روایت دوم

قتلگاه سید

آن روز عصر، با ماشینی که تعدادی غذا آماده کرده بود و به عده‌ای از مهاجرین جنگ می‌رساند، همراه بودم! اصلا قصد رفتن به روضة الشهدا را نداشتم! اما نمی‌دانم چه شد که دیدم سر خیابان روضه هستیم. حدود نیم ساعت به اذان بود، گفتم زیارتی می‌کنیم و برمی گردیم!  
آن روز عصر، با ماشینی که تعدادی غذا آماده کرده بود و به عده‌ای از مهاجرین جنگ می‌رساند، همراه بودم! اصلا قصد رفتن به روضة الشهدا را نداشتم! اما نمی‌دانم چه شد که دیدم سر خیابان روضه هستیم. حدود نیم ساعت به اذان بود، گفتم زیارتی می‌کنیم و برمی گردیم!  
کد خبر: ۱۴۷۷۹۰۵
نویسنده گروه رسانه

به روضه که رسیدیم، مراسم تشییع یکی از شهدا در جریان بود! بر خلاف مراسم خاکسپاری قبلی، در این مراسم، مداحی خیلی زیبایی خوانده می شد و مراسم خیلی پر شور بود! حدود سیصد چهارصد نفر در آنجا بودند. اندکی بعد همه ساکت شدند تا تلقین خوانده شود که یکدفعه، دو صدای انفجار بلند شد. خیلی نزدیک بود. فکر کردیم نهایت پنجاه متر آن طرف تر را می‌زنند. به فاصله کمتر از دو ثانیه، سیل انفجارهای بعدی شروع شد (از این بخش فیلم‌های خوبی در مجازی وجود دارد) همه شروع کردند به خروج از روضه. هنوز نمی دانستیم چه خبر شده. به خیابان که وارد شدیم، دود عظیم انفجارها را دیدم. بچه ها جیغ می کشیدند و گریه می کردند. خانمی را دیدم که خشمگین فریاد می کشید و دشمن را لعن می کرد و اشک می ریخت! مردی دو بازوی دختر حدود هفت هشت سالش را گرفته بود و در حالی که می لرزید از معرکه دورش می کرد. حس آن لحظه ها عجیب بود. نمی دانی تمام شده ماجرا یا چند لحظه بعد ادامه پیدا می کند. ضربان قلبم بالا رفته بود. نهایت هفتصد هشتصد متر فاصله داشتیم تا محل بمباران. با فرهاد تماس گرفتم. داد می زد که بیا سمت محل انفجار. شروع کردم و کم کم دویدم. همه جا به هم ریخته بود. صدای آمبولانس ها خیلی زود بلند شده بود. شدت انفجار شوکه کننده بود. هر چه به محل حادثه نزدیک می شدم، آثار بیشتری ازش دیده می‌ شد. 

رسیدم به بیمارستان بهمن که حدود سیصد متر بالاتر از محل حادثه بود. آمبولانسی رسید، ایستادم ببینم چه چیزی را پیاده می کند. زنی بود با دو فرزندش؛ یک دختر و یک پسر که هر دو زیر ده سال و آغشته به خاک و دوده بودند. خدا را شکر روی پا بودند. سریع به داخل منتقل شدند. دوباره دویدم. در صد متری محل انفجار، کوچه ای بود. با اینکه بین این کوچه و محل انفجار چندین ساختمان بلند بود، سه حفره بزرگ به قطر حدود هشت متر و عمق سه متر ایجاد شده بود. ساختمان های دو طرف را دیدم، تقریبا سالم بودند، بعدا دوست با تجربه ای گفت این اثر موج انفجار بوده. بالاخره رسیدم. آسفالت خیابان اصلی متلاشی شده بود. تا فاصله حدود پنجاه متر زمین زیر و رو شده بود و تلی از خاک ایجاد شده بود. آتش نشان ها و امدادگرها خیلی زود رسیده بودند. تعدادی از مردم عادی هم بودند و سیل آمبولانس ها چند ماشین مچاله شده بود و تا صد متر روبروی محل انفجار همه جا پر از خاک و خاکستر شده بود. 

به فرهاد زنگ زدم و در همین حین دیدمش. پایین تل بزرگ آوار و خاک و میل گرد و...  بود که در انتهای کوچه باریک منتهی به محل اصلی بمباران ایجاد شده بود. به من که رسید بدون هیچ مقدمه ای گفت: سید رو زدن امیر!  فرهاد خبر را از جایی ندیده بود ولی  حجم و قدرت انفجار و مقایسه با ترورهای روزهای قبل، این فکر را به ذهنش رسانده بود. سعی کردم به حرفش فکر نکنم؛ فضا هم انقدر عجیب و غریب بود که راحت توانستم. دنبالش رفتم بالای تل خاک، و محدوده عظیم انفجار و ساختمان های خاکستر شده را دیدم!

از اینجا به بعد دیگه خیلی گفتنی نیست، مردمی که در ساختمان ها و مغازه های اطراف دنبال افراد احیانا مجروح می گشتند و تلاش برای خروج و انتقال پیکرها و خاموش کردن آتش و... . کنار ماشینی که می سوخت بودم که دود و بوی عجیبی در گلویم پیچید. تا حالا این مزه و بو را نشنیده بودم. حالم بد بود، خیلی بدتر شد! کمی دور شدم. بدنم می لرزید و ضربان قلبم بالا بود! وسط یک منطقه متراکم مسکونی و این حجم از مواد منفجره که بعدا حدود نود تن اعلام رسمی شد! قیامتی بود لا اقل برای من که روزمره ام از معرکه ها دور بوده اند. به گوشه ای در فاصله سی چهل متری رفتم و نشستم. مردم هنوز نمی دانستند که اینجا مقتل سید است. منم اصلا نمی خواستم به این مساله فکر کنم. فقط به این فکر می کردم که خدا را شکر که بخش زیادی از مردم در این چند روز منطقه را خالی کرده بودند و الا خدا می داند چقدر زن و بچه از زیر این آوارها بیرون می‌آمد! 

اندکی بعد در حالی که هوا کاملا تاریک بود، راه افتادم سمت مسجد. به بیمارستان رسیدم، بیست سی نفر با لباس پرسنل بیمارستان و تخت و برانکار منتظر رسیدن آمبولانس ها بودند! در فاصله کمی نشستم و با همسرم تماس گرفتم! نگران بود و گریه می کرد! هر چند وقتی فهمید نزدیک بودم به ماجرا، حالش بدتر شد و... بماند. خبری از آمبولانس جدید نبود، بیست دقیقه بیشتر بود که نشسته بودم، فهمیدم بیرون آوردن پیکر شهدا خیلی کار خواهد برد، مخصوصا که شب هم شده بود. به مسجد کنار بیمارستان رفتم. چند نفر در آرامش نماز می خواندند. نماز مغرب را خوندم و همچنان در بهت روی فرش سرخ مسجد دراز کشیدم. هنوز نمی دانستم آنچه دیده‌آم، قتلگاه سید مقاومت بود. هیچ وقت فکر نمی کردم، لحظه معراج سید، در مقتلش حاضر باشم! 

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها