هر عابری که رد شد، پرسید: به رفتن فکر نمی‌کنی؟ نمی‌روی؟ چرا؟ و هربار محکم‌تر از قبل کسی در ذهن ‌من خواند: (من اینجا ریشه در خاکم...) به‌عنوان کسی که تا اینجای زندگی نخواسته برود
کد خبر: ۱۴۳۸۱۳۶
نویسنده پریا محمدنیا - تهران

 
یا حتی نخواسته برود که روزی برگردد، می‌نویسم: من بعید است بروم!اما انتظار بازگشت هم از رفته‌ها ندارم!این انتظار کشنده ‌است.مثل این است کبوتری را تشنه بگذاری و بعد که از دستی دیگر سیراب شد، انتظار داشته باشی همچنان جلد خانه تو باشد و باز تشنگی را تاب بیاورد.این دقیقا همان کاری ‌است که ما با نخبه‌های این کشور می‌کنیم؛ نه آب و دانه‌شان را به موقع می‌دهیم و نه مسکن و آینده امنی برای‌شان داریم. برای‌مان هیچ اهمیتی ندارد که هرچند ورودی بسیار داشته باشیم، زمانی که آنها خروجی مناسبی را دریافت نکنند، پای ‌‌ماندن‌شان سست می‌شود.
سخت است از جوانی که غربت را به شرط آینده مطمئن تحمل‌ می‌کند، بخواهیم بازگردد و زندگی را از سر بگیرد؟ 
چرا پیش از رفتن، او را منصرف نکردیم که بعد از رفتن، انتظار بازگشت‌اش را بکشیم؟!
موقع ثبت اختراع هزار و یک بهانه لیست می‌کنیم که از کار دانشجو ایراد بگیریم و بعد به امکاناتی که فلان کشور در اختیار فرزندان‌مان قرار ‌می‌دهد غبطه می‌خوریم.
نبود نیروی کار جوان به‌مثابه نبود چای دبش نیست که مردم به مارک دیگری برای خرید روی بیاورند؛ بلکه نبود این نیرو، راکد ماندن تمام چرخه‌های اقتصادی و زیستی‌مان را شامل می‌شود و اگر ارزش آن را تا زمانی که هست ندانیم؛ آب از دست رفته را انتظار تجمیع دوباره نیست... .
newsQrCode
برچسب ها: زندگی ریشه خاک
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها