران خسته می‌شوند (مثل تمام نمایش‌هایی که در آن همهمه می‌شود، حرف می‌زنند و تخمه می‌شکنند)‌ اما بر خلاف تصورم، هنگام اجرای نمایش سکوت سنگینی بر فضا حاکم بود، هیچ صدایی شنیده نمی‌شد آنقدر که احساس می‌کردم شاید هیچ تماشاگری در سالن نیست، در حالی که مردم در سکوت و با تمام وجود نمایش را می‌دیدند.

پس اولین «طراحی صحنه» شما برای همین کار بود؟

بله. اولین طراحی صحنه من برای کار «آرش کمانگیر» بود. ظرایفی را آنجا به کار بردم که دیگر هرگز روی صحنه تئاتر ایران ندیدم جز در «رستم و سهراب» که سال‌ها بعد، خودم آن را روی صحنه بردم و کارگردانی کردم.

مگر طراحی صحنه آرش کمانگیر چطور بود و چه ویژگی‌هایی داشت؟

منظومه آرش کمانگیر این طور شروع می‌شد که: برف می‌بارد به روی سنگ و خار و سنگ/ کوه‌ها خاموش،‌ دره‌ها دلتنگ  بر نمی‌شد گر زبام کلبه‌ها دودی/ .../ ما چه می‌کردیم در این کولاک دل آشفته دم سرد.  طراحی صحنه را براساس این قطعه از منظومه انجام دادم.

پرده که باز می‌شد کلبه روستایی را می‌دیدی و برفی که در حال بارش است و عمو نوروز را که دارد برای بچه‌ها قصه می‌گوید. قسمت بالای کلبه را سیم‌کشی کرده و پرهای سفید خرد شده را روی آن ریخته بودم. با باز شدن پرده و زدن یک ضربه به سیم‌ها، پرها (برف‌ها)‌ شروع به بارش روی صحنه و کلبه می‌کرد. آرش کمانگیر هم رویای عمو نوروز بود که در قصه‌هایش برای بچه‌ها تعریف می‌کرد و... این طراحی صحنه هم، مخصوصا خود آقای رشیدیان را به تحسین و تشویق وا داشت.

درست بعد از این نمایش، فکرم معطوف به کارگردانی و طراحی صحنه شد و کم‌کم بازیگری را کنار گذاشتم و در ضمن از همین زمان تصمیم گرفتم بین تئاتر،‌ نقاشی و موسیقی، تئاتر را به عنوان حرفه و هنر جدی خودم انتخاب کرده و ادامه بدهم. (چون تا آن زمان، نقاشی و موسیقی  ساز ویولن  هم کار می‌کردم)‌.

احساستان بعد از اولین موفقیت و این تشویق‌ها و تحسین‌ها چه بود؟

انتظارش را نداشتم و غافلگیر شده بودم. برای کسی که با مقاومت‌های زیادی روبه‌رو بوده و همیشه از انجام حرفه‌ و هنری که به آن عشق می‌ورزیده، منع می‌شده است، این تشویق‌‌ها بسیار ارزشمند و حتی موتور محرکه برای ادامه راه بود. «آرش کمانگیر» زندگی و مسیر حرفه‌ای مرا قطعی کرد و نقش مهمی در هموار کردن مسیر پیش روی من در عرصه هنر داشت.

جالب این که، پدر و مادر و شوهر خاله‌ام که سیدی مقید، معتقد و مذهبی بود به دیدن نمایش آمده بودند. بعد از پایان نمایش، شوهر خاله‌‌ام که حرفش حجت ‌بود به پدر و مادرم گفته بود: «اگر تئاتر این است، حلال است» و این حرف،‌ مجوزی برای ادامه حضور من روی صحنه بود.

مگر شما برای انجام کار تئاتر با مخالفت هم روبه‌رو بودید؟

بله. خیلی زیاد.

از طرف چه کسانی؟

خانواده. خانواده مادری من عمدتا روحانی و مخالف سرسخت این جور کارها بودند. اما خانواده پدری روحانی نبودند ولی مکلا بودند و معتقد به این که فرزندان‌شان باید مشاغل خوب و آبرومندی داشته باشند.

(مثل همین مشاغلی که امروزه خوب و آبرومند به حساب می‌آید؛ پزشکی،‌ مهندسی، وکالت و...) اما کار تئاتر آن زمان، اصلا کار با وجهه و مورد قبولی نبود و بازیگری یک کار پست و سبک‌سری بود.

بنابراین از دو ناحیه پدر و مادر تحت فشار و محدودیت بودم. از 14 سالگی که وارد عرصه تئاتر شدم همواره با خانواده و محیط پیرامونم بحث و جدل داشتم. من به‌ انتخاب خودم اعتقاد داشتم و مطمئن بودم ولی خیلی‌ها این نظر را نداشتند و اما پدرم هیچ‌گاه دست از مخالفت برنداشت تا جایی که بدون اطلاع و اجازه او در کنکور هنر  رشته تئاتر شرکت کردم و تنها زمانی که قبول شدم، مطلع شد و در کمال ناراحتی و عصبانیت باز هم مخالفت می‌کرد که مجبور شدم بگویم با خرج خودم ادامه تحصیل می‌دهم و همین‌طور هم شد. دیگر هیچ وقت از خانواده پول نخواستم حتی وقتی پشیمان شدند و از سردلسوزی خواستند کمکم کنند.

اولین نمایشنامه‌‌ای که نوشتید؟

نمایشنامه «عروسی زری خانم» که هیچ وقت روی صحنه نرفت.

اولین مشوق یا مشوق‌هایتان چه کسانی بودند؟

شاید اولین مشوقی که به طور غیرمستقیم و یا حتی ناخودآگاه مرا تشویق می‌کرد مادرم بود. وقتی هرازگاهی از من می‌خواست تا یکی از داستان‌هایم را برایش بخوانم یا گاهی برایش ساز ویولن بزنم یا وقتی اصرار و علاقه من برای کار تئاتر را از یک‌طرف می‌دید و سخت‌گیری و مخالفت پدرم را از طرف دیگر،  به من یاد می‌داد چطور با پدر صحبت کنم که با مخالفت کمتری مواجه شوم و از سر دلسوزی می‌گفت: «خب نگو می‌‌خواهی بازیگر شوی یا تئاتر بخوانی بگو می‌‌خواهی رشته ادبیات نمایش بخوانی.» اما آقای رشیدیان و آقای امینی دبیران جغرافیا و ادبیاتم از اولین مشوقین من در دبیرستان بودند و اولین مشوقین غیر بومی من، آقای داوود رشیدی، مرحوم فنی‌زاده، خانم فهیمه راستکار و خانم فرخنده باور بودند. یک‌روز بر حسب اتفاق به سنندج آمدند. نمایش «پرواز‌بندان»‌من روی صحنه بود، آن‌را دیدند و خوششان آمد. همان شب آقای رشیدی به من گفت؛ چرا به دانشکده هنرهای زیبای تهران نمی‌آیی، من آنجا درس می‌دهم و دلم می‌خواهد کمکت کنم.

اولین استاد بازیگری؟

خانم «مهین اسکویی»‌ که بازیگری را به صورت جدی، علمی و حرفه‌ای از او آموختم، البته خارج از دانشکده خانم اسکویی می‌خواست گروه تئاتر «زمان 2» را تشکیل دهد و همزمان کتاب متد آموزش بازیگری «استانیسلا‌وسکی»‌را ترجمه و با این گروه تمرین کند. من از طریق سودابه امینی ‌ دخترش ‌ که هم‌دوره من در دانشکده بود به این گروه دعوت شدم. ما براساس شیوه استانیسلا‌وسکی با خانم اسکویی کار می‌کردیم. او در آموزش بسیار جدی بود. بازیگری برایش مقدس بود و حساسیت فوق‌العاده‌ای بر روی بازی، تمرین و آموزش ما داشت. البته اساتید دیگری مثل آقای داوود رشیدی و آقای بیضایی و ... در آموزش بازیگری من بی‌تاثیر نبودند، ولی این تاثیرات هیچ‌گاه به اندازه تاثیر خانم اسکویی نبود.

ایده نمایش عروسکی از همین جا به ذهن‌تان رسید؟

آشنا شدن من با نمایش عروسکی برمی‌گردد به زمانی که هنوز مدرسه نمی‌رفتم. هر گاه اسباب و وسایل مختلفی دورم می‌چیدم و بازی می‌کردم، مادرم می‌گفت: «این اسباب شاه سلیم بازی چیه دور خودت جمع‌ کردی؟» در کردی یک ضرب‌المثل داریم که وقتی کسی اطرافش شلوغ است می‌گویند شاه‌سلیم بازی راه‌ انداختی یا وقتی تقلید صدا می‌کردم و باز مادرم می‌گفت: «چیه، بی‌بی‌جان بازی درآوردی( »بی‌بی‌جان بازی یک نمایش عروسکی انگشتی ویژه کردستان بود و در زمان کودکی من کاملا از بین رفته و فقط ضرب‌المثلش مانده بود)‌، اما من نه نمی‌دانستم «بی‌بی‌جان بازی»  چیست و نه «شاه سلیم‌ بازی.» تا 10 سالگی که یک گروه خیمه‌شب‌بازی (بازی عروسکی نخی)‌ به سنندج آمد و من برای اولین بار «شاه‌سلیم‌بازی» را دیدم. این خیمه‌شب‌بازی و نمایش عروسکی در ذهن من ماند تا برای تحصیل به تهران آمدم، در این هنگام فرصتی پیدا کردم تا به دیدن خیمه‌شب‌بازی قدیمی بروم. کار من این شده بود که مرتب به راستای خیابان سیروس (مصطفی‌ خمینی فعلی)‌ که بنگاه‌های شادمانی در آنجا وجود داشت سری بزنم و ضمن آشنایی با گروه‌های خیمه‌شب‌بازی مختلف،  خیمه‌شب‌بازی را به طور مستقیم و سینه به سینه از آنها یاد بگیرم.

