ازکودکی هر وقت مشکل پیدا میکردم، ناخودآگاه نام حضرت ابوالفضل به زبانم میآمد و ارادت ویژهای به ایشان داشتم بیآنکه از او بدانم. وقتی سفر به سرزمین عشق و دلدادگی به اهلبیت پیش آمد بدون لحظهای درنگ قبول کردم. حس میکردم یک تجربه وصفناپذیر قرار است داشته باشم، تجربهای که با دیگر تجربههای سفرهایم متفاوت است. روز موعد فرا رسید و با شوق و ذوق سوار اتوبوس شدم. چادر را روی سرم مرتب کردم، بیآنکه کسی به من بگوید،دوست داشتم در این سفر چادر سر کنم.قلبم به شدت میتپید وناخودآگاه لحظات شیرین و نورانی حرم سیدالشهدا(ع) را در ذهنم مرور میکردم. به مرز که نزدیک شدیم، نسیم خنکی از دل کوهها میوزید و من خیل عظیم زائرانی را که از گوشهگوشه ایران عزیزمان آمده و چشم به راه ورود به خاک عراق بودند را، نظاره گر بودم صفهای طولانی زائران زیر نور خورشید بسیار آرام و صبور به نظر میرسید و خستگی برای کسی معنا نداشت. از گوشه و کنار زبانهای مختلف شنیده میشد اما نقطه مشترک دل و زبان همه «یا حسین» بود. هر بینندهای که در سکوت به جمعیت نگاه میکرد، صدای زمزمههای عاشقانه را میشنید که عطرش فضا را در سیطره خودش قرار داده بود، انگار همه دوست داشتند هر لحظه از این انتظار را به یادحسین(ع) بگذرانند.بعد ازایست بازرسیها،راهی خاک عشق شدم.دردلم غوغایی بود، انگار به دیدن کسی میروم که برایم خاص است، کلمات در ذهنم رژه میرفت اما نمیتوانستم یار را توصیف کنم. بعد از گذشت چند روز اقامت در نجف راهی کربلا شدم. از دور گنبد طلایی سرزمین فرشتگان در میان جمعیت خودنمایی میکرد. با دستان یخزده چادرم را روی سرم مرتب کردم، نیروی زیادی در پاهایم جمع شده بود، به خودم که آمد صورتم خیس اشک شده بود و انگار زمان و مکان را از دست داده بودم. دستم که به ضریح رسید آرامش عجیب وبینظیری احساس کردم. انگار زمان متوقف شده بود. بعد از زیارت چند قدم عقبتر آمدم تا کمی با فاصله این عظمت را ببینم. همانطور که دلگویههایم را به امام حسین(ع) میگفتم به ناآگاه با صدای گریه یک بچه عربزبان به خودم آمدم که مادرش مشغول خواندن نماز بود. انگار امام حسین(ع) فرشتهای را کنارم قرار داده بود. با ذوق بچه را به آغوش کشیدم و نوازشش کردم تا آرام شود و مادر با خیال راحت نمازش را بخواند. بعد از یک دل سیر زیارت امام حسین(ع) راهی بینالحرمین شدم، راهی که به مثابه بهشت میماند. این مسیر را باید رفت تا متوجه حس و حالش شد. در این مسیر انگار زمزمههایم بلندتر میشد و زیارتنامهای که در دست داشتم را بلند بلند میخواندم، دیگر نگران قضاوت هیچکس نبودم؛ آنچه برایم اهمیت داشت این بود که خودم را به ضریح حضرت عباس برسانم. بزرگمردی که همیشه به او متوسل شدم و امکان نداشت من را بیجواب بگذارد. طی مسیر، انگار خستگیهای زندگیام همه در چمدانی جمع شدند و با خود نیاورده بودم. از حضرت عباس طلب آمرزش کردم که چرا زودتر به خدمتشان نرسیدم. در مسیر بینالحرمین به هر سو که نگاه میکردم نجوای سوز و گداز زائری را میشنیدم، برخی هم لب جدول نشسته و همانطور که زیارتنامه را میخواندند اشک میریختند، حسوحال آدمها متفاوت و هر کس در دنیای خودش بود، بیآنکه به بقیه توجه کند. با دیدن ضریح طلایی حضرت عباس یاد رشادتهای او میافتم. هر گوشه از صحن، انگار صحنهای از تاریخ را در برابر چشمان هر زائری میگشاید. ناخودآگاه با خودم این جمله را زمزمه کردم که اینجا سرزمین قلب من است، جایی که شوق تپیدن به خودم میگیرم و مرا از روزگار این عالم دور میکند، سرزمینی که دیدار و در آغوش فشردنش آرزوی سالیان دراز عمرم بود. همانطور که در افکار خودم غوطهور بودم با صدای یک آقا به خودم آمدم که با زبان عربی صحبت میکرد. به انگلیسی به او گفتم که عربی بلند نیستم. او لبخندی زد و ظرف غذای نذری حضرت عباس را به دستم داد. باورم نمیشد مهمان حضرت عباس شدم و او اینطور از من مهماننوازی کرده است. وقتی غذا را گرفتم نمیدانستم از خوشحالی چه کنم. برای منی که هر لحظه و ثانیه از زندگیام را به عشق حضرت عباس گذراندم، انگار وارد مهمانیای شدم که میزبان هر آنچه داشت را به من هدیه داده است. با خوشحالی غذا را برداشتم و راهی هتلی شدم که اعضای کاروانمان مستقر بودند. همه در رستوران جمع بودند و من برایشان از هدیه حضرت عباس گفتم و شروع کردم به تقسیم کردن این هدیه ارزشمند. اشک در چشمان همه جمع شده بود. یکی گفت: «خانم عودباشی من این همه سفر به کربلا آمدهام اما هرگز غذای نذری حضرت عباس به دستم نرسیده، چطور شما در سفر اول مهمان حضرت ابوالفضل بودید و...» من هم خطاب به او گفتم: «نمیدانم، ولی هرچه هست خیر است انشاءا... .» از آن سفر تا به امروز۱۶سال میگذرد، اما هنوز شهد شیرینتر ازعسل این هدیه در دهانم است و صورتهای خندانی که در حرم یار بعد از تقسیم هدیه حضرت عباس دیدمشان.