خانم همسایه با اورژانس تماس گرفت و امدادگران اورژانس متوجه شدند که خانم و آقای رحمانی فوت شدهاند. به همین دلیل با پلیس تماس گرفتند. سرگرد علوی مامور رسیدگی به پرونده مرگ خانواده رحمانی شد. همکاران سرگرد معاینات اولیه را انجام داده و متوجه شدند سم باعث مرگ هر دو نفر در ساعات پایانی شب شده است. برای بررسی بیشتر دلیل مرگ، سرگرد از همکارانش خواست اجساد را به پزشکیقانونی منتقل کنند. همزمان تنها دختر و داماد خانواده رحمانی سراسیمه از راه رسیدند.
حال ادامه داستان...
رعنا تنها دختر خانواده رحمانی همراه همسرش اشکان وارد ساختمان شده و با جسد خانم و آقای رحمانی روبهرو شدند که روی آنها پارچه سفیدی کشیده شده و به آمبولانس منتقل میشدند. رعنا با دیدن این صحنه جیغ زد و همانجا روی پلهها بیهوش شد. همسرش اشکان زیر بغل او را گرفت، به دیوار تکیه داد و لیوان آبی را که یکی از همسایهها برایش آورده بود به صورت رعنا پاشید. رعنا به هوش آمد اما دوباره بیهوش شد. او حالش خوب نبود و اشکان که نگران همسرش و بچه داخل شکمش بود، او را به بیمارستان رساند و بستری کرد. به رعنا سرم وصل کرده و آرامبخش تزریق کردند. اشکان نگران و ناراحت کنار تخت او نشسته بود. پرستاری وارد اتاق شد و سرم بیمار را کنترل کرد.
اشکان پرسید: چرا بیهوشه؟
پرستار گفت: افت فشار داره. باید استراحت کنه. نگران نباشید.
اشکان گفت: همسرم بارداره. حال بچه چطوره؟
پرستار گفت: حال هردوشون خوبه.
همزمان با انتقال رعنا به بیمارستان و اجساد به پزشکیقانونی، سرگرد علوی و دستیارش برای تحقیقات به بیمارستانی آمدند که رعنا در آن بستری بود. سرگرد در زد و وارد اتاق شد. اشکان از روی صندلی بلند شد و بعد از اینکه سرگرد خودش را معرفی کرد، با هم دست دادند. سرگرد روی صندلی نشست و از اشکان هم خواست مقابلش بنشیند.
سرگرد گفت: حال همسرتون چطوره؟
اشکان گفت: افت فشار داشته. بهش دارو دادن. هنوز که به هوش نیامده.
سرگرد گفت: همسرتون خواهر و برادر دیگهای نداره؟
اشکان گفت: نه. رعنا تنها فرزند آقای رحمانیه.
سرگرد پرسید: آخرین باری که خانواده همسرتون رو دیدین، کی بود؟
اشکان گفت: ما معمولا جمعهها یک هفته میریم خونه خانواده همسرم و یک هفته خانواده خودم. آخرین بار هم جمعه گذشته بود.
سرگرد گفت: یعنی دو روز پیش؟
اشکان گفت: بله جمعه این هفته نوبت اونها بود.
سرگرد گفت: جمعه که منزلشان رفتین، با چیز مشکوکی روبهرو نشدین؟ مثلا بیماری یا نگرانی.
هر چیزی که مشکوک باشه.
اشکان گفت: نه فکر نکنم. همه چیز مثل همیشه بود. مادر خانمم قرمهسبزی درست کرده بود. آخه میدونست من خیلی قرمهسبزی دوست دارم. تا آخر شب هم اونجا بودیم و بعدش اومدیم خونه.
سرگرد گفت: شما بچه ندارین؟
اشکان گفت: خانومم بارداره. سه ماهشه.
سرگرد پرسید: رابطهتون با خانواده همسرتون چطوره؟
اشکان گفت: خیلی خوب. گفتم که مادر خانمم غذاهایی که من دوست دارم، درست میکرد. میدونید چون پسر نداشتند، من رو خیلی دوست داشتند. من هم خب خیلی بهشون احترام میذاشتم.
سرگرد گفت: راستی شغل شما چیه؟
اشکان گفت: کارم آزاده. بوتیک لباس مجلسی توی یکی از پاساژهای ونک دارم.
سرگرد گفت: اوضاع کار چطوره؟
اشکان گفت: خوبه. میگذره.
در این میان رعنا ناله کرد و آرام پلکهایش را باز کرد. اشکان دست رعنا را گرفت و گفت: عزیزم بهتری؟
رعنا بهسختی پلکهایش را باز کرد و به اطراف نگاهی انداخت و گفت: اشکان بچهام؛ بچهام خوبه؟
اشکان صورت همسرش را نوازش کرد و گفت: نگران نباش عزیزم. حال بچمون خوبه. تو مراقب خودت باش.
سرگرد گفت: ببخشید خانم رحمانی ، میدونم زمان خوبی نیست اما من سرگرد علوی، مسئول رسیدگی به پرونده پدر و مادرتون هستم. باید چند تا سؤال ازتون بپرسم.
رعنا صحنهای را که دیده بود بهخاطر آورد و گریست. اشکان هم سعی میکرد او را آرام کند.
اشکان رو به سرگرد کرد و گفت: ببخشین سرگرد اما حال رعنا خوب نیست. باید مراقب خودش و بچه باشه. میشه بعد باهاش صحبت کنین؟
سرگرد از روی صندلی بلند شد و گفت: بسیار خب. من بعد میام. مراقب همسرتون باشین.
رعنا با دستی که سرم داشت، روی صورتش را گرفته بود و گریه میکرد و اشکان تلاش میکرد او را آرام کند. اشکان زنگ بالای تخت را به صدا درآورد، پرستار وارد اتاق شد و سعی کرد رعنا را آرام کند.
سرگرد از اتاق خارج شد و به ایستگاه پرستاری رفت تا با سرپرستار یا دکتر درباره رعنا صحبت کند و بداند چه موقع حال رعنا برای بازجویی بهتر است.
دکتر در ایستگاه پرستاری بود و نکاتی را درباره بیماران به سرپرستار متذکر میشد. سرگرد حال رعنا را از دکتر پرسید و دکتر هم به او گفت تا فردا حالش بهتر میشود. سرگرد و همکارش به اداره برگشتند. سرگرد با دوستش دکتر مظفری در پزشکیقانونی تماس گرفت و پیگیر پرونده شد.
سرگرد گفت: چطوری پیرمرد؟
دکتر مظفری خندید و گفت: خوبم جوون. باز کارت به من افتاد؟
سرگرد گفت: یه پرونده قتله با سم. یه پیرزن و یه پیرمرد. گفتن قرار تو معاینه کنی.
مظفری گفت: آره چند دقیقه است کارم را شروع کردم. اجازه بده اجساد رو بررسی کنم، بهت خبر میدم.
سرگرد گفت: تا یکی دو ساعت دیگه گزارشش رو میدی؟
مظفری گفت: اگه زیر قولت نمیزنی و شیرینی پرونده قبلی رو میدی آره.
ادامه دارد...