خیلی ناراحت شدم و حیفم آمد که چرا در دانشگاه رشته‌ای به نام نمایش عروسکی نداریم و اصلا اساتید ما نمی‌دانستند خیمه‌شب‌بازی چیست؟ لذا از یکی از استادان خواستم اجازه دهد تا یک گروه خیمه‌شب‌بازی را به دانشگاه تهران دعوت کنم و این کار را کردم و این شد آغاز حضور یک گروه خیمه‌شب‌بازی در یک محیط علمی، تا قبل از این گروه‌هایی از این دست، مطرب قلمداد می‌شدند و جایگاهی در جامعه نداشتند.

اولین تئاتر عروسکی که روی صحنه بردید؟

«بابابزرگ و ترب» درسال 1364.

اولین بازی حرفه‌ای شما در تئاتر؟

بازی در نمایش «شنل هزار قصه» به کارگردانی «اسکارباتک» در سال 1352 که در تالار سنگلج روی صحنه رفت و اولین و آخرین بازی حرفه‌ای من بود. بعد از این برایم قطعی شد که طبع و خواسته من کارگردانی و نمایشنامه‌نویسی است و نه بازیگری.

ظاهرا شما برای اولین بار در محیط علمی دانشکده هنر، اقدام به آموزش خیمه‌شب‌بازی نمودید، درست است؟

بله. زمانی که رئیس گروه تئاتر عروسکی دانشکده هنر بودم درس خیمه‌شب‌بازی را در دروس رشته تئاتر گنجاندم و برای اولین بار اقدام به شناساندن نمایش‌های عروسکی سنتی ایران به طور رسمی و علمی کردم.

شما برای اولین بار تحقیقات دامنه‌دار و وسیعی را در جهت کشف‌ گونه‌های مختلف نمایش‌های عروسکی در نواحی و شهرهای مختلف ایران انجام دادید، نتیجه این تحقیقات چه بود؟

علاوه بر شناسایی گونه‌های مختلف نمایش عروسکی مثل «بی‌بی‌جان»‌ (عروسک انگشتی)‌ ، «پهلوان کچل»‌ (دستکش)‌، «سایه‌ای» ، «نخی» و ... به نقطه ضعف بزرگی هم پی بردم (چه در نمایش عروسکی ایران و چه در دنیا)‌ و آن‌هم نبود عامل کارگردانی در نمایش عروسکی بود. نمایش‌‌های عروسکی به صورت کاملا سنتی اجرا می‌شد و میزانسن به معنای تئاتری در تئاتر عروسکی رایج نبود، حتی گروه‌های درجه 1 اروپایی وقتی با آن عروسک‌های بسیار ماهرانه‌ای که ساخته بودند، بازی می‌کردند این عامل (کارگردانی)‌ را نداشتند. بنابراین سعی کردم در تئاتر عروسکی که خودم روی صحنه می‌بردم مفهوم کارگردانی که در تئاتر رایج است را در تئاتر عروسکی اعمال کنم و این کار را در اولین اپرای عروسکی ایرانی که روی صحنه بردم،‌ انجام دادم.

و اولین اپرای عروسکی که روی صحنه بردید؟

اپرای عروسکی «رستم و سهراب.»

کمی راجع به این اپرا توضیح می‌دهید؟

این کار اولین اپرای عروسکی ایران بود که بر مبنای داستان رستم و سهراب شاهنامه، دی ماه 1383 روی صحنه رفت. این اپرا براساس اثر موسیقایی لوریس چکناواریان و به شیوه عروسکی نخی اجرا شد و عروسک‌های آن طی دو سال در اتریش طراحی و ساخته شد.

فاطمه مرادزاده

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
در رستوران انتخاب شدم

علی‌امین حسنی، بازیگر نقش بهروز در سریال پایتخت در گفت‌وگو با «جام‌جم» از خاطرات حضورش در این سریال می‌گوید

در رستوران انتخاب شدم

نیازمندی ها