کتاب «لشکر خوبان» نوشته معصومه سپهری، گزارشی جذاب از گفتوگوی طولانی فرج قلیزاده با مهدیقلی رضایی است که به بازخوانی گوشههایی ناگفته از تاریخ دفاعمقدس میپردازد.
در این کتاب برای نخستین بار از وقایع لشکر عاشورا سخن به میان آمده و شخصیتپردازی ملموس و موثر معصومه سپهری از قهرمان داستان (مهدیقلی رضایی) در مجموع شخصیت نوجوانی را به تصویر میکشد که با جدیت، عزم و همتی ستودنی، سختترین و خطیرترین لحظات میدانهای حادثه و حماسه را تجربه کرده و از هر ماموریت و عملیاتی، به یادگار زخمی برداشته که هنوز هم با اوست و هرگز لحظهای از خود جدایشان نمیکند. از برجستهترین ویژگیهای این کتاب میتوان به ارائه اطلاعاتی جدید درباره لشکر عاشورا و نقش واحدهای اطلاعاتی در جبهههای هشت سال دفاعمقدس اشاره کرد.
مهدیقلی رضایی یکی از هزاران رزمندهای است که در 16سالگی به زور دستکاری شناسنامه راهی جبهه میشود و آنجا به معنی کامل کلمه بزرگ میشود. به عنوان یکی از نیروهای اطلاعات، حضور موثر و کار مهم و طاقتفرسای نیروهای واحد اطلاعات را در مراحلی که شاهد بوده، بازمیگوید، از خاطرات ناب سردار لشکر عاشورا شهید مهدی باکری و دهها شهید دیگر. سپهری برای نوشتن این کار سنگین چهار سال با راوی همراه میشود. آن سالها هر دو دانشجوی فلسفه بودند، کار مداوم پیش نمیرفت. گاهی حال خوب نوشتن به خاطر برخی مسائل کم میشد و گاهی سنگینی حس یک خاطره، روزها نویسنده جوان را در خود نگه میداشت و گاهی بیماری راوی در ادامه مجروحیتهای جنگ... .
لشکر خوبان روایتی داستانی از حوادثی بزرگ است که راویاش، مهدیقلی رضایی در آن از بیش از 400 همرزمش یاد کرده که اغلب آنها به قافله شهدا پیوسته بودند. خاطرات رضایی و قلم سپهری «جنگی که بود» را به تصویر کشیدند. علاوه بر جزئیات فراوان شناساییها، آموزشها و عملیاتها، شوخیها، اشتباهها، انتقادات صریح از تغییر روحیهها در اواخر جنگ گفته شده است.
و در نهایت لشکر خوبان کتابی است که رهبر انقلاب درباره آن در حاشیه یکی از دیدارهایشان این گونه گفتند: «این کتاب لشکر خوبان پر است از اعجاب و عظمت ناگفته رزمندگان غواص و اطلاعات عملیات جنگ. در ایامی که این کتاب را میخواندم بارها و بارها متاثر شدم.»
در بخشی از کتاب لشکر خوبان میخوانیم:
«لحظههای بیکاری در منطقه هلالی قامیش در قرارگاه تاکتیکی گاهی با برفبازی و سرخوردن روی پستی بلندیهای اطراف مقر پر میشد. نشاط و سر و صدای بچهها در برفبازی، همه را برای تماشا هم که شده از سنگرها بیرون میکشید. آن روز من هم در حالی که اورکتم را روی دوشم انداخته و جلوی سنگر ایستادهبودم، بچهها را که محوطه قرارگاه را پر از گلولههای برفی کردهبودند، نگاه کردم. بچهها حتی به تماشاچیها هم رحم نمیکردند و به این ترتیب، همه ناخودآگاه وارد این بازی برفی شدهبودند. جلوی سنگر دست به کمر ایستادهبودم که ناگهان چیز سفتی به سینهام خورد! خیلی دردم آمد. دستم را روی سینه گذاشتم و داد زدم: «بی انصافا، چرا به این محکمی میزنین؟» بازی متوقف شد.
وا...، ما فقط به تو یکی گلوله برفی ننداختیم ... .
این جواب مشترک بچهها بود. یکی دو نفر که کنارم بودند نیز پرتاب گلوله برفی به سوی مرا انکار کردند اما سینهام همچنان درد میکرد و من تازه متوجه شدم چیزی گرم دارد به دستم میخورد. نگاه کردم و خون را دیدم که از لای انگشتهایم بیرون میزد.»
منبع: ضمیمه چاردیواری روزنامه جامجم
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد