داستان جنایی(قسمت دوم)

طعمه

داستان جنایی(قسمت پایانی)

طعمه

در قسمت‌های قبل خواندید که زینت و روشن، زوج جوانی‌اند که صاحب چهار فرزند هستند؛ احمد، نرگس، علی و ادریس. پسر بزرگ‌ترشان، ادریس به خاطر درگیری و عدم پرداخت دیه در زندان است. روشن، کارگر یک کارخانه بوده که بیکار شده و دستفروشی می‌کند. زینت هم در کنار خانه‌داری و بچه‌داری رخت‌های مردم را می‌شوید. روشن مستأصل و درمانده است.
کد خبر: ۱۴۳۴۵۱۲
نویسنده زینب علیپور طهرانی - تپش
 
او که نمی‌تواند از پس مخارج بربیاید و از طرفی توانایی پرداخت دیه و آزادی پسرش را ندارد، به همسرش پیشنهاد می‌کند پسر کوچک‌ترشان احمد را طعمه کنند و با یک تصادف ساختگی، صحنه‌زنی کرده، از صاحب ماشین دیه بگیرند تا بتوانند مشکلات‌شان را حل کنند. اما زینت قبول نکرد. آنها در حال صحبت در این‌باره بودند که صاحبخانه مقابل درآمد و سراغ روشن را گرفت.

و حالا ادامه داستان


روشن در را بست و در کوچه با صاحبخانه همکلام شد. زینت هم دست‌هایش را شست و سعی کرد از پشت در حرف‌های آنها را بشنود. گوشش را به در چسباند.
آقاکریم گفت: راستش نمی‌دونم چطوری بگم؟
روشن گفت: هنوز سر برج نشده وگرنه کرایه‌تونو می‌دادم.
آقا کریم گفت: راستش خجالت می‌کشم بگم اما می‌دونید که منم یه بازنشسته‌ام. خرج نوه و دخترمو از اجاره این خونه درمیارم. نوه‌ام مدرسه می‌ره. خرجش زیاد شده. می‌خوام اگه بشه یه کم بزارم روی اجاره‌خونه.
روشن گفت: والا دستم خالیه. من که می‌رم دستفروشی. زنم هم رخت‌های مردمو می‌شوره.
آقا کریم گفت: می‌دونم. والا منم گرفتارم. از وقتی دامادم به رحمت خدا رفت، من پدر اون بچه شدم. نمی‌خوام کمبود داشته باشه. پس بی‌زحمت اگه می‌شه دنبال یه خونه دیگه باشین. 
روشن گفت: آخه کجا برم با چهارتا بچه؟
آقاکریم گفت: شنیدم پسر بزرگت هم که زندانه.
روشن گفت: بله.
آقاکریم گفت: خب کی میاد بیرون کمک دستت باشه؟
روشن گفت: تا دیه رو ندیم، آزاد نمی‌شه. دستمونم که خالیه.
آقاکریم گفت: ایشالا زودتر آزاد بشه. به هر حال یه فکری بکنین. یا اجاره‌رو بیشتر کنین یا بی‌زحمت خونه رو خالی کنین.
روشن سرش را به نشانه تایید تکان داد و از هم خداحافظی کردند. روشن سرش را پایین انداخت و وارد حیاط شد. زینت پشت در ایستاده بود.
روشن گفت: خودت شنیدی که؟
زینت گفت: حالا چی کار کنیم؟
روشن گفت: می‌رم یه چیزی بپوشم برم دنبال خونه.
روشن به سمت اتاق رفت. زینت آهی کشید، گوشه حوض نشست و فکر کرد.
روشن تا شب به چند مشاور املاک سر زد اما نتوانست با توجه به اجاره‌ای که از عهده‌اش برمی‌آمد، خانه‌ای پیدا کند. شب دست از پا درازتر به خانه برگشت. سفره باز بود و زینت و بچه‌ها شام می‌خوردند. روشن بدون این‌که اشتها داشته باشد، گوشه اتاق نشست و با کبریتش بازی کرد. قوطی کبریت را بالا و پایین انداخت.
زینت گفت: حالا بیا یه لقمه بخور.
روشن گفت: میل ندارم. نوش جونتون.
زینت از سر سفره کنار رفت و سعی کرد با صدای آرام با همسرش صحبت کند تا بچه‌ها متوجه نشوند.
زینت گفت: چی شد، خونه پیدا کردی؟
روشن نگاهی به او کرد و گفت: به قیافم میاد خونه پیدا کرده باشم؟
زینت گفت: حالا باید چی کار کنیم؟
روشن گفت: من یه بار فکر کردم و بهت گفتم. دیگه عقلم کار نمی‌کنه. تو بگو چی کار کنیم.
زینت گفت: من که نمی‌دونم. تو مردی. فکر کن ببین چی کار کنیم.
روشن گفت: پاشو بریم آشپزخونه کارت دارم.
روشن و زینت از جای‌شان بلند شدند.
نرگس گفت: کجا می‌رین؟
زینت گفت: می‌ریم توی حیاط حرف بزنیم. شما شام‌تونو بخورین.
زینت و روشن به سمت آشپزخانه رفتند. روشن سیگاری روشن کرد و گفت: زینت! تنها کاری که می‌تونیم بکنیم همونه که صبح بهت گفتم.
زینت عصبانی شد و گفت: احمد بچمه می‌فهمی؟
روشن گفت: خب بچه منم هست. ما که نمی‌خوایم بکشیمش. فقط یه جوری تصادف کنه که بتونیم از راننده پول زیاد بگیریم.
زینت گریه کرد و با گوشه روسری اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: مگه چقدر می‌دن که باهاش همه مشکلات‌مون حل میشه؟
روشن گفت: خب اگه تصادف معمولی باشه، چیز زیادی نمی‌دن. اما اگه...
زینت گفت: اگه چی؟ می‌خوای یه جوری تصادف کنه که بچه‌ام بمیره؟
روشن گفت: ما سه تا بچه دیگه هم داریم. تازه دوباره بچه‌دار می‌شیم اسمشو می‌ذاریم احمد.
زینت نتوانست روی پاهایش بایستد و همون‌جا روی زمین ولو شد وآرام گریست. صورتش را با روسری‌اش پوشاند و فقط اشک ریخت.
روشن سعی کرد او را آرام کند و گفت: به خدا دل منم خونه. احمد بچه منم هست اما به این فکر کن که با پولش می‌تونیم ادریسو از زندون بیاریم بیرون. یه خونه بهتر با چند تا اتاق برای بچه‌ها بگیریم. منم یه مغازه کوچیک باز کنم، تو هم دیگه لباس نشوری و فقط خانومی کنی. تازه می‌تونم قلبمو عمل کنم.
زینت همچنان اشک می‌ریخت. یکباره علی به داخل آشپزخانه سرک کشید و با دیدن اشک‌های مادر، سراغ نرگس رفت و گفت: نرگس! مامان داره گریه می‌کنه. فکر کنم با بابا دعواش شده.
نرگس اخم کرد و گفت: تو فضولی نکن. بشین مشقاتو بنویس.
در این بین روشن وارد اتاق شد و خودش را کنار بخاری گرم کرد. 
روشن به نرگس گفت: برو به مامانت بگو بیاد تو، سرما می‌خوره.
نرگس سراغ مادر رفت و احمد هم پشت سر او به سمت آشپزخانه دوید. 
نرگس گفت: مامان، بابا گفت بیا تو سرما نخوری.
احمد با شیرین‌زبانی گفت: بابا دعوات کرده؟
زینت با شنیدن صدای احمد او را در آغوش گرفت و محکم بغل کرد و با صدای بلند گریست. تا جایی که به هق هق افتاد. 
روشن با شنیدن صدای او به آشپزخانه رفت و گفت: پاشو زینت‌جان. داری خودتو می‌کشی. بسه دیگه.
روشن دست همسرش را گرفت و او را به اتاق برد. به نرگس گفت رختخواب مادرش را بیندازد. زینت می‌لرزید و سردش شده بود. روشن دستش را روی پیشانی او گذاشت. زینت از تب می‌سوخت.
روشن به نرگس گفت: مواظب مادرت باش من برم داروخونه دارو بگیرم براش.
زینت تب و لرز داشت و پتو را محکم چسبیده بود. احمد خودش را در آغوش مادر جای داد. حال زینت با دیدن او بدتر شد. نرگس تشت آب سرد و دستمال آورد تا تب مادر را پایین بیاورد اما حال زینت بدتر شد. علی گوشه‌ای کز کرده بود، پاهایش را میان دست‌هایش گرفته و گریه می‌کرد. در این بین روشن با دارو رسید. نرگس به مادرش داروها را داد و پتو را روی او کشید، رختخواب بقیه را هم انداخت و چراغ را خاموش کرد. بچه‌ها سریع به خواب رفتند. روشن روی تشک نشسته بود و فکر می‌کرد. از جایش بلند شد و روی احمد و علی را کشید. نرگس هم خواب بود. دستش را روی پیشانی زینت گذاشت. تب او پایین آمده بود. روشن پتو را روی سرش کشید و آرام گریست تا به خواب رفت.
هوا هنوز روشن نشده بود که زینت با کابوسی که دیده بود از خواب پرید. صورتش عرق کرده بود. سراسیمه به اطراف نگاه کرد. هیچ‌کس در اتاق نبود. پریشان و مضطرب در اتاق را باز و به حیاط نگاه کرد. روشن و احمد در حیاط فوتبال بازی می‌کردند. در حیاط هم باز بود. روشن با دیدن همسرش به سمت او آمد و حالش را پرسید.
زینت گفت: خوب نیستم. بیا از خیر این کار بگذریم.
روشن گفت: تو برو استراحت کن. بعدا حرف می‌زنیم.
زینت دوباره به رختخواب برگشت و سعی کرد چشمانش را ببندد. در این بین روشن توپ را بلند شوت کرد و توپ وارد کوچه شد. روشن از احمد خواست تا توپ را بیاورد. یواشکی به کوچه نگاه کرد. مدام ماشین‌ها در حال رفت و آمد بودند. احمد به‌سرعت سمت توپ دوید. اما صدای برخوردش با ماشین شنیده شد. روشن به کوچه پرید و احمد را غرق در خون دید. راننده سریع فرار کرد. روشن دستش را روی قلبش گذاشت و بیهوش روی زمین افتاد. زینت هم با شنیدن صدای ماشین و برخوردش با احمد، سراسیمه به کوچه دوید و با دیدن پیکر غرق به خون فرزندش بیهوش روی زمین افتاد. دقایقی بعد آمبولانس اورژانس خود را به محل رساند. زینت با کمک همسایه به هوش آمده بود و احمد را در آغوش گرفته، دلداری می‌داد که چیزی نیست و فقط سرش شکسته اما روشن بی‌حرکت روی زمین افتاده بود، امدادگران اورژانس بعد از معاینه پارچه سفیدی رویش کشیدند. بعد هم زخم سر احمد را پانسمان کردند.
newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها